طراحی سایت و بهینه سازی سایت توسط ساناتک
مرگ، زیر پوست زندگی، جاری است!

[غلامحسین معتمدی، دارای مدرک دکتری پزشکی و دکتری تخصّصی روانپزشکی از دانشگاه تهران است. وی سابقۀ فعّالیت طولانی در بنیاد شهید دارد و در حال حاضر نیز به عنوان روانپزشک در بیمارستان «خاتم الأنبیاء»، مشغول به فعّالیت است. از تألیفات اوست: «انسان و مرگ»، «روانشناسی مدیر موفّق» (ترجمه)، «موسیقی و ذهن» (ترجمه). او همچنین به مدّت ده سال، مدیر مسئول و صاحب امتیاز مجلّۀ «زمان» بود.]
ـ آیا نوع نگرش انسانها به مرگ و جهان پس از مرگ، میتواند بر شیوۀ زندگی آنها تأثیر داشته باشد؟
بله، قطعاً نوع نگرش انسانها به مرگ در شیوۀ زندگیشان تأثیر دارد. ما در روانشناسی و روانپزشکی، پنج ساحَت یا بُعد را برای انسانها قائل هستیم (بُعد فیزیکی، عاطفی یا احساسی، شناختی، اجتماعی و بعد معنوی) که انسانها معمولاً در این پنج ساحت، زندگی و برنامهریزی میکنند و معمولاً هدفهایشان را بر اساس آنها مشخّص میکنند و حرکتشان در زندگی، بر مبنای این پنج ساحت است. مثلاً اگر به بُعد فیزیکی توجّه کنید، میبینید که در جوامع انسانی، چه قدر در مورد بهداشت و سلامت و سبک درست زندگی (از لحاظ فیزیکی) بحث میشود، و به طور طبیعی هم تمام آدمها دنبال یک سبک زندگی سالم هستند، مثلاً دنبال این هستند که تغذیه و خواب و بیداریشان درست باشد و... . این ملاحظات، علاوه بر این که متوجّه کیفیت بهتر در زندگی است، حتماً متوجّه به تعویق انداختن مرگ و به دست آوردن عمر طولانیتر هم هست.
همین طور در بُعد اجتماعی و معنوی هم طبعاً وقتی ما بحث نگرش را مطرح میکنیم، این نگرش، متوجّه تفکّر و نوع احساسهایی است که افراد، تجربه میکنند و همین طور رفتارهایی که از خودشان بروز میدهند. بنا بر این، رفتارهای انسانها در بعد اجتماعی هم توسّط یک سیستم فکری، پوشش داده میشود که این سیستم فکری، ممکن است در باورهای دینی مختلف، برای هر آدمی، یک مشخّصات و تعاریف منحصر به فردی را در مورد مرگ و مردن و جهان پس از مرگ، تعریف بکند و به همین دلیل است که میگوییم رفتارهای افراد در بعد اجتماعی، متأثّر از این نگرش است.
در بُعد معنوی هم که کاملاً مشخّص است. به هر حال، هر کسی برای خودش یک فلسفۀ زندگیای دارد که آن فلسفۀ زندگی، یا در چهارچوب یک اعتقاد مشخّصی مثل دین، و یا یک فلسفۀ مشخّصتری به صورت یک سیستم (مکتب فکری) گنجانده میشود، در آن جا هم حتماً نگاهی که آن دین یا آن فلسفه به مرگ دارد، در قالب یک نگرش، تأثیر خودش را میگذارد.
در این جا لازم میبینم به این نکته هم اشاره کنم که ما معمولاً وقتی در مورد مرگ، بحثهای فلسفی میکنیم، خیلی وقتها بحثهایمان، جنبۀ ماورایی به خود میگیرند و گاهی اوقات، زندگی روزمره تحقیر میشود. در حالی که این پنج بُعد، به هیچ وجه، ماورایی نیستند؛ بلکه در یک بستری از زندگی روزمره قرار گرفتهاند؛ زندگی روزمرهای که گاهی وقتها به آن توجّه نمیشود، حال آن که در همین زندگی روزمره است که همۀ آدمها دائماً در زیر پوستۀ زندگی، به نوعی با مرگ، در ارتباط هستند. حالا این ارتباط یا میتواند به صورت مرگ اطرافیان باشد و یا به صورت مرگهای جزئیای که ممکن است شکل مرگ بیولوژیک (زیستی) نداشته باشند، مانند فقدانهایی که به صورت نمادین، مرگ را نمایندگی میکنند و در زندگی، صورتی از مرگ را به خود میگیرند. اینها همه باعث میشوند که انسان، نسبت به مرگ، یک تجدید نظری بکند.
نکتۀ دیگر، این که این همراهی با مرگ، این طور نیست که فقط در مراحل خاصی از زندگی اتّفاق بیفتد، بلکه در تمام طول زندگی، با انسانها همراه است. مثلاً نمیتوانیم بگوییم که حتّی یک بچّۀ خیلی کوچک، اصلاً در مورد مرگ، هیچ چیزی نمیفهمند، بلکه او هم به نوعی با مرگ، رابطه دارد و یکسری تماسهای اوّلیه را با مرگ برقرار میکند. وقتی بچّهای در خانه یک سری عکسهایی را میبیند که آدمهای آنها نیستند، این سؤال برایش مطرح میشود که اینها چه کسانی هستند و به او گفته میشود که اینها پدربزرگ یا مادربزرگ هستند که از دنیا رفتهاند و یا در بازیهایی (مانند قایمباشک بازی) که میکند هم به نوعی نیستی و هستی وجود دارد و یا برای بچّه، حضور و غیبت مادرش هم به صورت نمادین، یک جور نیستی و هستی را نشان میدهد. بنا بر این، انسانها از همان سنین، یک مواجههای با مرگ دارند و به تناسب آن، در ذهنشان یک چیزهایی شکل میگیرد، حالا هر چه قدر سن، بالاتر میرود و افراد به دورههای نوجوانی، جوانی، میانسالی، سالمندی و... نزدیکتر میشوند، این نگرشها هم تغییر پیدا میکنند؛ چرا که اینها، نگرشهای ایستایی نیستند، بلکه مربوط به تجربۀ شخصی از زندگی هستند.
مضافاً، ما وقتی وارد قلمرو رفتارها هم میشویم، بحث رفتارهای سازنده و رفتارهای مخرّب، مطرح است که آنها هم در قالب همین زندگی جاری انسانها قرار میگیرند. به هر حال، بخشی از رفتارها، خود ویرانگرند و یک جور خودکشی مُزمن هستند، مثلاً کسی که علیرغم هشدارهایی که جامعه و پزشکان میدهند، باز هم سیگار میکشد، این فرد دارد یک خودکشی تدریجی را پیاده میکند. خب معلوم است نگرشی که این فرد نسبت به مرگ دارد، نگرش صحیحی نیست؛ بلکه نگرشی است که دستخوش تحریف است و بر مبنای درستی صورت نگرفته است و در عین حال، خیلی هم فردی و این دنیایی است.
بنا بر این، با این مقدّمه، آن چیزی که میخواهم بگویم، این است که بله، تجربیات انسانها، در هر دو سطح، یعنی چه در چارچوب قواعد ایدئولوژیک یا فکری یا مذهبی یا فلسفیای که دارند و چه در قالب آن چیزی که به صورت تجربۀ زندگی زیستی و روزمرّه برایشان اتّفاق میافتد، حتماً در نوع نگرششان نسبت به مرگ، مؤثّر است و هر کدام از اینها بر یکدیگر هم تأثیر دارند. بخصوص اگر ما وارد بحثهای دیگری بشویم، میفهمیم که چه قدر این مرگ و زندگی، به هم وابستهاند و اصلاً دو تا هستی جداگانه نیستند؛ بلکه در کنار هم هستند و مرگ در زیر پوستۀ زندگی، وجود و حضور دارد و یک چیزی نیست که بخواهیم جدایش بکنیم و حضورش هم حضوری نیست که در یک نقطۀ خاص زمانی اتّفاق بیفتد، بلکه آن جا در آن لحظۀ خاص، حضورش خیلی آشنا و ملموس میشود؛ ولی جاهای دیگر هم دائماً هست و ما دائم داریم با مرگ، زندگی میکنیم.
ـ همان طور که فرمودید، تجربیات ذهنی و عملی انسانها، هر کدام در جای خود، میتوانند نگرشهایی را نسبت به مرگ در آنها ایجاد کنند. حالا سؤال من این است که به نظر شما بهترین و سازندهترین نگرش نسبت به مرگ، چیست؟ این که نسبت به مرگ، حسّ خوشبینی داشته باشیم، یا نسبت به آن بدبین باشیم، یا این که نسبت به دنیای پس از مرگ، امید داشته باشیم یا نه و...؟
به نظر من (حالا نظر من که میگویم، بخشی از آن، ممکن است نظریات شخصی من باشد و یا دریافتهایم از مکاتب فلسفی یا اعتقادی و... باشد) و با توجّه به آن چیزی که از اصول و آموزههای مرگشناسی (به عنوان یک رشتۀ علمی ـ تجربی که در تماس نزدیک با کسانی است که با مرگ، روبهرو میشوند) استخراج میشود، فلسفهها یا باورهایی که این دو اصل کلّیای ـکه عرض خواهم کردـ در آنها گنجانده شده باشد، نگرشها و دیدگاههای سازگارانهتر، تکاملیتر و مثبتتری نسبت به مرگ، محسوب میشوند و میتوانند باعث رشد فردی یا تکامل اجتماعی افراد و جوامع هم بشوند. یکی از این اصول، همان بود که به طور مختصر در جواب سؤال اوّل به آن اشاره کردم که همان همنوایی و همزیستی مرگ و زندگی است. یعنی فلسفههایی که مرگ را در مقابل زندگی قرار نمیدهند و اگر هم به صورت تقابل و تضاد میبینند، به صورت تقابل و تضادی است که نهایتاً به یک همگراییای ختم میشود که به نفع زندگی است. بر این اساس، مرگ و زندگی، آن قدر به هم نزدیکاند که مثل دو روی یک سکّه هستند و یا مثل شب و روز و حتّی میخواهم بگویم بیشتر از شب و روز، در هم آمیختهاند و به هر حال، اوزان همنوای یک ترانه محسوب میشوند. پس این همزیستی مرگ و زندگی، حالا چه در فلسفهها، چه در مذاهب و چه در اتخاذ نگرشهای فردی، یک اصل اساسی است که به شکلگیری یک نگرش مثبت و سازنده نسبت به مرگ، کمک میکند و این که مرگ را به یک جنبه یا قلمرو غیبی نرانیم و حضورش را در زندگی حس کنیم، میتواند، نگرشی بسیار سازنده باشد.
ـ آیا ممکن است برای این نگرشی که میفرمایید مرگ را به صورت همزیستی با زندگی مطرح میکند، و نگرشی که مرگ و زندگی را در مقابل هم قرار میدهد، مثالی هم بیاورید؟
بله، خیلی از ادیان، بخصوص همین دین خودمان، اسلام، همین طور هستند و مرگ و زندگی را از هم جدا نمیکنند و یا فرض بفرمایید که خیلی از فلسفهها، مانند همان خوشبینی و امیدی که شما هم به آن اشاره کردید، چنین دیدگاهی را مطرح میکنند. البته نگرش خوشبینی در مورد مرگ هم خودش دو شکل دارد. اگر این نگرش خوشبینی، با انکار مرگ صورت بگیرد و به صورت خوشباشی یا لذّت جویی صِرف باشد، منفی است؛ امّا اگر به معنای پذیرش مرگ باشد، مثبت و سازنده میشود. مثلاً دیدگاهی که مولوی در «مثنوی معنوی» از مرگ به ما ارائه میکند، به همین شکل است که علاوه بر پذیرش مرگ، از آن، استقبال هم میکند و نمونههای خیلی زیاد دیگری که مخصوصاً در بین عرفا مطرح بوده، از این نوع نگرش، سرچشمه گرفتهاند.
در مورد نگرشهایی که مرگ و زندگی را در مقابل هم قرار میدهند هم نمونههایی وجود دارد، مثلاً خیلی از فلسفههای بدبینانه، مثل فلسفۀ شوپنهاور، که دیگر آن قدر به بدبینی میگراید که نه تنها مرگ را در مقابل زندگی، و عدم را در مقابل هستی قرار میدهد، بلکه حتّی ممکن است زندگی را هم در مقابل زندگی قرار دهد، یعنی میگوید زندگی یک نبردی است در مقابل زندگی، که نهایتاً به مرگ میانجامد؛ یعنی مرگ را نهایتاً در جایی قرار میدهد که انگار خاتمۀ تمام چیزهاست.
ـ ببخشید که صحبتتان را قطع کردم. میخواستید اصل دوم را بگویید...
اصل کلّی دوم ـکه در بسیاری از آموزههای علمی و درمانی مرگشناسی وجود دارد ـ ، این است که آن آیین یا مکتب، انسان را به طرف پذیرش مرگ هدایت کند؛ پذیرش مرگ، چه در زمانی که ما زندهایم و در کمال سلامتی و نشاط به سر میبریم و چه در زمانی که به مرگ، نزدیک میشویم. بسیاری از نگرشهای فلسفی یا باورها، ممکن است مرگ را انکار کنند و یا بر انکار مرگ تأکید داشته باشند و یا بسیاری از رویکردهای فردی هم به همین شکل، ممکن است در جهت انکار مرگ باشند. همیشه در بسیاری از فلسفهها و بسیاری از آثار هنری و نگرشها و رویکردها، ما این دو قطب پذیرش و انکار را میبینیم و گاهی ممکن است که حالتهای بینابینیای هم وجود داشته باشد. مرگشناسی میگوید که ما باید تمام انسانها را به طرف پذیرش مرگ، هدایت کنیم. بسیاری از فلسفهها و آیینهای مذهبی هم در همین جهت است که این پذیرش را تسهیل کنند.
بنا بر این، هر نگرش و فلسفه و باوری که به انکار مرگ کمک میکند، از نظر ما غیر انطباقی و مخرّب است و هر فلسفه و باور و مذهبی که پذیرش مرگ را همیشه در دورنما داشته باشد، از نظر عملی و روانشناختی، چه برای نگرش واقعگرایانهتر نسبت به زندگی و چه برای پذیرش آسانتر ترک جهان، به آدمها کمک میکند. پس در یک کلام، هر نگرشی که این دو پایه و اصل، در آن ملحوظ شده باشد، از نظر ما میتواند مثبت تلقّی شود.
ـ پس با این حساب، اگر کسی با این دو نگرش به مرگ نگاه کند، در واقع، مرگ برایش به عنوان یک مفهوم خیلی شیرین و دلچسب تداعی میشود، نه یک چیز ترسناک و دور از ذهن!
ببینید! کسی که این دو نگرش را، چه در زندگی فردیاش و چه در آن باور کلّی اعتقادیای که دارد و چه در ایدئولوژی و فلسفۀ زندگیاش بگنجاند، این اتّفاق برایش میافتد که اوّلاً متوجّه میشود که به قول هایدگر، «مرگ، یک چیزی نیست که از بیرون به ما و ساحَت زندگی ما تجاوز کند» و همان طور که گفتم، آن را زیر پوست زندگی لمس میکند. بنا بر این، سعی میکند که این پدیده را بشناسد و بفهمد که یک چیزی است که همه جا وجود دارد. پس دائم سعی نمیکند که از آن فرار کند و حتّی کوشش برای شناسایی این پدیده را به زمانی که میخواهد بمیرد، موکول نمیکند؛ برای این که میداند مرگ، یک پدیدۀ خاص سالمندان نیست و ممکن است در دورۀ جوانی هم اتّفاق بیفتد. پس همیشه این احتمال را میدهد که هر لحظه ممکن است بمیرد و در این صورت است که مرگْآشنایی رخ میدهد که میتواند آثار مثبت و سازندۀ زیادی در زندگی فرد داشته باشد.
دوم، این که این موضوع برایش مطرح میشود که ببیند داستان زندگی او چیست و در این زندگی محدود دنیایی، میخواهد چه کار بکند. از طرف دیگر، این روش، باعث میشود که فرد، با پدیدۀ ترس از مرگ، راحتتر کنار بیاید و سعی کند آن را تسکین دهد و آن را به شکلی در بیاورد که بتواند به راحتی زندگی کند، نه این که زندگیاش مثل خیلی از آدمهای رواننژند، در سایۀ ترس از مرگ، تلف شود و از بین برود. در پایان هم یک موقعی برایش اتّفاق میافتد که واقعاً باید بمیرد؛ یعنی در مرحلهای که فرد میداند که دارد به مرگ نزدیک میشود، باز هم این شیوۀ تفکّر میتواند به او کمک زیادی بکند. شما حساب کنید که اگر نسبت به مرگ، نگاه پذیرنده داشته باشید، تا این که بخواهید در لحظات آخر با یک چیزی مبارزه کنید و یا بخواهید آن را انکار کنید و نادیده بگیرید، چه قدر مردن برایتان متفاوت خواهد بود. بنا بر این، این دو نگرش، هم به بهتر و معنادارتر زیستن افراد، کمک میکند و هم به بهتر و معنادارتر مردنشان، که البته این دو (زیستن و مردن) هم با یکدیگر ارتباط دارند، مثل تصویر شیئی که در مقابل آینه است، با خود شیء.
ـ حالا با توجّه به این مطالبی که فرمودید، ممکن است توضیح دهید که ریشههای ترس از مرگ از کجا شروع میشود؟ آیا به این دلیل است که انسان را از تمام دلبستگیهای این دنیاییاش جدا می کند؟ و یا این که او را به دنیای ناشناختهای وارد میکند که نمیداند چه سرانجامی در انتظار اوست؟ و یا دلایل دیگری میتواند داشته باشد؟
در وهلۀ اوّل، نکتۀ مهم، این است که ما باید بدانیم که ترس از مرگ، یک چیز طبیعی است و چیزی نیست که اگر وجود نداشته باشد، بگوییم که خیلی ایدهآل است. نه! این ترس، در وجود همه هست و اتّفاقاً یکی از طبیعیترین ترسهاست و جالبْ این جاست که خیلی از مردم، آن را انکار میکنند. مثلاً من با بیماران و مراجعهکنندگان که صحبت میکنم، وقتی از آنها میپرسم که آیا شما به مرگ، فکر میکنید؟ (چون معمولاً از این قسمت، سؤال میکنم و جزو شرح حال روانشناسی بالینی هم هست)، خیلیها انگار اصلاً این سؤال را نمیشنوند و اوّلین پاسخشان این است که ما اصلاً از مرگ نمیترسیم. این یک چیز کلیشهای و تعمیمیافتهای است که در حقیقت، اصل ماجرا را منعکس نمیکند؛ چون ما به طور طبیعی باید از مرگ بترسیم، همان طور که در هر تهدیدی میترسیم. وقتی ما از سیم لُخت برق و یا از شیوع فلان بیماری واگیردار میترسیم، در حقیقت، این، ترس از مرگ است. بنا بر این، این ترس، یک ترس کاملاً طبیعی و بهحقّی است که در ساختار احساسی و عاطفی انسانها باید وجود داشته باشد، مثل هر تهدید دیگری.
نکتۀ دوم، این است که باید توجّه داشته باشیم که ترس از مرگ، یک ترس خالصی نیست که مثلاً به طور مشخّص بیاید و بگوید که من ترس از مرگ هستم. نه! ترس از مرگ، در زندگی، به اشکال مختلف، خودش را نشان میدهد و اصلاً گاهی اوقات به صورتهای مبدّل و پنهان و تحریف شده بروز میکند و این طور نیست که ترس از مرگ، همیشه عریان باشد. مثلاً ممکن است به صورت ترس از مرده، ترس از تاریکی، ترس از دست دادن کنترل بدن، ترس از بیماری و از جمله ترس از ناشناخته ـکه شما هم به آن اشاره کردیدـ، بروز کند. یعنی بیشتر منظورم این است که ترس از مرگ، یک چیز سادهای نیست؛ بلکه چیزی است که ابعاد فراوانی دارد و به شکلهای مختلف، خودش را نشان میدهد. برای نمونه، وقتی بسیاری از رواننژندیها را بررسی و موشکافی میکنیم و به عمق آنها وارد میشویم، میبینیم که در نهایت، یک حالت ترس از مرگ وجود دارد. درست است که به ظاهر، یک وسواس یا یک حالت هراسِ بیمارگونه را میبینید، ولی وقتی در تاریخچۀ آن بیماری، به عمق میرویم، میبینیم که در پشتش در واقع، یک جور ترس از مرگ وجود دارد. حالا اگر ما این را کنار بزنیم و به آن جا برویم و به عنوان یک کار درمانی، آن را تسکین دهیم، میبینیم که نشانههای رواننژندی هم از بین میرود. همچنین در بسیاری از کسالتهایی که به خاطر واکنش ماتم حلنشدهای است که یک فرد در ارتباط با یک از دسترفتهای دارد هم وقتی به عمق آن برویم، ممکن است با ترس از مرگ و یا رویکردهای غیر انطباقی با مرگ، رو به رو بشویم.
پس اهمیت عملی و بالینیِ شناخت ترس از مرگ هم این جا مشخّص میشود که در بسیاری از رواننژندیها، میتوانیم ابتدا این عامل را ـکه در زیر پوست انواع بیماریها خودش را مخفی میکندـ، بشناسیم و بعد بر اساس همان مباحثی که در مورد دو نگرش کلّی دربارۀ مرگ، عرض کردم، مسئلۀ ترس از مرگ را برای بیمار، حل کنیم. همین که آدم، به طرف مرگ و شناسایی آن برود، باعث میشود که بخشی از این ترس را با قالبهای شناختی ـ عقلانی تسکین بدهد و آن را کم کند. پس نهایتاً وقتی انسان به یک پذیرش کلّی از مرگ برسد، نتیجۀ عاطفی و احساسی این پذیرش، این میشود که ترس از مرگ در او تسکین پیدا میکند و تخفیف مییابد و بنا بر این، زندگی با کیفیت بهتری میتواند ادامه پیدا کند.
ـ آقای دکتر! از گفتههای شما این طور بر میآید که شکلگیری نگرش انسانها به مرگ و آن چیزی که شما در مورد ایجاد حالت همزیستی با مرگ و یا به اصطلاح «آشتی با مرگ» مطرح کردید، بیشتر بر عقاید و تجربههای شخصی افراد در طول زندگی مبتنی است و جنبۀ درونی دارد. حالا اگر بخواهیم از یک دیدگاه کلانتر به این مسئله نگاه کنیم، آیا میتوانیم چنین بگوییم که علاوه بر شناخت و تجربههای درونی افراد، عوامل بیرونی هم میتوانند در شکلگیری این نگرش، سهیم باشند؟ یا حتّی نگرش خاصی را به آنها تحمیل کنند؟ مثلاً آیا تحوّلات اجتماعی، اقتصادی، سیاسی، مذهبی و یا حتّی سیاستگذاریهای دولتها و حکومتها هم میتوانند در این شناخت افراد از مرگ و نحوۀ مواجهه با آن، تأثیر داشته باشند؟ برای مثال، این که بعد از حملۀ مغول به ایران، آن حالت مرگْاندیشی در میان مردم، خیلی بیشتر نمود پیدا کرد که نمونۀ آن را میتوان در شعر شاعران آن دوره مشاهده کرد، به طور کلّی، آیا این تحوّلات و سیاستها، در شکلگیری نگرش جوامع نسبت به مرگ، چگونه و چه مقدار میتواند نقش داشته باشد؟
من از بحث مرگاندیشی در اسلام یا هر مکتب فکری یا فلسفی دیگری شروع میکنم. باز با عنایت به اصول و آموزهها و یافتههای مرگشناسی، به عنوان یکی از شاخههای روانشناسی و روانپزشکی ـکه بیشتر سعی میکند یک مقدار اصول جهانشمول را در قالب برنامههای ارائه شدۀ درمانی و پزشکی و بهداشتی ارائه دهدـ، این را خدمتتان بگویم که وقتی ما در مورد مرگاندیشی صحبت میکنیم، این جا هم باید سه معیار یا سه پارامتر را در نظر بگیریم. یعنی مرگاندیشیِ درست را میتوانیم دارای سه جزء بدانیم: اوّل، مسئلۀ «مرگْآشنایی» است که با توجّه به آن بحثی که راجع به همزیستی با مرگ کردم، چشم ما را نسبت به وجود و حضور این پدیده در متن زندگیمان باز میکند. دوم، «مرگْآزمایی» است که شامل تجارب شخصی ماست و آن چیزی که وارد شخصیتمان میکنیم و در حقیقت، هویّت ما را شکل میدهد یا در شکلگیری آن، نقش دارد. سوم، مسئلۀ «مرگْآگاهی» است که در یک سطح بالاتری قرار دارد، به شکلی که انگار دریافت ما از حقیقت (به عنوان چیزی که میتواند پایۀ فلسفه و دین قرار بگیرد) را میتواند تعالی ببخشد. پس، اگر مرگاندیشی به این معنای باشد و با این ارکانْ شکل گرفته باشد، حتماً با توجّه به آنچه در مورد همزیستی مرگ و زندگی عرض کردم، میتواند یک نقش انطباقی و مثبتی بر نشاط و شادابی و اعتماد به نفس و امید در افراد داشته باشد.
امّا در مقابل، یک چیزی هم وجود دارد که با «مرگْآلودگی» از آن تعبیر میشود که این مرگآلودگی، شبیه این بحثی است که شما گفتید. در واقع، وقتی که در یک اجتماع، میزان تجربیات منفی و فقدانها، زیاد بشوند، میتوانند یک جور واکنشی ایجاد بکنند که در حیات فردی آدمها، خودش را به صورت افسردگی نشان میدهد. شما ببینید اگر یک بچّهای در کودکی، یک یا خدای ناکرده هر دو والدینش را از دست بدهد و یا تجربیات منفی زیادی داشته باشد، این بچّه، به این سمتْ سوق داده میشود که دچار افسردگی بشود. افسردگی هم که یک چیز مثبتی نیست، بلکه برای آدم، رنج به همراه میآورد و از لحاظ درونی، یک سری حسهای منفی را در انسانْ تجمّع میدهد که این گونه احساسات، بعداً در روابط انسان با دیگران و بعد در کارکردهای فردی اثر میگذارد.
پس اگر ما در تجربیات تاریخیمان، رویدادهای تراژیک و فاجعهباری مثل حملۀ مغول داشتهایم که در تبارشناسی قومی و تاریخیمان (در ذهنیتمان) به صورت یک چیزهای منفیای باقی ماندهاند، ما درست مثل همان بچّهای هستیم که فقدانهای متعدّدی را تجربه کرده است. پس این، آیینۀ زیستی ماست که دیگر ممکن است ربطی هم به مرگاندیشی (با آن مبانیای که گفتم) نداشته باشد. حتّی ممکن است که یک مقداری فرهنگ ما را با مرگْآلودگی و به یک چیزهای منفی دیگری که رنگ مرگ دارند، هم آغشته کند و مرگ هم همیشه یک چیز مثبت و خوبی شناخته نشده است که مثلاً ما همیشه فکر کنیم میرویم و بغلش میکنیم و یا فکر کنیم که شیرین است. نه! اینها حتماً آن رنگ سیاه و منفی مرگ را در سپهر زندگی ما میگذارند.
امّا در مورد این که آیا تغییرات اقتصادی و اجتماعی هم در نگاه ما به مرگ، اثر میگذارند یا نه؟
حتماً همین طور است. این تغییرات اقتصادی، ممکن است مثبت باشند. حتّی میتوان در مورد تغییرات و پیشرفتهای پزشکی هم این ادّعا را داشت. یک موقعی که آنتیبیوتیکها نبودند، بیماریهای اپیدمی و واگیردار، تأثیرات عجیب و غریبی میگذاشتند. مانند وبایی که در قرن قبل در ایران بود و یا طاعونی که در اروپا شایع شد و فرهنگ و تمدّن اروپا را در معرض مخاطره قرار داد. خب حالا وقتی کسی پیشرفت اقتصادی پیدا میکند و وضعیتش بهتر میشود و این چیزها حل میشود، خب اینها میتوانند هم آن مرگْآلودگی را کم کنند و هم نگرش عموم را نسبت به مرگ، تغییر دهند.
تغییرات اجتماعی هم همین طور. تغییرات اجتماعیای که گاهی وقتها در قالب انقلابها رخ میدهد، گاهی اوقات ممکن است ایدئولوژیهای جدیدی را حاکم کند که مرگْآلودگی را ترویج میکنند و یا بر عکس، نظامهایی را پدید بیاورد که مرگاندیشی مثبت (با آن سه جنبهای که عرض کردم) را گسترش و تشویق کنند. برای مثال، سیطرۀ ایدئولوژیهای فاشیستی در اروپای قبل از جنگ دوم جهانی را در نظر بگیرید. این ایدئولوژی، اتّفاقاً ارتباط خیلی نزدیکی با نگاه به مرگ داشت. به عبارتی، انگار یک جور مرگ را تبلیغ میکرد، مانند لباس سیاهی که فاشیستهای اسپانیا و ایتالیا میپوشیدند و یا اصلاً شعارشان در جلساتشان «زنده باد مرگ» بود. خب وقتی شما میخواهید این نگرش را به زور به جامعه تحمیل کنید، در واقع، دارید یک تغییری را ایجاد میکنید. حالا این که یک جامعه چه قدر این تغییر را میپذیرد یا پس میزند، آن متفاوت است. یا فرض بفرمایید از آن طرف هم وقتی شما میآیید تغییرات اجتماعی مثبتی ایجاد میکنید، این تغییرات، حتماً در نگرش افراد جامعه نسبت به مرگ هم اثر میگذارد. مگر میشود پیشرفت اجتماعی، سیاسی یا اقتصادیای اتّفاق بیفتد و زندگی را تغییر بدهد و (با اعتبار آن صحبتی که ما دربارۀ همزیستی زندگی و مرگ گفتیم) در نگرش افراد نسبت به مرگ، تأثیر نداشته باشد.
ـ در فرهنگها و ادیان گوناگون، شاهد شیوههای مختلفی از مراسمها و آیینهای تدفین و عزاداری و... هستیم. این گونه آیینها، چه کارکردهای مثبت و منفیای را در جوامع به عهده دارند؟
این طور آیینها ـ تا آن جایی که برداشت بنده استـ، دو نوع کارکرد مثبت دارند. یک سری کارکردهایی هستند که در یک سطح وسیع، به رفتارهای مردم یک قوم، قبیله، جامعه و یا پیروان یک مکتب، آیین و دین مشخّصی، شکل میدهند و به عبارتی، به رفتارهای آنان هویّت میبخشند، مانند مراسم تدفین و عزاداری در بین مسلمانان، هندوها، مسیحیان و... که هر کدام، مراسمها و آیینهای ویژۀ خودشان را دارند. در حقیت، این رفتارها، امتداد آن باورهای تئوریک و نظری هستند که در جوامع، در مورد چارچوب کلّ زندگی وجود دارد و طبعاً بخشی از آن هم به مرگ بر میگردد و به نوعی، باعث ایجاد نزدیکی، همبستگی و انسجام بین افراد گروههای مختلفی عقیدتی و اجتماعی میشود. به عبارتی میتوان گفت که این گونه مراسمها، نگرشهای کلّیای را که در یک جامعه نسبت به مرگ وجود دارند (تاریخی، فلسفی، مذهبی)، با تجربیات زیستی (زندگی عملی و روزمرّۀ) افراد آن جامعه، به یکدیگر پیوند میدهند و آنها را سازماندهی میکنند.
کارکرد دوم این گونه مراسمها و آیینها، سرویس و خدمتی است که برای بازماندگان (یعنی کسانی که ماتمدیده هستند)، فراهم میکنند. یعنی یک چارچوبی را (در قالب عزاداری) برای آنها ایجاد میکنند که بتوانند با واکنش ماتم، رو به رو شوند و در واقع، به نوعی به بازماندگان کمک میکند تا از نظر روانی، بتوانند تأثیرات منفی مرگ عزیزانشان را به شکل عزاداری، تخیله کنند و به این ترتیب میتوان گفت که از این نظر، جنبۀ حمایتی برای بازماندگان دارند.
در مورد کارکردهای منفی یا آسیبشناسی آداب و رسوم و مراسمها و آیینهای مربوط به مرگ، به نظر من وقتی ما میگوییم کارکردهای منفی، اینها باید بررسی بشود؛ چون آیینهای عزاداری، مخصوصاً در ایران، به خاطر تنوّع اقوام و بالطّبع، تنوّع مراسمها و آیینهای مختلفی که وجود دارد، با جاهای دیگر تفاوت دارد. حالا اگر مثلاً به این نتیجه رسیدند که آیینهایی که در شهرهای ایران هست با هم مشابهت دارد، ابتدا باید آن آیین مشابه را با یک بررسی تحقیقی شناخت و بعد، کارکردهای منفی آن را تشریح کرد. ولی حالا من یک جنبۀ منفیاش را برایتان مثال میزنم. مثلاً چند وقتی است که در کشور ما مُد شده است که علاوه بر سرویسهای عزاداری (میز و صندلی و فرش و بشقاب و...)، سوگوار هم کرایه میدهند و یا میبینیم که آرایش عزاداری هم در کنار آرایش عروسی جا افتاده است. خب طبعاً اینها چیزهایی است که هیچ کمکی به پیوند و شناخت و رویارویی مستقیم و بدون واسطهمان با مرگ نمیکند و نه تنها هیچ گونه تأثیر مثبتی ندارند، بلکه فقط جنبۀ تزئینی و ریاکاری دارد. البته، این یکی از مواردی است که تازه وارد فرهنگ عزاداری ما شده است و الآن که شما فرمودید، به عنوان نمونه به ذهنم خطور کرد.
امّا این که بیاییم در آیینهایی که به طور سنّتی وجود دارد، بخواهیم دقیق بشویم و ببینیم کدامشان میتواند یک جور آسیب باشد، این به یک مطالعۀ دقیقتری نیاز دارد؛ چرا که خیلی چیزها در ظاهر ممکن است به نظر ما منفی جلوه کند، ولی از نگاه آموزههای مرگشناسی، مثبت است. مثلاً هر چه قدر بیان و ابراز ماتم در بین بازماندگان، بیشتر باشد، احتمال ابتلای آنها به انواع بیماریهای جسمانی و رواننژندیها، کاهش مییابد. حالا فرض کنید مثلاً در یک جامعهای، فرزندان پسر متوفّا را از شیون کردن و عزاداری منع کنند و بگویند تو، چون مرد هستی، نباید گریه کنی؛ ولی زنها مجاز هستند که گریه کنند. در صورتی که واقعاً شاید یک مردی به مناسبت رابطهای که با متوفّا داشته، دلش بخواهد گریه کند، داد بزند و...؛ ولی جامعه، آن را منع میکند. این آدمی که داغدیده است، هر چه قدر که اندوه خودش را بیشتر بیان کند، زودتر از شرّ آن خلاص میشود؛ چون در واکنش ماتم، یک نکتهای که داریم، این است که اگر آن واکنش، بیمارگونه و پاتولوژیک باشد (واکنش ماتم «نابههنجار» یا «حلنشده»)، ممکن است سالها در آن فرد بماند و به صورت بیماری جسمانی، رواننژندی و یا به صورت رفتارهای غیر انطباقی، زندگی آن بازمانده را واقعاً نابود کند. بنا بر این، آیینهایی که ابراز ماتم را تقویت میکنند، حتماً خوب هستند، در حالی که ممکن است ما در یک بررسی سطحی و غیرکارشناسی، آنها را جزو کارکردهای منفی عزاداریها در نظر بگیریم. پس همان طور که گفتم، تعیین کارکردهای منفی و آسیبشناسی مراسمهای سوگواری، به یک مطالعۀ دقیقتری نیاز دارد.
ـ در بحث آسیبشناسی سوگواریها، نکتهای که گاهی مطرح میشود، این است که پرداختن بیش از حد به آیینها و مراسمهایی که جنبۀ اندوه و عزا دارند، میتواند برای اجتماع، مضر باشد. برای مثال، وقتی به آداب و رسوم و مراسمهای مناسبتی بعضی از ملّتها نگاه میکنیم، میبینیم که میانگین مناسبتهایی که مخصوص عزاداری و سوگواری هستند، نسبت به جشنها و آیینهای شادیبخش و سُرورآفرین آنها بیشتر است و یا ممکن است در بعضی از اقوام دیگر، این حالت، به عکس باشد. حالا به نظر شما، این عدم توازن بین اندوه و شادی در یک جامعه، چه تأثیراتی میتواند داشته باشد؟
ببینید، یک قانون طلایی که فلاسفه به آن تأکید دارند، «اعتدال» است که در اسلام هم به آن اشاره شده است. بر این اساس، اصولاً پرداختن بیش از اندازه به هر چیزی مناسب نیست. بنا بر این، هر جا زیادهروی، به معنای افراط و تفریط اتّفاق بیفتد، شاهد آثار مخرّب آن هستیم. حالا این افراط و تفریط، چه در حیات روانی باشد و چه در آموزهها و ملاحظات درمانی و چه حتّی در ارتباط با مرگشناسی باشد، تفاوتی نمیکند. بنا بر این، این جا هم همین طور است که اگر آیینهای حزن و اندوه، بیش از اندازه بشوند، حتماً زیانبار و دارای اثرات منفی هستند. به هر حال، یک تعادلی باید برقرار باشد. حالا یک چارچوبهای اعتقادیای هم وجود دارد که بر مبنای آنها ممکن است یک دینی که به هر حال، انتخاب آن مردم هم هست، یک جاهایی، چیزهایی (غم و اندوه) را تجویز کند
. این، ایرادی ندارد، امّا چه قدر؟ و تا کی؟
این، ممکن است با همان بحث مرگآلودگی ـکه قبلاً به آن اشاره کردم ـ، هم ارتباط پیدا کند. پس این که چه طور میتوان بین این دو یک توازن ایجاد کرد، از اهمیت زیادی برخوردار است. برای مثال، اگر در چارچوب اعتقادی ما، عاشورا و تاسوعا وجود دارد و باید بزرگ داشته شوند، خیلی خب، به قول شما حالا تکلیف جشنها و ولادتها چه میشود؟ اگر این
ها را پررنگ کنیم و آنها را کمرنگ، یک جور عدم تعادل به وجود میآید. پس حالا این که تکلیف شادی مردم چه میشود و این بحثهایی که گاه در سطح جامعه و حتّی گاه در دولت هم پیش میآید (ساماندهی شادی و...)، از همین جا نشئت میگیرد که: بسیار خوب! پس از یک دورۀ عزاداری، حالا در مقابلش جشنها را پر رنگتر بکنید که جامعه از این عزا بیرون بیاید و یک تعادلی ایجاد بشود.
حتّی این که گفته میشود در ایران باستان، تمام آیینها جنبۀ شادی و سرور داشتهاند، نه! این طور هم نبوده است، بلکه در کنار آنها، آیینهای ماتم و عزاداری (مانند سووشون و مرگ سهراب و...) هم وجود داشته است. به هر حال، افراط و زیادهروی در هر زمینهای، واکنش ایجاد میکند.
ـ از سنّت و آیین گفتیم. حالا میخواهیم در مورد ارتباط دنیای مدرن و مرگ، برای ما صحبت کنید. آیا مدرنیته و فرآیند صنعتی شدن، در نگرش انسانها به مرگ، تأثیری داشته است؟ و اگر داشته، این تأثیر، چگونه و تا چه حد بوده است؟
بله! قطعاً تأثیر داشته است. حالا این به ذات مدرنیته یا دستاوردهایی که ایجاد کرده است، بر میگردد؛ چون گاهی اوقات، اینها از لحاظ مفهومی، ممکن است جدا باشند. یعنی ما باید تفکّر مدرن را از پیشرفتهای علمی و تکنولوژیک، تا حدّی جدا کنیم. برای مثال، فرض کنید که تفکّر مدرنیته (عدم اعتقاد به جهان پس از مرگ و...) الآن روی میز نبود، ولی آدمها پیشرفتهای تکنولوژیک خودشان را داشتند، که در آن صورت، باز هم نگرش انسان به مرگ، تغییر میکرد. منظورم این است که هر چند این دو به هم مربوط هستند، ولی شاید به خود مدرنیته هم مربوط نباشد و نقش پیشرفتهای تکنولوژی را هم بتوان در این زمینه مؤثّر دانست. هر چند که نمیتوان نقش خود مدرنیته را هم نادیده گرفت؛ چرا که در تفکّر غیر مدرن (پیش از رنسانس) در غرب، در ارتباط با زمان، یک زمان اخروی یا یک مناسبات آخر الزّمانی ـکه هنوز هم بعضی از ادیان مختلف به آن معتقدندـ مطرح بود و اعتقاد به جهان پس از مرگ، یک روزگاری بسیار پر رنگ بود. یعنی برای همه، این، یک باور بوده است که وقتی میمیرند، انگار یک دری را باز میکنند و وارد یک جهان دیگری میشوند. خب وقتی این دیدگاه حاکم باشد، نوع نگرش به مرگ هم فرق میکند تا این که به دنیای پس از مرگ، اعتقادی نداشته باشم و مرگ را پایان همه چیز بدانم.
جنبۀ دیگر مدرنیته ـ همان طور که گفتم ـ ، مسئلۀ پیشرفتهای تکنولوژیک و پزشکی است که اتّفاق افتاده است. اوّل، این که علم پزشکی، تماس انسان مدرن را با مرگ، کم کرده است؛ یعنی طول عمر افراد، گذشته از این که از نظر عقیدتی و ایدئولوژیک پیرو کدام یک از ادیان یا مکاتب (اسلام، مسیحیت، یهودیت، بودائیسم و...) باشند، نسبت به گذشته، بیشتر شده است. یک روزگاری طول عمر، کمتر بوده است و مرگ، بیشتر اتّفاق میافتاده و یا در اثر مرگهای اپیدمی (فراگیر) که رخ میداده است، انسانها یکدفعه در خیابان، اجساد بسیاری از بیماران وبایی را میدیدهاند که فوت کردهاند و یا این که در آن زمان، فامیلها زودتر میمردهاند. یک بچّه ممکن بود که پدربزرگش را نبیند. یا اگر هم میدیده است، حتماً در سنین کمتری بوده. به همین دلیل است که میگوییم در گذشته، تماس با مرگ، بیشتر بوده است و مثل الآن نبوده که مواجهه با مرگ، این قدر به تعویق بیفتد. گذشته از آن، بسیاری از مرگها در خانه اتّفاق میافتاده است و مثل امروز در بیمارستانها نبوده است. پس افراد، چون رویارویی بیشتری با مرگ داشتهاند، برایشان ملموستر بوده است.
البته من قصد ندارم که این بحث را ایدهآلیزه کنم که مثلاً بگویم آن زمان، خیلی خوب بوده یا امروز، خیلی بد شده! ولی به هر حال، تماس و رویارویی با مرگ، بیشتر بوده و این به آدم، یک تجربۀ شخصی میدهد که بینش او را نسبت به مرگ، عمیقتر میکند. در حالی که در دنیای مدرن، مدام تلاش میکنند که مرگ را غیرشخصی کنند و آن را در بیمارستانها، خانههای سالمندان و... محدود میکنند. ضمن این که نوع برخورد سیستم درمانی مدرن، بیمار را (چه زنده و چه مرده) از موقعیت انسانیاش جدا میکند و به یک شماره تبدیل میکند، مثل شمارۀ 25 یا شمارۀ 26. حتّی پزشک، ممکن است شناسایی کاملی از بیمارش نداشته باشد و در مشاورهای که به او میدهد، ممکن است لازم باشد راجع به یک نکتۀ حیاتی در مورد مریضش نظری بدهد که اصلاً شناختی نسبت به آن ندارد. در مورد مرگ هم همین طور است. این انزوا رخ داده است و مرگ اطرافیان، دیگر در محیط آشنای خانه اتّفاق نمیافتد و آن قدر ملموس نیست.
اینها همان تغییراتی است که باعث شده است انسان مدرن، تازه به این فکر بیفتد که در ساختارهای بیمارستانی، تغییراتی بدهد که مثلاً به تناسب نوع بیماری که دارد میمیرد، یک کشیش یا یک روحانی در بیمارستان، بالای سر او حضور داشته باشد. خب ممکن است بیماری، اعتقادات مذهبی شدیدی داشته باشد. چنین شخصی حتماً باید بتواند در حال مردن، با یک کشیش یا روحانی صحبت کند. و یا از سویی، مسئلۀ گفتگوی باز یا گفتگوی بسته از مرگ هم مطرح میشود که اگر باز باشد و به بیمار گفته شود که دارد میمیرد، ملاحظاتی دارد و اگر بسته باشد و به او نگویند که در حال مرگ است، ملاحظات دیگری دارد. مثلاً شاید بیمار بخواهد با وکیلش صحبت کند و یا بخواهد وصیت کند و یا دربارۀ نوع مردنش صحبت کند و... . به عبارتی، اینها سعی میکنند با سرویسها و خدمات این چنینی (مانند گفتگو با روانشناس و مرگشناس و...) این خلأی را که در این میانْ به واسطۀ مدرنیته ایجاد شده و آدمهای امروزی را از مرگ، دور نگه داشته است، جبران کنند.
شاید بتوان یکی از آثار مدرنیته را افزایش خودکشیها دانست. میخواستیم بدانیم که مهمترین عامل خودکشی در ایران چیست، و اگر راهکاری برای کاهش این ناهنجاری به نظرتان میرسد، بفرمایید.
ما در مورد خودکشی، یک مطالعۀ کشوری جامعی نداریم که بتوانیم بر اساس آن بگوییم که مثلاً عامل اصلی خودکشی در ایران، این است. مطالعات انجام شده در این زمینه، پراکندهاند و وابسته به این که کجا و توسط چه کسی صورت گرفته، نتایج، فرق میکند. امّا آن چیزی که از همین آمارهای پراکنده به دست میآید، بیشتر، مسائل خانوادگی و آسیبهای اجتماعی، به عنوان مهمترین عامل در خودکشیها مطرح بوده است. حال آن که در جوامع دیگر، ممکن است به صورت بیماریهای روانی و یا افسردگی مطرح باشد. بنا بر این، آن چیزی که ما در ایرانْ بیشتر داریم، بحث اختلافات خانوادگی و مسائل اجتماعی است. هر چند خود همین هم به اندازۀ کافی نمیتواند گویا باشد؛ چون وقتی میگوییم اختلافات خانوادگی، این اختلافات، ناشی از چیست؟ ناشی از بیماریهای روانی است؟ ناشی از مشکلات رابطهای است؟ و یا مسائل اجتماعی (مثل خرافات و فقر و اعتیاد و بیکاری و تبعیض) یا... . پس ما آمار کشوریِ دقیقی که به صورت کلان بتواند به ما بگوید که خودکشی در ایران ناشی از چیست، نداریم و بیشتر به صورت کلّیگویی و مبهم در مورد مسائل خانوادگی بحث میشود، بخصوص که بسیاری از این آمارها، مربوط به شهرستانهایی است که در آن جا مسائل خانوادگی و تبعیضهای جنسیتی، به وضوح وجود داشته است.
در مورد راهکار رفع مسئلۀ خودکشی، ما اصولاً در بهداشت روانی، چند نوع برخورد داریم. اوّلین مرحله، پیشگیریهایی است که قبل از وقوع خودکشی باید صورت بگیرد (مسائلی که جنبههای کلّی بهداشتی دارد) که خود آنها باز دو جنبه دارد: یکی جنبۀ کارهایی که متولّیان مسائل بهداشتی و درمانی میتوانند انجام بدهند و یکی دیگر، برنامههای کلان جامعه است که طبیعتاً اگر مثلاً فقر، ریشهکن بشود و یا اگر عدالت، گسترش پیدا بکند و یا تبعیض جنسیتی از بین برود و در مجموع، بودجههایی به این گونه پیشگیریها اختصاص پیدا کند، میتواند مؤثّر باشد. مرحلۀ بعدی، اقداماتی است که بعد از وقوع خودکشی (ناموفّق) باید انجام بگیرند و به عبارتی باید آن را درمان کنیم و مرحلۀ سوم، این است که دنبال درمان را بگیریم که دوباره اتّفاق نیفتد. یعنی باید در این سه مقطع (پیشگیری، درمان، پیگیری) وارد کار شد. حالا هر کدام از این مراحل، اصول خاص خودش را دارد. این که درمانش به چه صورت باشد، پیشگیریاش به چه صورت و...، اینها به هم پیوند دارند.
در مورد اقدامات انجام شده در خصوص پیشگیری از خودکشی، مثلاً در حال حاضر، واحدهای هات لاین یا صدای تلفنی (با شمارۀ 123: اورژانس اجتماعی بهزیستی) در کشور راهاندازی شده است که افرادی که قصد خودکشی دارند، بتوانند با مشاوری صحبت بکنند. چون بیماری که میخواهد دست به این کار بزند، بیش از هر چیز، نیاز به این دارد که با کسی راجع به این موضوع، صحبت کند. خب بعضی از آنها ممکن است در همان مرحله باز داشته شوند و یا کسی که اقدام به خودکشی کرده و به بیمارستان آورده شده، اگر دلایل خودکشی او درست بررسی بشود و درست درمان بشود و درست پیگیری شود، از خودکشی مجدّدش جلوگیری میشود و یا بیماریاش درمان میشود. به هر حال، راهکار کاهش خودکشی در ایران، به نظر من، در یک برنامۀ تلفیقی جامع در سراسر کشور نهفته است که در درجۀ اوّل، به موضوعاتی احتیاج دارد که ماهیتاً ممکن است درمانی یا روانشناختی به نظر نرسند، و بعد، تلفیق آنها با یک برنامۀ بهداشتیِ تخصّصی.