انسان و مرگ مقدمه

پنجشنبه ۱۱ خرداد ۱۴۰۲


بر لب بحر فنا منتظریم ای ساقی
فرصتی دان که زلب تا به دهان اینهمه نیست                                                                                                 حافظ
                                                                                          



در میان قبایل آفریقایی افسانه ها و حکایت های زیبایی درباره میلاد مرگ وجود دارد که در آنها در جامه تمثیل های لطیف و شاعرانه از زایش مرگ سخن رانده شده است. در یکی از قدیمی ترین این حکایت ها از سوی خداوند دو حیوان به عنوان پیام آوران مرگ و جاودانگی برای انسان انتخاب می شوند و آنگاه بر اثر یک تصادف جانور حامل پیام مرگ زودتر از دیگری با انسان روبرو می گردد. اما همین تصادف موجب برقرار شدن نظم طبیعی امور می شود و از آن زمان آدمیان می میرند. در گروه دیگری از این افسانه ها با داستان آشنای بهشت گمشده مواجه می شویم که در آن مرگ مجازاتی در برابر نافرمانی بشر و کوشش بی فرجام او برای کسب برابری با خالق است. در زیباترین و بامعناترین این داستان ها انسان آگاهانه و عمدا مرگ را جستجو و انتخاب می کند و مرگ دریچه ای است که می توان از طریق آن با خدا به گفتگو نشست. همه این افسانه ها در حقیقت انواع نگرش های گوناگون این اقوام را در برابر مرگ نشان می دهند و شیوه های رویارویی آنان با مرگ را منعکس می کنند. اما مهم ترین و ژرف ترین آموزه ای که این افسانه ها به ما می آموزند، در ترکیب جادویی دو واژه میلاد و مرگ نهفته که نشان دهنده آن است که از آغاز تا انتها مرگ و زندگی با یکدیگر درآمیخته اند و نباید هیچیک را جدا از دیگری در نظر گرفت. بشر نیز در طول تاریخ سرشار از تکاپو و جستجوی خود در کوره راه های پرپیچ و خم نیل به معرفت همواره به همین حقیقت والا و آموزه بااهمیت هستی رسیده است. در حقیقت بحث از زندگی یا مرگ نمی تواند بدون در نظر گرفتن درهم آمیختگی آن دو به نتیجه ای جامع و فراخور هستی انسان منتهی شود.
آمیزش مرگ و زندگی از همان ابتدای آفرینش در میان بوده و ضرب آهنگ خلقت را به وجود آورده است. لذا می توان سرچشمه مرگ را نیز همزمان با منشاء حیات جستجو کرد. در حیات نوعی و فردی انسان ها نیز این درهم آمیختگی به چشم می خورد. ویکتور هوگو هرچند با بدبینی ادیبی رمانتیک زادن را محکوم به مرگ شدن در زمانی نامعین می داند اما واقعیتی را بیان می کند. زیرا در حقیقت ما زندگی را با مرگ پیمانه می کنیم و می توان گفت که مفهوم و معنای تمام جنبه های اساسی زندگی از مرگ به دست می آید. از سوی دیگر باید پذیرفت که در حقیقت مرگ به زندگی تعلق دارد و به قول توماس مان شرط مقدس زندگی است و از آنجا که تنها زندگان و نه مردگان می توانند به مرگ بیندیشند، لذا این زندگی است که باید حق مرگ را ادا کند.
تاریخ تفکر بشر نیز از ابتدا ناظر بر موضوع آمیزش مرگ و زندگی بوده است. تا جایی که می توان گفت فلسفه چیزی جز بحث در مسئله حیات و ممات نیست. متفکران از دیدگاه های گوناگون و گاه متضاد به تدقیق در امر مرگ و زندگی و رابطه میان آن دو پرداخته اند و برخی مانند خردمند چینی چونگ تزه همنوایی مرگ و زندگی را همچون شب و روز ذاتی طبیعت هستی دانسته اند و حتی بعضی از این همانی آن دو سخن گفته اند. گروهی دیگر مرگ را در برابر زندگی قرار می دهند و معتقدند که تضاد میان این دو پدیده بنیادی ترین تضادی است که در انسان وجود دارد. در این گروه عده ای از آنجا که زندگی را مستلزم وجود تنش می دانند با نگاهی پذیرا و موافق به وجود این تضاد می نگرند و مانند مولوی بر این باورند که بدون مرگ و نفی زندگی یا به عبارت دیگر بدون نفی کهنه و اثبات نو حرکت و تکامل امکان پذیر نیست. عده ای دیگر به داوری می نشینند و مانند امپدوکلس حیات را امری مثبت و وجودی و مرگ را امری منفی و عدمی می شمارند و یا چون اریک فروم با ارزیابی اخلاقی می اندیشند که آنچه در خدمت حیات است خیر و هرآنچه در خدمت مرگ قرار دارد شر است. در میان بدبینان بعضی همچون فروید با نگرشی عالمانه هدف نهایی تکاپوی ارگانیسم را تحقق مرگ می دانند و برخی بدبینی را به جایی می رسانند که مرگ نه بلکه زندگی را در برابر زندگی قرار می دهند و مانند شوپنهاور بر این باورند که زندگی جز نبرد با زندگی چیز دیگری نیست! نبردی که به مرگ می انجامد.
دراین میان آرای متفکرانی که مرگ را از زندگی جدا نمی کنند و در تقابلی منفی و بی حاصل با آن قرار نمی دهند چنان برای انسان فنافرجام و هراسان از مرگ تسلی بخش است که به او فرصت می دهد تا از سویی حتی در مردن نیز معنایی برای زندگی پیدا کند و از سوی دیگر دریابد که برای خوب مردن باید خوب زیست. ویکتور فرانکل با چنین نگرشی بر این باور است که زندگی انسان هیچ گاه عاری از معنا نیست و معنای بی پایان زندگی، رنج و فناپذیری و مرگ را نیز در بر می گیرد و لحظه مرگ فرصتی است تا عمیق ترین معنای حیات یعنی معنی رنج آشکار شود. به این ترتیب با پذیرش همنوایی مرگ و زندگی، انسان مرگ آگاه از بند دوگانگی های مرارت بار حیات و هراس از مرگ رها می شود و در یک کلمه به آزادی دست می یابد، آزادی ناشی از مرگ. آنگاه این انسان آزاده می تواند با ایمانی شگفت آور بر قله ای برتر از تمامی تضادها و جایگاهی والاتر از مرگ و زندگی قرار گیرد.
به هر حال مرگ و زندگی چه در همنوایی و چه در تنازع با هم به سر برند همراهان جدانشدنی یکدیگرند. جدایی ناپذیری مرگ و زندگی به مثابه یک اصل بنیادی هستی دارای مبانی ژرف فلسفی نیز هست. زیرا مرگ را باید حد زندگانی و قلمرو تلاقی بودن و دیگر نبودن دانست. خورشید زندگی جوهر کامل خود را تنها هنگامی آشکار می سازد که در افق های این قلمرو رنگ می بازد و غروب می کند. زندگی با مرگ به نتیجه می رسد و از طریق همین نتیجه گیری نیز معنا می شود. تنها در مرگ است که می توان به شناخت زندگی همچون یک کل نائل شد، زیرا با مرگ روندی که آنرا زندگی می نامیم به صورتی منطقی، معین، خاتمه یافته و در تمامیت و جامعیت خود آشکار می شود. لذا می توان گفت می میرم پس هستم زیرا جوهر زندگی یعنی بودن در مردن قابل تشخیص است و رابطه ای معنادار با کل روند هستی می یابد و به این طریق کل حقیقیت و یا به عبارت دیگر حقیقت به مثابه یک کل آشکار می گردد. تنها در چنین منظری است که انسان به احساس یگانگی کامل خود با جهان دست می یابد و اوج پرواز هستی را تجربه می کند. تجربه ای که تنها با لحظه های عاشقانه و عارفانه زندگی قابل مقایسه است. شاید به همین دلیل تولستوی در انتظار مرگ به این کلام کهن می اندیشید که: «نباید هیچ انسانی را پیش از آنکه بمیرد خوشبخت نامید.»
پس مرگ پدیده ای بیگانه نیست که از بیرون به قلمرو حیات تجاوز کند بلکه ذاتی زندگی است و به قول هایدگر هستی انسان آغشته به نیستی است. مرگ، تصادف نه بلکه یک قانون است که از همان ابتدای حیات با زندگی پیوستگی دارد. ما همگی مست مرگیم و بیمار آن و هرآنچه مشاهده می کنیم استعاره ای از مرگ است. به این ترتیب انسان را از تفکر در باب مرگ و کوشش برای شناخت آن گریزی نیست. به خصوص انسانی که همان گونه که خواستار سامان بخشیدن به زندگی خویش است، می خواهد مرگ خود را نیز انتخاب کند. بیهوده نیست که سقراط تمامت فلسفه را تامل بر مرگ می شمارد و هگل تاریخ را محصول کنش بشر با مرگ می داند. ما با کسب آگاهی از مرگ می توانیم شناخت خود از زندگی را ژرفا بخشیم و آمادگی در برابر مرگ به ما اجازه می دهد که با جهان و مردم آن پیوندی عمیق برقرار کنیم. همچنان که مرگ آشنایی دیدگان ما را به روی هستی می گشاید، مرگ آزمایی هویت واقعی ما را آشکار می کند و مرگ آگاهی موجب تعالی دریافت ما از حقیقت می شود. در مجاورت مرگ همه چیز جایگاه اصلی خود را می یابد. از همین روست که توماس مان در شاهکار خود «کوه جادو» که باید آن را پژوهشی هنرمندانه در قلمرو مرگ شناسی دانست از انسانیتی که از راه شناخت بیماری و مرگ به دست می آید سخن می گوید و بیماری و مرگ را گذرگاهی به سوی معرفت، سلامت و زندگی می داند.
باید توجه داشت که سخن از ستایش بیمارگونه مرگ و بیماری یا مرگ آلودگی نیست و برعکس همواره باید جهان بینی ها و نگرش هایی را که هستی، حیات و زندگی را جانمایه وجود می دانند ارج بیشتری نهاد. همان گونه که آندره ژید گفته کوتاه ترین لحظه زندگی تواناتر از مرگ است. اما انسان باید بتواند همچون پیکرتراش چیره دستی از میان رنج و بیماری و مرگ تندیس شکوهمند زندگی را بیرون آورد و به تماشا بگذارد. تنها نیرویی که انسان را در چنین نبرد دشواری یاری و هدایت می کند ایمان به زندگی است. آری زندگی ایمان مرگ اندیشان است و ایمان به زندگی زمینه ساز مرگی شایسته خواهد بود.
پس مرگ را هم باید آموخت و غفلت از این اصل بی تردید موجب تنزل هستی می شود. نصیحت نظامی را باید آویزه گوش کنیم که می گوید:
همان به کاین نصیحت یاد گیریم که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
هراندازه در این باره بگوییم و بر لزوم شناخت مرگ تاکید کنیم باز هم کم است. زیرا همان گونه که بازارف قهرمان اصلی تورگنیف در کتاب پدران و پسران می گوید: «مرگ یک شوخی قدیمی است، اما به سراغ هرکس برود برای او تازگی دارد.» لذا پیش از آنکه دیر شود ناگزیریم که وضعیت خود در برابر مرگ را مشخص کنیم. آری مرگ را بیاموزیم تا زندگی را دریابیم. آنگاه به ژرفای این کلام نیچه پی خواهیم برد که «همه مرگ را مهم می انگارند اما هنوز آنرا جشن نگرفته اند. آدمیان هنوز نیاموخته اند که زیباترین جشن ها را مقدس شمارند.» و می فهمیم که شمس تبریزی از چه رو می گفت: «هر کاری که در آن مرگ را دوست داری، آن کار نیکوست! پس میان هر دو کاری که متردد باشی، در این آینه بنگر که از آن دو کار، به مرگ، کدام لایق تر است!»
ما از ضرورت شناخت مرگ سخن می گوییم و آنرا شایسته انسان اندیشمند می دانیم. اما تشخیص این ضرورت همیشه از سر تعقل و خردمندی نیست. بسیاری از متفکران بر این باورند که در حقیقت، عواطف و هیجانات انسان همچون خدایانی قدرتمند بر قلمرو زندگی وی حکومت می کنند و او را به هر سویی که بخواهند می رانند. به عقیده برخی از آنان یکی از قدرتمندترین خدایان، الهه قادر و قاهر ترس از مرگ است و هموست که همواره محرک انسان برای تکاپوی بی پایان او در راه شناخت مرگ بوده است. همه انسان ها طعم ناگوار این نیرو را چشیده اند و سراسر زندگی بسیاری از آنان چیزی جز حکایت غم انگیز غلبه و تسلط شوم آن بر تمام شئون حیات نبوده است.
هر جانداری سرانجام باید بمیرد ولی در میان تمام موجودات زنده تنها انسان از این واقعیت آگاه است. این آگاهی از وجوه مهم افتراق آدمی از حیوانات به شمار می آید. اما بهایی که انسانیت باید در برابر آن بپردازد، سپری کردن عمر در سایه ترس از مرگ یعنی بزرگترین دشمن شادی های بشر است. ترس از مرگ که برخی آنرا سرآغاز فلسفه و علت غایی ادیان می دانند همان گونه که فودور می گوید در حقیقت از هنگام تولد آشکار می گردد. به نظر او تولد و مرگ که به طور کلی به هم شبیه هستند، برای ضمیر ناخودآگاه نشانه هایی قابل تبدیل به یکدیگر محسوب می شوند و اصولا عبور از زندگی پیش از تولد به حیات پس از آن همچون آزمونی است که در سختی و هولناکی از مردن و مرگ چیزی کم ندارد. هرچند اضطراب موجود در برابر مرگ واجد ارزش زیستی و حافظ حیات فردی و نوعی انسانهاست اما ترس از مرگ در اشکال روانفرسا و فراگیر خود می تواند تمام ارزش های زندگی را منهدم کند. ترس از مرگ تنها هراس از ناشناختنی نیست و معنای آن بسیاری از ترس های موجود در زندگی را هم که در محرومیت ها و شکست ها انعکاس می یابند دربر می گیرد و حتی گاه تبدیل به ترس از زندگی می شود و به این اعتبار به معنی متوقف شدن زندگی است.
به هر حال همان گونه که اپیکور معتقد بود، نخستین شرط یک زندگی شادی بخش نابود کردن ترس از مرگ است و انسان ها چه به کمک تعقل و تعمق و چه از روی غریزه و احساس همواره این نکته را نیک دریافته اند. آدمیان در چاره اندیشی خود در برابر ترس از مرگ به طیف گسترده ای از انواع گوناگون واکنش ها متوسل می شوند که در دو سوی طیف دو واکنش عمده انکار و پذیرش مرگ از تاریخچه ای به قدمت حیات بشر برخوردار هستند همان گونه که ساده ترین و بیمارگونه ترین شیوه برخورد با یک واقعیت ناخوشایند، انکار و نادیده گرفتن آن است، کوشش برای شناخت واقعیتی ناگوار و پذیرش نهایی آن نیز نشانه اوج بلوغ روحی و تکامل عاطفی یک فرد محسوب می شود. شارل بودلر شاعر فرانسوی در جایی می نویسد: «فراموش نکنید که فریبنده ترین مکر شیطان آن است که وجود خود را انکار کند.» در برابر مرگ و مردن نیز انکار با فراگیری و اهمیتی که کمتر از فریبایی آن به مثابه مکری شیطانی نیست ظاهر می شود و تاثیر ویرانگر خود را بر تمام جلوه های هستی انسان آشکار می کند تا جایی که به مسخ واقعیت مرگ یا زندگی می انجامد. انکار مرگ که روانشناسان منشا آنرا در ناخودآگاه روان انسان جستجو کرده اند در تمام اعصار از حوزه واکنش های فردی فراتر رفته و به صورت گرایشی اجتماعی و فرهنگی ظاهر شده است. انکار فرهنگی مرگ در هر عصر به شکلی متفاوت از پیش متجلی می شود. تمام نظام های اجتماعی موجود نیز هریک به نوعی در این انکار فرهنگی سهیم هستند و پیشرفت های تکنولوژیک انسان معاصر تنها شکل ظاهری آن را تغییر داده است.
لازم است که در این جا به سودا و تمنای جاودانگی اشاره کرد که در حقیقت باید آنرا یکی از کهن ترین صور تجلی انکار مرگ دانست. تکاپوی همیشگی انسان برای دست یافتن به جاودانگی در اساطیر و داستان های بسیاری منعکس شده است. اسطوره گیل گمش و گم شدن اسکندر در ظلمات در جستجوی آب حیوان یا آب حیات و عمر جاودان یافتن خضر همگی بازگو کننده سودای جاودانگی انسان هستند و آنچه را که اونامونو فیلسوف اسپانیایی درد جاودانگی می خواند تسکین می بخشند. در همه این داستان ها غلبه بر مرگ و کسب جاودانگی والاترین و باارزش ترین هدیه هستی است که می تواند نصیب انسان شود و سودای جاودانگی نیروی بی مانندی است که قهرمانان شکست ناپذیری چون اسکندر و گیل گمش را به بزرگترین نبرد زندگی شان فرامی خواند و برای نخستین بار آنان را با طعم شکست آشنا می سازد. اما همه این حکایت ها حتی آنها که به پیروزی قهرمانان و جاودانه شدن آنها می انجامند، در حقیقت افسانه هایی نیمه تمامند که تنها وجود سودای جاودانگی را منعکس می کنند و چیزی بر شناخت ما از آن نمی افزایند. نیمه دیگر حقیقت را باید در داستان هایی جستجو کرد که به شرح پریشانی، سرگردانی، انزوا و پشیمانی جاودانگان می پردازند. احشویروس یا یهودی سرگردان چون اجازه نداد که مسیح برای لحظه ای استراحت در خانه او بنشیند به عنوان بالاترین مجازات به عمر جاودان و سرگردانی ابدی محکوم شد. سیمون دوبوار در کتاب همه می میرند بیچارگی و تنهایی قهرمان خود فوسکا را که به عمر جاودان دست یافته است با استادی تصویر می کند و به این وسیله بی حاصلی تمنای جاودانگی را نشان می دهد. فوسکا همه عزیزان خود را از دست می دهد و به هرکه دل می بندد می میرد. کار او به آنجا می کشد که از شریف ترین و والاترین ویژگی انسان یعنی توانایی دوست داشتن محروم می شود و او که روزی با شوق بسیار در پی اکسیر جاودانگی بود با تلخکامی تمام به جستجوی مرگ برمی خیزد. صائب نیز این نکته را دریافته که به شیوایی سروده است:
خبر ز تلخی آب بقا کسی دارد که همچو خضر گرفتار عمر جاوید است
از همین روست که بسیاری از متفکران همچون اپیکور معتقدند که میرایی انسان به خاطر آن که سودای جاودانگی را از میان می برد حیات او را لذت بخش می سازد. ویکتور فرانکل نیز بر این باور بود که پایان پذیری و گذرا بودن زندگی عامل اصلی و واقعی بامعنی بودن آن است. به عقیده او معنای هستی انسان و مسئولیت شخصی افراد از برگشت ناپذیری زندگی ناشی می شود. تناقض موجود در میان دو دسته حکایت های ذکر شده در زندگی فردی انسان ها نیز به چشم می خورد. از سویی همه می خواهند که نمیرند و از سوی دیگر تصور تحقق این خواست دورنمای هولناکی را در برابر چشم انسان مجسم می کند. آری باید همچون سیمون دوبوار پذیرفت که جاودانگی معجزه ای نیست که از معجزه به دنیا آمدن و مردن بزرگتر باشد و تنها با چنگ نزدن به زندگی و پذیرش مرگ است که می توان آتش سودای جاودانگی را فرونشاند.
اما اصولا چرا باید مرگ را پذیرفت؟ در پاسخ به این سوال بی آنکه بخواهیم با غروری کاذب جنبه های منفی و ویرانگر مرگ را نادیده بگیریم و مثلا با زبانی امروزی بگوییم زیرا انسان برای مرگ برنامه ریزی شده است یا به جرگه طرفداران عقیده ای بپیوندیم که مرگ را یک ضرورت می داند، تنها با صراحتی عامیانه می گوییم زیرا چاره ای نداریم. مرگ نیمه دیگر حقیقت وجود ما و هستی را تشکیل می دهد و تا زمانی که انسان راهی برای غلبه شادکامانه بر آن نیافته است، نه می توان آنرا انکار کرد و نادیده گرفت، و نه می توان اجازه داد که زندگی و ارزش های آنرا تباه کند، و نه می توان به شیوه ای مبالغه آمیز در ستایش آن داد سخن داد. از غلبه شادکامانه سخن می رانیم زیرا همچنان که در حکایت های تلخ انجام جاودانگان دیده ایم، تسلط بر مرگ نباید به بهای زندگی تمام شود. به هر حال تا زمانی که مجبوریم به مرگ تن در دهیم باید آنرا بپذیریم، زیرا آرامش روحی و سعادت ما در گرو این پذیرش است. در حقیقت همه پریشانی های روحی و نابسامانی های زندگی انسان از ناتوانی او برای مردن ناشی می شود و غلبه بر این ناتوانی بزرگترین دستاوردی است که یک فرد می تواند به آن نائل گردد. همه می میرند اما تنها کسی می تواند به نحوی شایسته و فراخور شان انسان جهان را ترک کند که مرگ را بپذیرد و با آن الفت یابد. زیرا تنها در این صورت است که چهره هستی بدون نقاب در برابر او ظاهر می شود و از هماهنگی درونی برخوردار می گردد و می تواند بر چرایی مرگ خود آگاهی پیدا کند.
ما که پیشتر از ضرورت شناخت مرگ و چگونگی رابطه آن با حقیقت سخن راندیم، اکنون باید بدانیم که مقصد نهایی جستجوی انسان در راه پر پیچ و خم شناخت مرگ پذیرش آن است و تنها با پذیرش مرگ می توان از آن فراتر رفت و به حقیقت دست یافت. همان گونه که از راه های گوناگون می توان به حقیقت رسید، نیل به پذیرش مرگ نیز منحصر به یک مکتب فکری یا جهان بینی خاص نیست. شرح زندگی و مرگ بزرگان و متفکران نشان می دهد که در تمامی اعصار و در حوزه های جغرافیایی گوناگون کسانی با مذهب، نژاد، فرهنگ و جهان بینی متفاوت توانسته اند به پذیرش مرگ دست یابند. اکثر این افراد به همنوایی مرگ و زندگی اعتقاد داشته اند و هیچ گاه مرگ را بر علیه زندگی به کار نگرفته اند. کسی به پذیرش مرگ می رسد که زندگی خردمندانه و سرشار از عشقی را سپری کرده و قادر باشد با خردمندی و بدون احساس پشیمانی به پشت سر بنگرد. کسی که بر ترس خود از مرگ پیروز شده و به پذیرش آن دست یافته مانند سردار فاتحی است که از قله هستی بر عرصه نبرد نظر می افکند و همچون بازیگری که نقش خود را به کمال ایفا کرده است صحنه را برای بازی دیگری خالی می کند.
اما چگونه می توان به پذیرش مرگ رسید بی آنکه وضعیت و ایستار خود در برابر زمان را مشخص کرد؟ ما در اینجا بر علیه نگرشی سخن خواهیم راند که زمان را متحد طبیعی مرگ می داند و چهره ای زشت و خوف انگیز برای آن ترسیم می کند. لشکرکشی آدمیان در برابر زمان از گذشته های دور وجود داشته و گاه موجب شده است که برخی زمان و نه مرگ را به عنوان بزرگترین دشمن انسان مورد حمله قرار دهند. بودلر در جایی چنین می نویسد:
دردا! دردا! زمان زندگی را می بلعد
و این دشمن ناپیدا که قلب ما را می خاید
از خونی که ما از دست می دهیم رشد می کند و نیرو می گیرد!
یکی زمان را گوشت و خون مرگ می داند و دیگری از تبدیل زمان اخروی به زمان خطی و یک بعدی می نالد و آنرا عامل هراسناک تر جلوه دادن مرگ در جهان نوین می داند. زمان و مرگ در نظر آلبر کامو تهدیدی برای تمامی ارزش های انسانی محسوب می شوند و از عصر اسطوره ها تاکنون همیشه شادی و آزادی ملازم اندیشه صید لحظه های گذرا بوده اند.
بدیهی است که در نبردی چنین بیهوده آن هم با حریفی چنان نیرومند پیروزی از آن زمان خواهد بود و تا جایی که بنگریم چیزی جز جهانی مغلوب شده توسط زمان به چشم نمی خورد. اما آیا براستی زمان دشمن ما و سزاوار این همه کینه توزی است؟ آیا هنگامی که کودک می بالد و رشد می کند، این دست دوستی زمان نیست که به سوی او دراز و موجب می شود تا نخستین گام های زندگی خود را بردارد؟ آیا آ«گاه که ما در اوج جوانی با شوری سرمست کننده لحظه های ناب عشق را تجربه می کنیم و با نیرویی بی مانند آینده را مقهور دست های توانای خویش می پنداریم، این زمان نیست که ما را به پیش می راند؟ آیا تولد نخستین کودک ما که آنرا همچون لبخندی بر چهره زندگی تلقی می کنیم، هدیه زمان نیست؟ در حقیقت دشمنی ما با زمان از آنجا ناشی می شود که مرگ در زمان رخ می دهد. اما ما فراموش می کنیم که هرچیز دیگر و از همه مهمتر زندگی ما هم وابسته به زمان است و تمام شادی ها و خوشی های حیات در عرصه زمان جامه هستی می پوشند. ما نمی توانیم بپذیریم که لذت بردن از یک روز با سپری شدن آن روز همراه است و شادی لحظات سعادت بار زندگی در گذرایی آنهاست. ما در یک لحظه همه مهربانی های بهترین دوست انسان یعنی زمان را از یاد می بریم و از او دشمنی ابدی می سازیم. حال آنکه قرابت واقعی زمان با زندگی است. زیرا زمان زاده حرکت است و هستی با زمان و حرکت معنی می یابد و نیستی فارغ از زمان است. در ابدیت حرکتی و زمانی نیست و مرگ به معنی توقف زمان است.
چنین به نظر می رسد که تاکنون نگرش انسان ها در برابر زمان بیش از آنکه پایبند خرد باشد تحت تاثیر محرکات عاطفی و ارزش های اخلاقی بوده و این تاثیرپذیری گاه تا مرز جنون آمیز خردستیزی نیز ادامه یافته است. نگرش ما در برابر زمان باید درخور ابهامی باشد که قرین و ذاتی زمان است، ابهامی که می تواند از لحاظ بار هیجانی و اخلاقی به سوی مثبت یا منفی سیر کند و موجد ارزش های تصعیدیابنده یا سرکوب گر در زندگی شود. به این ترتیب ما به ماهیت دوبعدی زمان از جهت تاثیر آن بر زندگی و مرگ انسان نزدیکتر می شویم. در این جا هم اخلاقی که مبانی احساسی و عاطفی خود را از یاد برده است وارد کیهان می شود و نشان می دهد که فراسوی نیک و بدی وجود ندارد در حقیقت حضور انسان در عرصه هستی در همه حوزه ها ارزش های اخلاقی خود را وارد میدان می کند. عملکرد این ارزش ها یا در به کار گرفتن ابزارهاست و یا در استنباط از مفاهیم. زمان به مثابه مفهومی بنیادی نمی تواند از تاثیر این ارزش ها به دور باشد. از این روست که زمان ممکن است دوست یا دشمن بشر تلقی شود و جهان می تواند مغلوب زمان گردد و یا در همنوایی با آن به سر برد. پس تلقی ما از زمان است که اهمیتی تعیین کننده می یابد وگرنه زمان ماهیتا چیزی منفی یا مثبت، سرکوب گر یا تصعید دهنده نیست. جبهه گیری در برابر زمان نیز مانند رویارویی با مرگ خردمندانه به نظر نمی رسد و هستی را از جایگاه واقعی خود دور می کند. این تعبیر اشتباهی است که بگوییم صیاد زمان در پشت نقاب مرگ پنهان شده و در کمینگاه حیات به کمین نشسته است تا صید آسوده خیال و فارغ بال خود، انسان را به هلاکت رساند. نه، زمان و زمانه گناهی ندارند و اصولا گناهی و تقصیری در کار نیست.
صرف نظر از رابطه کلی و مفهومی زمان و مرگ که در طول تاریخ و زندگی هر فرد در تمام لحظات حیات جاری می شود، لحظه مرگ نیز واجد اهمیتی بنیادی در هستی انسانهاست. این لحظه نقطه ای است که در آن کل حقیقت دیده می شود و کلی ترین منظر حیات شکل می گیرد. زیرا زندگی در تمامیت و جامعیت خود بر دیدگانی که رو به بسته شدن است نقش می بندد. در حقیقت در مرز دیگر نبودن است که می توان به ادراک بودن در کلیت خود نائل شد. فردی را مجسم کنید که از گذرگاهی در فراخنای دشتی در حال عبور است. او در میان راه لحظه های متفاوتی را سپری می کند و رویدادهای گوناگونی را به چشم می بیند. در پایان راه به کوهی می رسد که از قله آن و در آخرین فرصت مجالی می یابد تا نگاهی به عقب بیندازد. تنها در این لحظه است که او می تواند همه آنچه را که پشت سر گذاشته است در یک منظر کلی ببیند و درک کند. همچنین در مورد لحظه مرگ باید اضافه کرد که واقعیت خود زمان نیز در این لحظه رخ می نماید. زیرا انسان محدودیت زمان و تناهی خود را در این لحظه تجربه می کند. در حقیقت زمان بیش از هر هنگام دیگر در این واپسین لحظه است که واقعیت می یابد و درک جامعی از آن برای انسان حاصل می شود. با این مقدمات و با توجه به آنچه تاکنون گفته شد درمی یابیم که مرگ با رشد روانی و شکل گیری شخصیت افراد ارتباط بسیار نزدیکی دارد و بی جا نخواهد بود اگر بگوییم که در تحلیل نهایی، رفتار انسان پیامد واکنش های او در برابر مرگ است. بشر برای رویارویی با واقعیت که به مثابه کلی انفکاک ناپذیر متشکل از مرگ و زندگی است، نیازمند رویارویی با خود است. لذا شناسایی شخصیت و منش آدمی نمی تواند از تاثیر شناخت مرگ به دور باشد. رابطه یک فرد با مرگ و میزان شناخت و کشش او نسبت به این پدیده، ترس از آن، نوع دفاعی که در برابر آن به کار می رود و معنای نمادینی که به مرگ بخشیده می شود در تشکیل ژرف ترین لایه های شخصیت تاثیری انکارناپذیر دارد. رشد و خودفرهیختاری یک فرد بدون آگاهی او از واقعیت مرگ غیرقابل حصول خواهد بود. آگاهی تعالی بخش از مرگ آنقدر اهمیت دارد که می توان آنرا معیاری جهت تمیز شخصیت بهنجار از نابهنجار دانست و از روش های روان نژندانه مقابله با مرگ سخن راند. روانپزشکان و روانشناسان به خوبی بر نقش ترس از مرگ در تکوین روان نژندی ها و وجود رابطه مسخ شده بیماران روان پریش با مرگ اشراف دارند. بیهوده نیست که یونگ معتقد بود باید به نوعی گریزناپذیر مرگ را همچون هدفی فی نفسه دانست که تلاش برای رسیدن به آن ضرورت دارد و سلامت روان ما وابسته به تلاش است.
رابطه مرگ و شخصیت رابطه ای دوجانبه است و همان گونه که از تاثیر مرگ بر ساختار شخصیت سخن گفتیم باید به نقش شخصیت در چگونگی مرگ و مردن هم اشاره کرد. مرگ نیز همچون زندگی بیش از هر چیز دیگری به خود ما شبیه است. شخصیت انسان مانند آینه ای منعکس کننده این حقیقت است که چگونه روش های زیستن به شیوه های مردن تبدیل می شود. از همین روست که نیچه در وصف تکامل شخصیت می گوید: «آنکه کمال یافته است، فاتحانه به مرگ خویش می میرد.» و ریلکه چنین نیایش می کند: «خداوندا به هرکس مرگ اصیل خودش را ده، مرگی دمساز با زندگی اش.» مولوی این معنا را با ژرفای تفکربرانگیزی که ما را از توضیح دیگری بی نیاز می کند این گونه به نظم درآورده است:
مرگ هریک ای پسر همرنگ اوست آینه ی صافی یقین همرنگ اوست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است پیش زنگی آینه هم زنگی است
ای که می ترسی زمرگ اندر فرار آن ز خود ترسانی ای جان هوش دار
زشت، روی توست، نی رخسار مرگ جان تو همچون درخت و مرگ، برگ
ازتو رسته است ،ارنکوی است ار بدست ناخوش و خوش ،هم ضمیرت از خوداست
گر به خاری خسته یی خود کشته ای ور حریر و قز دری خود رشته ای
همان گونه که تنوع شخصیت موجب بروز شیوه های گوناگون رویارویی فرد با مرگ می شود، جوامع بشری نیز در انواع نگرش های اجتماعی مربوط به مرگ تاثیرات متنوعی را برجای می گذارند. این تاثیرات هم در ساختار جوامع موجود و هم در تحول تاریخی این جوامع قابل بررسی است. تفاوت نگرش های اجتماعی مربوط به مرگ در جوامع موجود به عوامل متعددی بستگی دارد. یک دسته از این عوامل به ساختار بنیادی جامعه مربوط می شوند مانند ارتباط جامعه با محیط طبیعی و فرهنگ و دسته دیگر از تاثیر جامعه بر رفتارهای گروهی و زمینه اجتماعی شخصیت منشا می گیرند. همچنین باید به نقش سازمان های اجتماعی مانند سازمان های اقتصادی، حکومتی، خانواده و دین نیز اشاره کرد که شکل گیری نگرش های اجتماعی و فرهنگی یک جامعه در برابر مرگ نمی تواند از تاثیرات آنها برکنار باشد. به این ترتیب ما با انواع نگرش های انکارکننده، پذیرنده، مشتاقانه و مبارزه جویانه در برابر مرگ روبرو می شویم. مثال دیگر برای نشان دادن تنوع نگرش های اجتماعی توجه به آداب و سنت های عذاداری است که در کشورها و مناطق جغرافیایی گوناگون و حتی در بخش های مختلف کشور از تنوع قابل مشاهده ای برخوردار است که از تاثیر عوامل ذکر شده ناشی می شود.
برای ارائه نمونه ای مربوط به تحول تاریخی جوامع می توان به تضعیف باورهای سنتی و مذهبی در جهان صنعتی اشاره کرد که همراه برخی عوامل دیگر به تغییر نگرش اجتماعی این بخش از عالم در برابر مرگ انجامیده و در مقایسه با قرون وسطی موجد نوعی بیگانگی در برابر این پدیده شده است. در قرون وسطی تلقی مرگ با امروز متفاوت بود و مرگ دروازه ای برای ورود به قلمرو جاودانگی فردی و پلی برای گذار به جهانی دیگر محسوب می شد. چنین نگرشی تا حدودی عامل حضور مرگ در تمام عرصه های زندگی بود و به آن اهمیتی روزمره می بخشید. اما در عصر ما همزمان با تبدیل دورنمای جاودانگی فردی به جاودانگی تاریخی تصویر مرگ نیز متحول شده و تولید روزافزون جنگ افزارهای اتمی نه تنها ما و اعقاب ما و خلود اجتماعی بلکه خود تاریخ را نیز مورد تهدید قرار داده است. در این صورت مرگ دیگر دروازه نه بلکه دیواری هراسناک است که در برابر انسان برافراشته می شود. یکی از پی آمدهای این وضعیت بروز نوعی بی معنایی و پوچی در روابط انسانی و اجتماعی است که در حوزه های گوناگون فکری، هنری و سیاسی متجلی شده و انسان معاصر علی رغم کوشش های مداوم خود هنوز راهی برای غلبه بر آن نیافته است. بدیهی است که این پوچی و بی معنایی از مرزهای زندگی هم فراتر می رود و مرگ و مفهوم آنرا نیز در بر می گیرد.
شاید از همین روست که در نیمه دوم قرن بیستم غرب شاهد رستاخیز موضوعات و مباحث مربوط به مرگ و مردن است. امروزه در کشورهای غربی تعداد نشریات، کتابها، سمینارها و دوره های آموزشی درباره این موضوعات از حد شمارش نیز خارج است. البته می توان این گرایش را تا اندازه ای به پیروی از مد و مدپرستی نسبت داد ولی در حقیقت باید آنرا ادامه کوشش های همیشگی بشر برای اهلی کردن مرگ و شناخت این پدیده در چهارچوب امکانات تاریخی عصر او دانست. تاناتولوژی یا مرگ شناسی عرصه نوینی است که این تکاپوی بشر و چالش او با مرگ و مردن را منعکس می کند. هرچند از دیرباز تفکرات مربوط به مذهب بیشتر در مذهب، فلسفه و هنر متجلی شده ولی از همان ابتدا و پابه پای تکوین شاخه های گوناگون علم برخورد با این پدیده در حوزه علوم نیز صورت گرفته است. شاید بتوان هدف عمده تمام علومی را که در خدمت پزشکی قرار گرفته اند مقابله با مرگ دانست. همین جا لازم است که تفاوت میان مرگ و مردن را مورد تاکید قرار دهیم. زیرا مردن که نیچه خردمندانه آنرا «هنر دشوار به هنگام رفتن» توصیف می کند دارای ابعاد عینی و عملی مبسوطی است که می تواند مورد مشاهده، مطالعه و ارزیابی قرار گیرد و درواقع برخورد حرفه ای پزشکی و روانپزشکی متوجه این جنبه از مرگ و رویارویی با آن است. متاسفانه تا همین اواخر موضوع مرگ حتی در قلمرو پزشکی نیز یک تابو محسوب می شد و گرایش انکارکننده مرگ که بر غرب و جوامع متاثر بر آن حاکم بود تسلط خود را در حوزه پزشکی نیز اعمال می کرد. در متون روان پزشکی، دهه 1960 را می توان سرآغاز توجه به مرگ و مردن دانست که شناخت ما در این باره با مطالعات مربوط به فقدان، داغدیدگی و ماتم آغاز می شود. امروز مرگ شناسی در میان سایر شاخه های روانپزشکی و روانشناسی گسترش روزافزونی یافته است. مرگ شناسی را می توان تحقیق در ابواب مرگ، مردن، رفتارهای تهدیدکننده حیات، ماتم، داغدیدگی، خودکشی، بیماری های مهلک و بیماران رو به مرگ و مشکلات بازماندگان فرد از دست رفته دانست. طبعا به علت اهمیت و فراگیری موضوع، محدوده مرگ شناسی به این موارد منحصر نمی شود و تداخل آن با سایر شاخه های علوم و حوزه های فلسفی، اجتماعی، فرهنگی، مدنی و مذهبی بر غنای آن می افزاید. نتایج گسترش دانش انسان در قلمرو مرگ شناسی استفاده عملی از آن در نحوه مقابله با بیماران رو به مرگ، آموزش مرگ و مسائل مربوط به آن، بازسازی تشکیلاتی مراکز درمانی و تجدید نظر در برنامه ریزی های بهداشتی و درمانی عمومی منجر شده است و روز به روز بر اهمیت آن افزوده می شود. در عرصه فعالیت علمی نیز ما با ظهور متخصصان مرگ شناسی در بخش های دانشگاهی و نشر کتاب و مجلات منظم تخصصی در این زمینه روبه رو هستیم.
اما ناگفته نماند که عصر ما هنوز عصر حقیقت نیست و هیچ اندیشه ای وجود ندارد که نتوان آنرا تحریف کرد. بشر نیز هنوز آنقدر باتجربه نیست که افکار کهنه و اندیشه های پوسیده در جامه های نو و مبدل او را فریب ندهند. لذا باید توجه داشت که شناخت و آگاهی ما از مرگ و مردن هم مانند هر دانش سازمان یافته دیگری می تواند تحریف شود و مورد سوء استفاده قرار گیرد. همیشه این خطر وجود دارد که پرسش های بنیادی و صادقانه بشر در مورد مرگ در میان انبوه احساسات کاذب، پاسخ های سهل الوصول و رهنمودهای تبلیغاتی و مصرفی مدفون شوند. پس انسان پوینده و جستجوگری که در راه دشوار شناخت مرگ گام می گذارد باید با هوشیاری و آگاهی طی طریق کند تا مبادا که در انتهای راه او را چیزی جز باد به دست نباشد. تنها سالک بیدار دلی که حافظ بر لب بحر فنا و در انتظار مرگ تصویر می کند می تواند راز همنوایی مرگ و زندگی را دریابد، بر ترس خود از مردن پیروز شود، مرگ را بپذیرد و فرصتی کیهانی را که هدیه زمان است از کف ندهد تا آنگاه بتوان گفت که او در سلوک خود به کمال دست یافته و معنای این کلام مولوی بر او آشکار گشته است:


چون شنیدی شرح بحر نیستی              کوش تا دائم برین بحر ایستی