طراحی سایت و بهینه سازی سایت توسط ساناتک
مرگ و زندگی نقطه مقابل هم نیستند
گفت و گو با غلامحسین معتمدی روانپزشک در باره ی روان شناسی اجتماعی مرگ در فرهنگ ایرانی
برای آشنایی با مرگ، آسیب های مرگ برای بازماندگان و رشته مرگ شناسی سراغ دکتر غلامحسین معتمدی رفتیم که شهرت او جز به عنوان یک روانپزشک در گرو مطالعات و فعالیت او در حوزه مرگ شناسی است. نخستین کتاب فارسی در باره مرگ با عنوان "انسان و مرگ" از جمله مهم ترین تالیفات روان شناسی در این حوزه است. دکتر معتمدی در این گفتگو به معرفی نگاه تازه ای نسبت به مرگ می پردازد که این نگاه نو در مرگ شناسی ترس اساطیری بشر از مرگ را تعدیل می کند و ماتم بازماندگان را هم به سوکی آرام و سالم سوق می دهد. او در این گفت وگو مرگ را همزاد زندگی و نه دشمن آن معرفی می کند. از سر اتفاق این گفت و گو در باره مرگ در شب میلاد این روانپزشک انجام شد. دکتر معتمدی همچنین مدیر و سردیبر سایت روانپژوه و عضو گروه واژه گزینی فرهنگستان ادب و زبان فارسی است و تسلط او بر ادبیات فارسی این مصاحبه را خواندنی تر از یک مصاحبه علمی – فلسفی کرده است.
اگر موافق باشید، برای ورود به بحث مرگ، ابتدا درباره زندگی صحبت کنیم . نگاه روانشناختی از زندگی چه چیزی میگوید که مرگ در مقابل آن قرار میگیرد؟
شروع خوبی است به این دلیل که از همین ابتدای کار میتوانیم بگوییم که مرگ و زندگی نقطه مقابل هم نیستند. تضادی بین این دو نیست و تعریف ما از زندگی هرچه باشد، هر نوع نگاهی به زندگی داشته باشیم، همین نگاه را به مرگ هم میتوانیم تعمیم دهیم. به قول شوپنهاور میتوان گفت" زندگی مرگی است که هر آن به تاخیر میافتد". آمیزش مرگ و زندگی از لحظه تولد و حتی پیش از آن شکل گرفته است. نوزاد تازه متولد شده یک بازمانده است که از مرگهای درون رحمی زیادی جان سالم به دربرده وبسیار بیش از آن چه شانس تولد داشته باشد، درمعرض مرگ بوده است. به قول ویکتور هوگو" زادن محکوم به مرگ شدن در زمانی نامعین است." اصولا مهم ترین آموزه مرگشناسی همین درهم آمیختگی مرگ و زندگی است. حیات پدیده ای است که در ترکیب جادویی دو مفهوم مرگ و میلاد نهفته است. این مفاهیم همراه هم هستند و به هیچ وجه نباید آن ها را ازهم جدا و درتقابل با یکدیگر تفسیر کرد. مرگ و میلاد در کنار یکدیگر ضربآهنگ زندگی را ایجاد میکنند.
اما مرگ پایان مسیر مشخصی است که به آن زندگی میگوییم.
الزاما همه این طور فکر نمی کنند. مرگشناسی در پیوند با فلسفه است. اصولاً فلسفه چیزی جز بحث از حیات وممات نیست چون ما زندگی را با مرگ پیمانه می کنیم. درباره مرگ دیدگاهها و رویکردهای متفاوتی در فلسفه دیده میشود. اعتقاد به وجود همنوایی و حتی این همانی مرگ و زندگی و نیز تضاد میان آن دو در میان متفکران وجود دارد. مذاهب در کنار برخی از فلسفه ها مرگ را پایان زندگی نمی دانند. درعرفان و ادبیات کلاسیک ما هم این یک رویکرد قوی ریشهدار است که در آموزه ی فنا تبلور می یابد. البته از سوی دیگرهراس از مرگ هم با قدرت تمام برزندگی حاکم است. وقتی ترس از مرگ برزندگی سایه میافکند مرگ و زندگی را در تقابل با هم قرار می دهد و انکار مرگ میوه ی ترس ازمرگ است.هنگامی که مرگ را از زندگی جدا کنیم در واقع سنگ بنای "نپذیرفتن" مرگ را گذاشته ایم. پذیرش مرگ یعنی اینکه برای خوب مردن باید خوب هم زندگی کرد. وقتی مرگ را به عنوان ادامه مسیر و جریان زندگی نمیپذیریم، خوب زندگی نکرده ایم. یعنی یک جای کار زندگی ما هم میلنگد. با پذیرش همنوایی مرگ و زندگی به قلمرو مرگ آشنایی وارد می شویم و از طریق مرگ آزمایی به مرگ آگاهی می رسیم . کسی که به مرگآگاهی رسیده است میتواند خود را شر همه دوگانگیهای تحمیلی زندگی رها سازد و برهراس قدیمی ازمرگ غلبه کند. این تعلیمات در مکاتب فلسفی و روانشناختی زیادی دیده می شود. روانشناسی وجودی (existential psychology) یکی ازاین نمونه هاست. به قول ویکتور فرانکل زندگی انسان هیچ گاه عاری ازمعنا نیست و معنای بی پایان زندگی ،رنج ، فناپذیری و مرگ را هم در برمی گیرد و لحظه ی مرگ فرصتی است تا ژرف ترین معنای حیات یعنی معنی رنج آشکار شود.
در ادبیات کلاسیک یا فلسفه پذیرنده مرگ، زندگی پس از مرگ ابزار پذیرش مرگ میشود. وقتی زندگی بعد از مرگ در دنیایی دیگر ادامه مییابد، مرگ به جای نقطه پایان درمرکز این راه قرار میگیرد. به نظرم این با نگاهی که شما آن را معرفی کردید متفاوت است.
بله برخی مرگ را مانند دری می دانند که به دنیایی دیگر و گاه بهتر باز می شود.در ادبیات کلاسیک ما مولوی معتقد است بدون مرگ و بدون نفی کهنه و اثبات نو نمیتوان تحرک وتکاملی ایجاد کرد. این رویکرد مولوی به مرگ خصوصا در مثنوی به وضوح دیده میشود. او حتی پا را اززندگی بشرو طبیعت فراترمیگذارد ومرگ را حتی برای ماده هم ممکن و تکامل بخش میداند. قبل وبعد از مولوی هم رد پای این رویکرد را میتوان در میان تفکر و سبک زندگی عرفا و صوفیان دید. "موتوا قبل ان تموتوا" یعنی بمیرید پیش از آن که مرده شوید جمله ی آشنایی در میان صوفیه است. به قول مولوی :
ای خنک آن را که پیش از مرگ مرد یعنی او از اصل این رز بوی برد
آموزههای مبتنی بر همآوایی هستی و فنا جای بحث مفصل و ریشه داری در ادبیات و اندیشههای کلاسیک ایران دارد. تفاوت دو دیدگاهی که یکی زندگی و مرگ را مقابل هم و دیگری آن را در کنار هم میبیند، از قدیم وجود داشته است. جالب است که خود زندگی ذاتا پذیرنده مرگ است و با آن کنار میآید. اما وقتی پای تفکر به میان میآید ترسها آشکار میشوند و این بحث ها اصولا در قالب مرگشناسی بعد فلسفی به خود میگیرد. بدن، گیاه، همه هستی و درکل زندگی سلولی درهر لحظه از حیات خود با مرگ درگیر است و از آن نمیگریزد. اصل زندگی آن برپایه این مرگ و میلاد دائمیاست. اینکه روان و اندیشه انسان درک کند که مرگ اتفاقی نیست که یکباره و ناگهان میافتد و همیشه زیر پوست زندگی است چیزی است که با دشواری و به ندرت رخ میدهد و انسانها را به سمت مقاومت در برابر مرگ سوق میدهد.
اما با توجهی که همه ادیان و فرهنگها نشان می دهند و رسوم گوناگونی که پیرو مرگ وجود دارد، به نظر نمیرسد که همیشه مواجهه انسان با مرگ، مواجههای آسان و بیهراس بوده باشد.
ترس از مرگ همانطور که فرمودید همیشه وجود داشته و بزرگترین دشمن شادی های بشر بوده و بر تمام ابعاد زندگی او تاًثیرگذاشته وانسان به شکل های مختلف در برابر آن واکنش نشان داده است. گاه با نگرشی خوشباشانه مانند اپیکور بر آن بوده که " از مرگ باکی نیست زیرا تا من هستم مرگ نیست و وقتی مرگ باشد دیگر من نیستم" و گاه با نگاهی مبازه جویانه مثل سنایی می گوید:
مرگ اگر مرد است گو نزد من آی تا در آغوشش بگیرم تنگ تنگ
تارکوفسکی در فیلم ایثار می گوید " مرگ وجود ندارد ، تنها ترس از مرگ وجود دارد." به هر حال از همان ابتدای زندگی بشر این ترس همراه انسان بوده است و حتی به نوعی او را تعریف می کند. شاید بتوان با استفاده از جمله معروف دکارت گفت که "میمیرم پس هستم". باید توجه داشت که انسان تنها موجود زنده ایست که می داند که باید بمیرد و این میراث گنگ و هولناک را به نسل های بعد منتقل می کند. احتمالاً نخستین واکنشی که پس از تفکر به مرگ ایجاد شد احساس ترس بود. رد پای این ترس را در قدیمیترین ادیان و رسوم میشود دید. ساختار غریزی- احساسی انسان این ترس را توجیه میکند. ترس از مرگ برای انسان اولیه ترسی کاملا غریزی است. تاملات فلسفی روی این ترس مربوط به بعدهاست و بشر بدون اینکه ریشه این ترس را بشناسد برای قرون متمادی با آن زندگی می کرد.
البته فروید نظری درباره احساس انسان اولیه درباره مرگ دارد که نگاه جالبی است و شاید خالی از حقیقت نباشد. فروید میگوید اجداد ما با مرگ بیگانه نبودند چون قاتل بودند و از قتل لذت میبردند. این حس لذت از کشتن در طبیعت نادر است چون مثلا حیوانات همنوعان خود را نمیکشند. این نگاه در مباحث مربوط به جنگ هم هنوز نظریه پرطرفداری است.اصلاٌ به عقیده ی فروید تاریخ شرح مجموعه ای از کشت و کشتار مردمان مختلف است. مرگ آنجایی تبدیل به یک اتفاق ترسناک میشود که انسان اولیه با مرگ عزیزان خود مواجه میشود. این اتفاق تلخی برای بشر بود و به نوعی مرگ را برای خود او هم یادآوری می کرد. به نظر فروید عشق هم به همان اندازه ی ولع شهوانی برای کشتن قدمت دارد و انسان ماقبل تاریخ ارواح را در کنار جسد عزیزانش اختراع کرد. درچرایی هراس ازمرگ ریشهها را می توان در تجربه مرگ عزیزان یافت.
چه چیزی مرگ را تبدیل به یک تجربه ترسناک میکند. یعنی بشر از چه چیزی در مرگ میترسد؟
اولا اضطراب موجود در برابر مرگ دارای ارزش زیستی و حافظ حیات فردی و نوعی انسان هاست و اگر نبود ما نمی توانستیم ازخیابان رد شویم و به راحتی زیر ماشین می رفتیم . منتهی ترس مرگ در اشکال فراگیر و روان فرسای آن است که همه ی ارزش های زندگی را منهدم می کند و معنای آن سایر ترس های زندگی را هم در بر می گیرد و حتی تبدیل به ترس اززندگی می شود. هراس از مرگ یک ترس خالص و واحد نیست. ترس از مرگ ترسهای مختلفی را نشان میدهد. این هراس متوجه مرگ است اما ترس از ناشناخته، ترس از تاریکی، ترس از تنهایی، ترس از درد، ترس از دست دادن بدن ، دارایی و بستگان ،ترس از واپس روی، ترس از دست دادن هویت و کنترل خود و سایر ترس ها را هم در برمی گیرد.
ترس از همه ترسها.
دقیقا. جالب این است که در موارد زیادی از رواننژندیها مثل فوبی، وسواس و خودبیمارانگاری هم وقتی دقت میکنیم و در مسیر درمان به سمت ریشهیابی میرویم با ترس از مرگ روبرو می شویم. مثلاً میبینیم رفتار فوبیک یک بیمار دقیقا ریشه در ترس و انکار مرگ دارد. حتی درپس بسیاری ازدردهای جسمانی یا اختلالات روان تنی هم با ترس ازمرگ یا واکنش ماتم نابهنجار روبرو هستیم. ماتم یک دوره دردناک اما طبیعی برای مواجهه با ترس مرگ است. دوره تلخی است اما روندی طبیعی دارد که قابل شناسایی از روی مراحل سوگ و عوارض ناشی از آن است. اگر این دوره سوگ بیش از مدت طبیعی طول بکشد و یا اینکه اتفاقهای غیرطبیعی در آن بیافتد، تبدیل به ماتم حل نشده یا نابهنجار میشود و از یک فرد سالم اما سوگوار یک بیمار میسازد که میتواند میزبان بیماریهای جسمی و اختلالات روحی هم باشد.
موضوع ماتم، نپذیرفتن فقدان و آسیبهای روانی پیرو از دست دادن عشق یا فرد به واسطه مرگ و ... یکی از دغدغههای اصلی روانپزشکی است. مرگشناسی چه کار ویژه انجام میدهد؟ یا واضحتر بپرسم، مرگشناسی چیست و مرگشناس کیست؟
مرگ شناسی یا تاناتولژی (Thanatology) در بعد علمی به پژوهش وشناسایی موقعیت ها،شرایط و حالت های گوناگونی میپردازد که مرگ یک فرد را در بر میگیرند. لذا احوالات باز ماندگان متوّفی و نگرشهای اجتماعی نسبت به مرگ که در آئینهای عزاداری منعکس میشوند، نیز موضوع واکاوی مرگ شناسی هستند. به این اعتبار مرگ شناسی از مرزهای روان شناسی و روان پزشکی نیز فراتر میرود و به عنوان یک دانش سازمان یافتهی میان رشتهای مطرح میشود و با پزشکی ، پرستاری وجامعه شناسی گره میخورد و درعین حال با فلسفه ، الهیات ، هنر ، انسان شناسی وعرصه های دیگر نیز همپوشانی پیدا میکند. بنابراین مرگ شناسان به تمام جنبههای مرگ اعم از زیستی (توقّف فرایندهای فیزیولوژیک ) ،روان شناختی (عناصر احساسی ،شناختی و رفتاری ) و اجتماعی ( تاریخی ،فرهنگی و مباحث قانونی ) می پردازند.
از لحاظ علمیو کاربردی مرگ شناسی بالینی بخشی ازمرگ شناسی است که به طور مشخص و هدفمند برفرایند مردن متمرکز میشود و هدف آن کاهش رنج و آلام جسمانی و روانی بیماران رو به مرگ و اعضاء خانواده و بازماندگان آن هاست. پیشرفت های تکنولوژیک پزشکی امروزه که هدف اصلی آن ها مقابله با مرگ است و مهارت های علمیو عملی پزشکان عصر ما منحصراً جسم بیمار را مورد توجّه قرار میدهند و نیازهای روحی ، احساسی و حتی روابط و شاًن انسانی بیمار نادیده گرفته میشود. نتیجه این رویکرد انزوای روانی و اجتماعی بیمار و غیر انسانی ومکانیزه شدن مرگ اوست که حتی پس از مردن نیز ادامه مییابد و بازماندگان او را هم بی نصیب نمیگذارد. مرگشناسی بالینی با توجّه به این نقصان است که میکوشد با تغییر در انتظارات مربوط به مرگ و زندگی و تحوّل در عرضه ی خدمات پزشکی و افزایش آگاهی بر جنبه های اجتماعی ، اقتصادی و حقوقی تجربه ی مردن در سطح جامعه ساختار سازمانهای اجتماعی مربوطه را اصلاح کند و استراتژی های مسئولانه تری را رواج دهد.
مرگشناسی به بررسی واکنشهای انسانها و جوامع به مرگ میپردازد. متاسفانه انکار مرگ در همه جوامع بسیار قدرتمند و ریشهدار است. واکنشهای فردی نسبت به مرگ هم الزما واکنشهای طبیعی نیست، اما ممکن است به شکل یک سنت مورد پذیرش قرار گرفته و بازتولید شوند. کلا نگاه انکارکننده نسبت به مرگ بسیار ریشهایتر از نگاه پذیرای مرگ است. مرگ یک تابو است و انسانها اصولا از تفکر به آن فرار میکنند. این انکار را حتی درعلم پزشکی هم میبینید. موضوع مرگ و مرگشناسی تا نیمه دوم قرن بیستم موضوع بکری بود و روانپزشکی هم به طور مستقیم وارد آن نمیشد. از این زمان به بعد روی موضوع مرگ و مباحث مربوط به آن تاًمل شد. با تولد شاخه مرگشناسی یک عرصه نوین گشوده شد تا این چالش بشری را منعکس کند. تا قبل از این مرگ یک چالش فلسفی و مذهبی بود و درعرصه ی پزشکی نیزهدف تنها به تاخیر انداختن ومقابله با آن بود. در متون روانپزشکی کلاسیک سرآغاز توجه به مرگ با مطالعه روی فقدان یا داغدیدگی و ماتم آغاز میشود و به تدریج گسترش پیدا میکند تا جایی که تبدیل به یک رشته دانشگاهی می شود و د ر نظام آموزشی پزشکی و پرستاری هم جایی به خود اختصاص می دهد.شاید مهمترین دستآوردی که امروز میشود از این رشته انتظار داشت، جلب توجه نظام سلامت کشورها به موضوع مرگ است تا در نگاه و روش خود برای مواجهه با مرگ و بازماندگان تجدید نظر کنند و خدماتی را بر مبنای این رویداد در نظر بگیرند.
در موضوع ماتم، سوگواری جدایی بیش از هرچیز با ماتم مرگ مقایسه و شبیهسازی میشود. چه اتفاقی برای بازماندگان میافتد؟
واکنش در برابر مرگ، ماتمیاست که به واسطه "فقدان" ایجاد میشود. این ماتم را ما مرتب در زندگی تجربه میکنیم. سوگواری برای عشق از دست رفته که اشاره کردید، یک نمونه ملموس آن است که بسیار نزدیک به ماتم مرگ است. ماتم بهایی است که باید به خاطر دوست داشتن پرداخت.از عشق و مرگ هم که بگذریم با شدتی کمتر تجربهای است که در مقابل هر فقدانی مثلا از دست دادن اشیاء، پول ، روابط و حتی تصورات ذهنی باارزش هم نشان میدهیم. در همه این واکنشها یک الگوی واحد را میتوانیم ردیابی کنیم. فرد در ابتدا شوکه و بعد خشمگین میشود، برای به دست آوردن آن چیزی که از دست داده چانه میزند و آن را طلب می کند، سپس درمانده ، آزرده و غمگین می شود و در نهایت این اتفاق را میپذیرد، با شرایط تغیر یافته انطباق پیدا می کند ودست به سازمان دهی مجدد روابط خود می زند . اینکه چه چیزی یا چه کسی و چگونه از دست رفته است عمق این ماتم را تعیین میکند. ماتم مثل زخمی است که هرقدر عمق بیشتری داشته باشد، دیرتر خوب میشود و جای آن روی بدن میماند. عمق رابطه بازمانده با متوفی در عمق زخم تاثیر میگذارد. ضمن اینکه هر زخم کوچکی هم اگر در روند طبیعی بهبود پیدا نکند وعفونی شود میتواند مسئله ساز شود. برای نمونه میتوانم به یکی از مراجعانم اشاره کنم که بیش از 10 سال از مرگ همسرش میگذشت و چون روند طبیعی ماتم را طی نکرده و تعارضات رابطه خود با همسرش را به موقع حل نکرده بود، همچنان در ماتم بود و چنان در باره این مرگ و اتفاق حرف میزد و واکنش نشان می داد که گویی همین دیروز همسرش را از دست داده است.
به نوع مرگ اشاره کردید. کشور ما آمار بالایی از مرگ و میر جادهای و همینطور بلایای طبیعی را دارد. بنابراین اگر برای هر مرگ غیرمترقبه دو بازمانده هم در نظر بگیریم، با عدد بزرگی مواجه میشویم که دستکم در نظام سلامت دولتی خدماتی برای مواجه با این اتفاق دریافت نمیکنند. شرایط روحی بازمانده یک مرگ طبیعی چه فرقی با بازمانده ی چنین حوادثی دارد؟
خب مرگی که در روند طبیعی رخ میدهد، مثلا مرگ یک سالمند یا یک بیمار لاعلاج، از پیش حضور خود را اعلام کرده و قابل پیش بینی است ، لذا نا منتظر و شوکه کننده نیست. اطرافیان بیمار بخش عمدهای از مسیر پذیرش فقدان را در زمان حیات فرد طی میکنند و از جایی به بعد آگاهانه منتظر این اتفاق هستند. در نتیجه نوعی ماتم انتظاری (anticipatory grief) را از پیش تجربه می کنند که گاه حتی با وقوع مرگ پایان می یابد.
متاسفانه مرگ های جاده ای یا سوانح طبیعی، معمولا همراه با مرگ چند نفر است، ضمن اینکه مرگ اینچنینی، یا همینطور خودکشی، مرگهای دسته جمعی مثل مرگ همزمان تعداد زیادی از مردم یک شهر یا روستا در یک زلزله و ...، فشار روانی فراتر از یک مرگ طبیعی به بازماندگان تحمیل میکند. طبعا در اینجا مداخله درمانی به شدت مورد نیاز است. این درمان باید از مشاوره شروع شود تا بازمانده را به پذیرش مرگ برساند. فرد بازمانده درگیر احساساتی است که ممکن است در مرگهای دیگر کمتر روی دهد. مثلا احساس گناه که همیشه در واکنش ماتم وجود دارد در این جا تبدیل به حس ویرانگری می شود که بازمانده با آن درگیر است. در مرگهایی که چند نفر جان خود را از دست میدهند فرد از زنده ماندن خود احساس گناه شدیدی دارد و این حس بسیار مخربی برای بازماندگان از مرگ های غیرمنتظره است. ممکن است قدرت شوک وارده به حدی باشد که بازمانده نتواند مراحل عزاداری را به طور طبیعی طی کند. بسیار پیش میآید که احیای مراسم سوگواری مجددا در روند درمان صورت بگیرد، تا این شوک، خشم یا احساسات منفی دیگری مثل گناه و ... تخلیه شوند. درموارد شدید هم باید به ماتم درمانی متوسّل شد.
به مراسم سوگواری اشاره کردید که حتی در ادبیات عامه به کارکرد روانی این مراسم پرداخته شده است که مثلا در مقابل داغدیدگی بازمانده گفته میشود "خاک سرد است" یعنی این خاکسپاری بازماندگان را تسلا میدهد. واقعا مراسم سوگواری در روند پذیرش مرگ موثر است؟
اصولا مراسم و آیین مربوط به عزاداری برای مرگ در همه جوامع به نوعی وجود دارد و یکی از قدیمیترین سنتهای بشری در همه جای جهان است. تنوع این مراسم، شیوه خاکسپاری، سوزاندن و ... بسیار زیاد است. اما در کل این مراسم با هر شکلی که برگزار شوند در خدمت دو هدف عمده هستند. اولاً با قراردادن مرگ در یک نظام منسجم ارزشی که معمولاً با زندگی پس از مرگ مربوط است ترسناکی و خوف آن را تخفیف می دهند . به عبارت دیگر این مراسم در خدمت مذاهب و سنتها و شعائر دینی جامعهای است که مرگ یکی از اعضای آن رخ داده است. مثلاً او را برای زندگی بعد از مرگ آماده می کند تا گناهانش آمرزیده شود و ... . هدف دیگر یک تعامل و همیاری اجتماعی به نفع بازماندگان است. یعنی این مراسم اعضاء خانواده ، خویشاوندان و دوستان را به نحوی مؤثر برای دلداری و حمایت از داغدیدگان سازماندهی می کند. بازماندگان در جریان این مراسم مورد توجه و حمایت جامعه خود قرار میگیرند. حال این که هر کدام از این شیوه ها چقدر میتواند مفید یا غلط باشند بحث دیگری است. مثلا در مراسمی که برای ما آشناست بازماندگان در چند روزاول به شدت مورد حمایت هستند و تنها نمیمانند و ازجایی به بعد به کل رها میشوند یا برخی آداب خاکسپاری مثل بازکردن روی مرده پیش از دفن و... تاثیر هر کدام از اینها برروی بازمانده قابل بحث است که از آن میگذریم ولی به هر حال این حمایت اجتماعی در کل کارکرد مثبت خودش را داراست.
شما در سطوح نسبتا بالایی با مسئولین بهداشت و درمان در ارتباط هستید. چقدر جای امیدواری میبینید که نظام سلامت ما به سمت حمایت از بازماندگان و کمک به کسانی بروند که در آستانه مرگ هستند؟ و اگر قرار باشد این اتفاق بیافتد، به چه زمینههایی نیازمندیم؟
متولیان بهداشت و درمان در همه سطوح درمانی و آموزشی باید با رویکرد دیگری وارد موضوع مرگ شوند. اشاره کردم که انکار مرگ رویکرد غالبی حتّی در پزشکی است و همه جای جهان کم و به چشم می خورد. این رویکرد در ایران هم وجود دارد و متاسفانه هیچ گرایشی به تغییر این نگاه در نظام سلامت دیده نمیشود. آموزش عمومینسبت به مرگ اندک است و این آموزش از هیچ کانالی جز کانال نظام سلامت، عبور سالمی نخواهد داشت. پس اولین نیاز ما آموزش یک نگاه آلترناتیو دربدنه نظام سلامت از مسئولین گرفته تا پزشکان و پرستاران است.
در غرب برای بیمارانی که درگیر مرگ هستند مراکزی به نام منزلگاه وجود دارد که امکاناتی کمتر از بیمارستان و بیشتر از خانه در اختیار بیمار قرار میدهد و روند مراقبت و درمان در آنجا مبتنی بر همین رویکرد پذیرش مرگ است. خانواده و اطرافیان بیماران این مراکز هم خدمات مشابهی میگیرند تا هزینه عاطفی مرگ کاهش داده شود. آگاهی از مرگ به هر دو طرف کمک میکند تا راحتتر با آن کنار بیایند و مرگ را به عنوان بخشی از زندگی بپذیرند.
برای ما که یک آمار نرمال مرگ و میر طبیعی و یک آمار بالا در مرگ و میر غیرطبیعی داریم این مراکز یک ضرورت واقعی است. به عنوان یک روان پزشک اگر به کل نظام سلامت روان نگاه کنم میگویم که خدمات ماتمدرمانی در بخش دولتی هیچ و در بخش خصوصی حداکثر یک پله بالاتر از صفر است. شخصاً جز چند سمینار و سخنرانی که تعداد آن هم زیاد نبوده هیچ گرایشی برای تغییر این نگاه ندیدهام. اما به هرحال امیدوارم با آگاهی از این ضرورت درمسئولین و آگاهی از این نیاز و مطالبه آن از سوی مردم، شاهد این تغییر رویکرد درایران باشیم.