طراحی سایت و بهینه سازی سایت توسط ساناتک
25000 زن ایرانی با مردان افغان ازدواج کرده اند.
سپیدجامگان سیاه بخت
گروه حوادث: با لباس سپید پا به خانه بخت می گذارند اما خانه سیاه است، عشق سیاه است، زندگی سیاه است. در این اتاقک های تاریک زن سیاه است و این حکایت سپیدجامگانی است که به استقبال درد می روند، مردانی که یک پا و یا یک چشم ندارند، اینان از دیاری آمده اند که ایمان را با شیشه نوشابه اندازه می گیرند. مردان این دیار عشق را در پس کوچه های جدالی نابرابر به گور سپرده اند، نبردی فقط برای زنده ماندن و فرار از گرسنگی. سالهاست که مردان و زنان افغان وارد ایران شده اند، آنان بدبخت تر از آن هستند که بتوان در قلم گنجاند، اما آتش این بدبختی دامن هزاران زن بی گناه ایرانی را هم گرفته است. در آخرین آمارهای به دست آمده 25 هزار زن و دختر ایرانی برای تهیه روزی نان خانواده و در مقابل کمترین وجوه به عقد مردان افغانی درآمده اند. ثمره این ازدواج ها فرزندانی بدون شناسنامه و بدون هویت است. چرا که پدرانشان شناسنامه و مجوز اقامتی ندارند. آنان خود را آوارگان تاریخ می دانند و آنقدر بر آنها ظلم شده که دیگر نگران تحویل دادن آوارگانی دیگر به دنیای آینده نیستند. شاید هم برای نجات فرزندانشان از این آوارگی آنان را از صفحه روزگار حذف کنند. آنان می دانند که مرگ عاقبت بهتری برای فرزندانشان است. آمنه 25 ساله نیز می دانست که آینده روشنی در انتظار فرزندانش نیست. او می دانست که داشتن یک نامادری افغان در کنار پدر افغانی شان لطمه روحی بزرگی برای دختر و پسر کوچکش می باشد. او خود نیز نتوانست زن افغانی را در کنار شوهرش بپذیرد و به دلیل لطمات روحی و روانی که بر وی وارد شده بود ابتدا دختر 2 ساله و سپس پسر 4 ساله اش را به درون چاه حیاط خانه اش می اندازد قبل از این که این دو کودک در سیاه چال زندگی زندانی شوند.
«مرجان لقایی» خبرنگار روزنامه توسعه با چند تن از این زنان به گفتگو نشسته است. زنانی که حبس، گرسنگی، سیلی و... برایشان عادی ترین زجرهاست. آنان حتی واژه هایی چون «خوشبختی»، «سیری»، «امیدواری» و... را از مخیله خود دور کرده اند و به این سرنوشت خیره مانده اند.
«سودا» یکی از دختران جوانی است که به یک مرد افغان فروخته شد. او می گوید: 11 ساله بودم که پدرم فوت کرد و مادرم برای گذراندن زندگی مجبور به ازدواج مجدد شد و چون همسرش مرا در خانه خود نپذیرفت، مرا به یک مرد افغانی فروختند.
او از ابتدای نوجوانی در خانه یک مرد 32 ساله افغانی زندگی کرده است. می گوید: حتی اجازه بازی کردن به من نمی داد، مجبور بودن از صبح تا شب در خانه ای که همیشه درهایش به رویم قفل بود زندگی کنم.
حالا 22 ساله است. ادامه می دهد: کم کم سخن گفتن را هم فراموش کرده بودم و آداب و معاشرت بلد نبودم تا این که در سن 18 سالگی با خواهش و التماس توانستم به مدرسه بروم. طی 4 سال گذشته شش کلاس درس خوانده ام و حالا هم پیش دانشگاهی هستم.
تنها شانسی که سودا در زندگیش داشته عقیم بودن همسر افغانش است. می گوید: من هنوز نمی دانم با این مرد افغان چه نسبتی دارم، هنوز نمی دانم فرزندخوانده، خدمتکار یا همسر او هستم.
سودای غمگین ادامه می دهد: آنچه از همه بیشتر آزارم می دهد، تباهی زندگیم است و هنوز هیچ راهی برای حل این مسئله پیدا نکرده ام.
او در پاسخ به این سوال که چرا از این مرد جدا نمی شود، می گوید: اگر از این خانه بروم جایی برای ماندن ندارم و چرخه دربدری و بدبختی که از دوران کودکی در آن بودم به ابتدا بازمی گردد. من هیچ پشتوانه مالی و یا معنوی ندارم. حداقل باید بتوانم روی پای خود بایستم.
سودا به یک چیز می اندیشد و می گوید: مطمئن باشید روزی از این خانه شوم فرار خواهم کرد و یک روز خواهد رسید که به خاطر سخن گفتن با همسایه ها و یا خستگی شوهرم از کسی کتک نخواهم خورد.
این دختر جوان دستها و دو پای کبودش را نشان می دهد و می گوید: این کبودی ها از ابتدای فروخته شدنم بر بدنم حک شده. فقط جای آن تغییر کرد و رنگ کبودی ها به نسبت شدت خستگی شوهرم کمرنگ و پررنگ شد. او مواد مخدر هم مصرف می کند. باز خدارا شکر که فرزندی ندارم که شاهد اوضاع او باشم.
«قزبس» زن 28 ساله دیگری است که او نیز از 15 سالگی از یک خانواده ترک به عقد یک مرد افغانی درآمد. می گوید: 15 ساله بودم که یک روز پدرم به خانه آمد و گفت که باید ازدواج کنم خودم نمی دانستم آن مرد کیست و اصلا برای چه باید ازدواج کنم. سه روز بعد از حرف پدرم مردی با چشمانی تنگ و لهجه ای عجیب که حتی نمی توانستم یک کلمه از سخنانش را بفهمم به خواستگاری من آمد و یک ماه بعد هم ازدواج کردم.
وی امروز صاحب 8 فرزند است و می افزاید: به این زندگی فلاکت بار عادت کرده ام و برای خودم هیچ نگرانی ندارم، من تباه شدم اما آنچه اهمیت دارد زندگی فرزندانم است.
او می گوید: هیچ یک از فرزندانم شبیه پدرشان نیستند همگی مانند ایرانی ها هستند اما مشکل اینجاست که هیچ یک شناسنامه ندارند، زیرا پدرشان قاچاقی وارد ایران شده و شناسنامه هم ندارد. از طرفی به شدت می ترسد که خود را به دولت ایران معرفی کند زیرا از خاک ایران اخراج می شود.
قزبس می گوید: برای من فرقی نمی کند که او باشد یا نباشد زیرا هیچ علاقه ای به او ندارم.
او در مورد خانواده پدری اش توضیح می دهد، پدرم مرا به این فرد فروخت و پول خوبی هم گرفت. به پدرم هم هیچ علاقه ای ندارم البته شنیده ام که مدتی است که مرده، از سایر اعضای خانواده هم اطلاعی ندارم. فقط می دانم برادرانم همگی در کار قاچاق مواد مخدر هستند و بهتر است که حداقل فرزندانم را با آنها روبرو نکنم.
وی در پاسخ به این سوال که اگر این مرد افغان به کشورش بازگردانده شود، او چه خواهد کرد، می گوید: همراه او نمی روم و اجازه نمی دهم فرزندانم را ببرد. حتما دولت نیز از من حمایت خواهد کرد. خودم و دو پسر بزرگم کار می کنیم و خرجی بقیه بچه ها را می دهیم.
«بتول» دیگر دختر جوانی است که به تعبیر خود به «سیاهچال» افتاده است. 14 ساله بوده که با یک کارگر افغانی ازدواج کرده، می گوید: در ابتدا فکر می کردم که او از شمال شرق کشور است اما بعد از ازدواج متوجه شدم او افغانی است. به من گفتند ایرانی است اما افغانی بود.
وی ادامه می دهد: پدر و مادر نداشتم و با خواهرم زندگی می کردم. در آن زمان تنها چیزی که برایم مهم بود، ازدواج کردن و دور شدن از نگاه های سنگین شوهرخواهرم بود.
او ادامه می دهد: 17 ساله بودم که نام سه فرزند در زندگیم حک شد و هم اکنون که 18 سال سن دارم به انتظار فرزند چهارم نشسته ام.
می گوید: «بله» را که گفتم بدبخت شدم. نمی توانستم اسمش را در شناسنامه ام بنویسم زیرا غیرقانونی وارد ایران شده بود. فقط پشت یک قرآن ثبت کردیم و آمدیم در جاده مردآباد زندگی کردیم.
او در خصوص مشکلات این نوع ازدواج ها می گوید: نمی توانم ثابت کنم او شوهر من و پدر فرزندانم است. همیشه باید در گریز و فرار باشیم و مجبوریم ملیت شوهرم را پنهان کنیم. حتی گاه به کسانی که او را می شناسند نمی گویم که او شوهر من است.
اما او می گوید: اگر او از ایران برود من نیز خواهم رفت. چاره ای جز این ندارم.س
نگاه مادی به ازدواج قدمتی به اندازه تاریخ بشر دارد.
همچنین در این خصوص دکتر غلامحسین معتمدی روانپزشک می گوید: نگاه مادی به ازدواج قدمتی به اندازه تاریخ بشر دارد. در بسیاری از جوامع حتی اروپای قبل از رنسانس ازدواج امری مادی بود و وجوه دیگر آن جنبه فرعی داشت.
این روانپزشک ادامه می دهد: امروزه در بسیاری از جوامع اولیه ازدواج به صورت خرید و فروش امری رایج است. تصویر امروزی از ازدواج که در ذهن ما وجود دارد برابری، میل و اراده، فردیت عشق و همیاری است که دستاورد مهمی مانند رنسانس، پیشرفت فرهنگ و استقرار مدنیت رو به رشد است.
وی می افزاید: وقوع ازدواج به شکلی که مورد بحث است، نوعی میراث تاریخی و فرهنگی مربوط به گذشته دور محسوب می شود که به علت عدم استقرار مدنیت هنوز از بین نرفته است.
دکتر معتمدی تصریح می کند: از دید روانشناختی ازدواج امری پیچیده و دوجانبه است.در ازدواج به شکل دادوستد مستقیم و یا خرید همسر بدون توجه به زمینه فرهنگی متقابل و بخصوص اقوام متفاوت، رابطه از حالت انسانی خارج می شود. به عنوان وجه بیرونی این روند با نوعی «شئ سازی» روبرو هستیم که در آن منزلت انسانی کاملا نادیده گرفته شده و به زن به مثابه یک شئ قابل خرید و فروش نگریسته می شود.
وی متذکر می شود: انعکاس درونی این روند در زن هویت زدایی است که به صورت وجه درونی این فرآیند عمل می کند. یعنی تمام تصورات شخصی، افکار و امیال فردی و نظام ارزشی درونی یک زن به عنوان یک فرد نادیده و کمرنگ می شود.
این متخصص ادامه می دهد: در شرایطی که یک بچه گربه 500 هزار تومان فروخته می شود، خرید یک زن آن هم به مبلغ 100 هزار تومان نشان این است که نمی توانیم از رابطه انسانی صحبت کنیم. طبیعی است در چنین حالتی تمام مولفه های اصلی یک ازدواج در شکل امروزی آن یعنی وجود محبت، تعهد و برابری که عوامل تحکیم دهنده یک ازدواج و عناصر اصلی تعریف کننده آن هستند، مفقود است و زمینه تحکیم رابطه اصولا موجود نیست.
وی در پایان می گوید چیزی که خریده شود به راحتی می تواند فروخته و یا به دور انداخته شود و این خود مهمترین عامل بی ثباتی این قبیل ازدواج هاست.