نويسندگان و مولفان- لینک به منبع : همشهريآنلاين- سيد ابوالحسن مختاباد:
برخلاف نام کتاب دکتر معتمدی که آدمي را به ياد مرگ مياندازد، وي سراسر طراوت و زندگي است
کتاب انسان و مرگ اثر وی از معدود کتابهای مورد اعتنا است که به موضوع مرگ در زندگي انسان از ابعاد مختلف ميپردازد. به رغم گذشت نزديک به دو دهه از تاليف اين کتاب، تاليفات در اين زمينه شايد به انگشتان يک دست هم نرسد و از اين منظر کتاب دکتر معتمدی استثناست.
چاپ تازه اين کتاب با ويرايش و افزودههای فراوان از سوی نشر مرکز به بازار کتاب عرضه شده است.
گفت وگوی همشهریآنلاين را با وي بخوانيد.
ابتدا از انتخاب اين موضوع برای کتاب بگوييد که چه شد به سراغ موضوعی بهنام مرگ رفتيد؟
مرگشناسی يا تاناتولوژی (thanatology) شاخهای از روانشناسی و روانپزشکی است که چند دهه از عمر آن ميگذرد. اين نام برگرفته از واژه تاناتوس (Thanatos) است که نام فرشته مرگ در اساطير يونان است. بهروايت هومر در ايلياد، تاناتوس براو هيپنوس (Hypnos) ربالنوع خواب است که هر دو پسران شب هستند. مقدمهاي بر مرگشناسی عنوان پاياننامه دکترای تخصصی روانپزشکي من بود که با درجه ممتاز پذيرفته شد و بعدا مبنای کتاب انسان و مرگ قرار گرفت.
از نگاه و منظر شمامرگ و انديشه به آن ،چه اندازه عاطفی و تا چه اندازه بر عقل و خرد مبتنی است؟
يکي از عواملی که انگيزه اصلی انسان براي شناخت مرگ بوده و هست، ترس از مرگ است که شوپنهاور آنرا سرآغاز فلسفه و علت غايی اديان ميداند. ترس از مرگ صبغه عاطفی دارد، اما محرک انسان برای تعقل در باب مرگ و انديشيدن درباره اين موضوع است. اما حتی ترس از مرگ نيز دارای اجزاءشناختی است. از سوی ديگر شناخت عقلانی و شناخت احساسی هر دو کارکرد مغز انسان هستند که بهمثابه يک واحد با اجزاء هماهنگ عمل ميکند. يعني دوآليسم دکارتی يا تقابل ديرينهای که در فرهنگ ما ميان عشق و عقل وجود دارد ساختگی است. عملکردهای احساسی و شناختی در تعامل و ارتباط نزديک با يکديگر قرار دارند.
بنابراين نگاه به مرگ در زندگی فردی و نيز حمايت اجتماعی و تاريخی بشر همواره منعکسکننده اين تعامل، درهمآميختگی و ارتباط نزديک بوده است.
به عبارت ديگر در رويارويی با يک پديده همانطور که مراکز مربوط به احساسات در مغز فعال ميشوند، پردازش عقلانی و شناختی نيز بهطور همزمان صورت ميگيرد. اما سنگينی کفه هريک بستگی به شرايط و موقعيت دارد. طبيعی است که در رويارويی ناگهانی با يک سانحه يا ماتم ناشی از يک فقدان در وهله اول، رنگ عاطفی و احساسی واکنش برتری دارد. ولي هنگامی که ما در شرايط معمولی به مرگ مینگريم يا میانديشيم رنگ عقلانی جلوه بيشتري دارد.
برخی گمان ميکنند که تنها افراد مسن و يا غير از کودکان به مرگ فکر میکنند، اما شما در کتابتان فصلی را به کودکان اختصاص دادهايد که مرگ و فکر کردن به آن در ذهن و ضمير آنها هم حضور و بروز دارد؟ من خودم فکر نمیکردم که کودکان هم به مرگ فکر کنند؟ دقيقا بفرماييد که اين فکر کردن به مرگ از چه زمانی آغاز ميشود؟
حضور مرگ در ذهن کودک از دوران نوزادي آغاز ميشود و کودک داراي تخيلات آشکار و پنهان درباره مرگ است. بسياري از بازيها، ترانهها، معماها، کارتونها و فيلمهايي که براي سرگرمي کودکان بهکار ميروند داراي تم مرگ هستند. درحقيقت اگر کودکي اصلا به مرگ فکر نکند غيرطبيعي است. از سوي ديگر کودک با تجربه مرگهاي واقعي هم روبهرو ميشود مانند مرگ يک سگ يا گربه خانگي، مرگ يک همکلاسي، مرگ پدربزرگ يا رويارويي با تصاوير اقوامي که مردهاند و کودک تنها عکس آنها را ميبيند.
بنابراين کودک با مرگ روبهرو ميشود و بسته به عواملي مانند سن و سال يا سطح رشدي، شخصيت، تجربههاي زندگي و نقش حمايتي والدين به مرگ واکنش نشان ميدهد.
فکر میکنيد واکنش والدين به اين مسئله چگونه باشد، آيا بايد مسئله مرگ را براي کودکان خود طرح و بحث کنند يا آنکه آنها را مشمول مرور زمان کنند که خود کودکان با رشدی که مييابند به آن برسند؟
به نظر من و باتوجه به مطالعاتي که در اين زمينه داشتهام، اگر ما کودک را از واقعيتها و اطلاعات مربوط به مرگ دور نگاه داريم و بهعبارت ديگر مرگ را از او پنهان کنيم، نهتنها نقش حمايتي ايفا نميکنيم، بلکه در حقيقت مانع بلوغ عاطفي و عقلاني او ميشويم.
ولی برخی والدين اين گونه نمیانديشند و معتقدند که شفافيت اين گونه براي کودکان مضر است و ذهن و ضميرآنها تاب شنيدن چنين سخنانی را ندارد؟
اجتناب والدين از گفتوگو در باب مرگ با کودکان، بيشتر ناشي از اضطرابها و نگرانيهاي حل نشده خود آنان با مرگ است و ربطي به توانايي واقعي کودک براي دريافت مفهوم مرگ ندارد. همانطور که پرسشهاي کودک درباره جنسيت و مسائل جنسي موجب اضطراب و اجتناب والدين ميشود، سؤالات او درباره مرگ نيز وضعيت مشابهي را ايجاد ميکند.
حال آنکه در هر دو مورد ارائه اطلاعات صحيح بهنحوي که مناسب با رشد فکري و احساسي کودک باشد بلوغ و سلامت رواني بعدي او را تأمين ميکند. پس بهجاي سکوت يا انتقاد از کودک يا ارائه افسانههاي باورنکردني و تعابير دروغين بايد توضيح صريح و متناسب به کودک منتقل شود. تحقيقات روانشناسي نشان ميدهد که مراحل ادراکي مرگ در کودکي بسته به سن کودک، مشخصات ويژه و شناختهشدهاي دارد که براساس آنها ميتوان به گفتوگو از مرگ با کودک پرداخت.
در ادبيات عرفانی ما مرگ حضور و بروزی جدی دارد. براي مثال طوطی و بازرگان در مثنوی مولانا و يا روايتهايی که عطار از حضور عزرائيل ميآورد، با مطالعاتی که شما داشتهايد اين حضور و بروز قطعا در ادبيات ديگر کشورها هم حضور دارد، اندکي از تجربههای ادبياتی ديگر کشورها در اين زمينه بگوييد؟
از آنجا که مرگ و مردن مشغله ذهني و چالش احساسي انسان از ابتداي حيات او بوده طبيعي است که انعکاس اين مشغله و چالش در حيات ادبي اقوام و کشورهاي گوناگون نيز بهچشم ميخورد. درصد قابلملاحظهاي از اسطورههاي شناخته شده باستاني و نيز اسطورههاي اقوام و قبايل بدوي به موضوع مرگ پرداختهاند؛ مانند افسانههاي مصري و داستانهاي قبايل آفريقايي. بسياري از اين اسطورهها از صبغه ادبي برخوردارند و برخي از آنها مانند حماسه گيل گمش بهمثابه يک اثر ادبي خوانده ميشوند.
اصولا ادبيات همانطور که به زندگي انسان ميپردازد مرگ او را هم منعکس ميکند. حضور مرگ در آثار ادبي عمدتا به دو شکل مستقيم و غيرمستقيم ديده ميشود. در نوع اول تم يا موضوع مرگ وجه غالب اثر را تشکيل ميدهد و در نوع دوم مرگ نقش محوري ندارد ولي اثرات آن بهچشم ميخورد. از سوي ديگر رابطه ميان خلاقيت و مرگ نيز رابطهاي است که از بعد روانشناختي مورد توجه و بررسي قرار گرفته است. بهعبارت ديگر خلاقيت ادبي نيز اصالتا از چالش انسان با مرگ حاصل ميشود و در نظريههاي نقد ادبي نيز موضوع مرگ به اشکال گوناگون ديده ميشود.
علاوه بر اين برخي از مکاتب ادبي دلمشغولي ويژهاي نسبت به مرگ نشان ميدهند. مانند رمانتيسيسم يا نهيليسم که هريک بهشيوه خاص خود از مرگمحوري برخوردارند. داستان مرگ ورتر اثر گوته زماني در اروپا سروصداي بسياري کرد و مورد توجه قرار گرفت و حتي موجب خودکشي برخي از جوانان عصر خود شد. يا در مشرب فکري برخي از هنرمندان نيست انگار، خودکشي شکل نااميدانه آزادي قلمداد و تحسين ميشد. بسياري از نويسندگان و شاعران متعلق به ملل گوناگون نهتنها در آثار خود تم مرگ را برجسته کردهاند، بلکه زندگي واقعي خود را نيز با خودکشي پايان دادهاند. بنابراين انعکاس مرگ در ادبيات ساير کشورها آنقدر گسترده است که ميتوان کتابهاي زيادي را به آن اختصاص داد و نمونههاي بسياري را ذکر کرد.
خود شما در آثار کداميک از نويسندگان خارجی حضور مرگ را بيشتر حس ميکنيد؟
من شخصاً در آثار توماس مان انعکاس مرگ را به شکلي ميبينم که بيشتر با آموزهها و دستاوردهاي مرگشناسي قابلانطباق است و لذا بيشتر ميپسندم. بهخصوص شاهکار او «کوه جادو» را بايد پژوهشي هنرمندانه در قلمرو مرگشناسي دانست. او در اين کتاب، بيماري و مرگ را گذرگاهي براي نيل به معرفت، سلامت و زندگي ميداند و از انسانيتي سخن ميگويد که از راه شناخت بيماري و مرگ حاصل ميشود.
در ميان شاخههای مختلف فلسفه چه شاخهای بيشتر از همه به مرگ پرداخته است؟ اگزيستانسياليسم و کیيرکهگور يا...؟
البته اين سؤالي است که پژوهشگران عرصه فلسفه بايد به آن پاسخ دهند. تا جايي که من ميدانم اصلاً فلسفه چيزي جز بحث در مسئله حيات و ممات نيست و هيچ مکتب فلسفي نميتواند بهعنوان يک نظام فکري منسجم شناخته شود مگر آنکه تبيين و توضيحي در باب مرگ داشته باشد. همانطور که در قلمرو الهيات نيز حکماي الهي در چارچوب مذهبي خود به اين امر ميپردازند.
اما شايد بتوان گفت اگزيستانسياليسم بهخصوص هنگامي که تمام طيف وسيع آن را در نظر بگيريم، بيش از هر جنبش فکري ديگري با مرگ دلمشغولي داشته است. در اين نحله فکري، مرگ، محور و مرکز زندگي است. کييرکهگور را هم که براي نخستين بار از اضطراب وجودي ناشي از آگاهي بر بودن و نبودن سخن راند، ميتوان متعلق به همين مشرب فکري دانست. هايدگر، سارتر، کامو، ياسپرس و ديگران هم پيوسته به جنبههاي مختلف مرگ مانند هستي، نيستي و يا اضطراب نظر داشتهاند.
آيا روانپزشکان و روانشناسان هم از اين مکاتب در کارشان تاثير گرفتهاند؟
بله.اگزيستانسياليسم به شکل تحليل وجودي به قلمرو روانشناسي و روانپزشکي ورود پيدا کرده و توسط روانپزشکاني مانند ويکتور فرانکل، رالومي و ايروين يالوم صورت گرفته است. فرانکل از آزادي و مسئوليت انسان در برابر مرگ که ناشي از فناپذيري است سخن ميگويد و اراده معطوف به معنا را منبع اوليه انگيزش انسان و عامل تحقق تجربهوجودي او ميداند. يالوم از امور غايي (ultimate concerns) که عبارتند از مرگ، آزادي، انزوا و بيمعنايي سخن ميراند که مواجهه فرد با آنها محتواي تعارضات دروني او را تشکيل ميدهد و رويارويي انسان با آنها موجد اضطراب و برانگيختن ساختکارهاي دفاعي ميشود، لذا از لحاظ علمي و باليني قابل استفاده در رواندرماني بيماران است.
در ادبيات عرفانی آمده است که اگر خداوند غفلت را در نهاد جان آدمی قرار نمیداد، او توانايی تحمل اين همه مصيبت را نداشت، آيا بهلحاظ روانشناسی هم چنين امری را شاهديم؟
دقيقاً نميدانم غفلت در بافت معرفت عرفاني به چه معنا بهکار ميرود، ولي در زبان جاري کمي بار منفي دارد. اما اگر منظور فراموشي باشد، بحث ديگري است. بهقول آندره مالرو جهانزاده فراموشي است.
از طرف ديگر اگر منظور شما از مصيبت، مرگ و فقدان ناشي از آن باشد که در واکنش ماتم انعکاس مييابد، پاسخ سؤال ميتواند آري باشد؛ يعني فراموشي و گذشت زمان کمک ميکند که ما از واقعيت فقدان فاصله بگيريم و کمکم با تجديد سازمان در ذهنيت و روابطمان دوباره به زندگي برگرديم.
فراموشي اگر علامت بيماريهايي مانند آلزايمر يا نشانگان فراموشي روانزاد نباشد، ميتواند درخدمت فاصلهگذاري انسان از رويدادهاي ناخوشايند و آسيبآفرين قرار گيرد و نقش دفاعي ايفا کند. البته بايد در نظر داشت که از ديدگاه برخي مکاتب روانشناختي مانند «روانکاوي رويدادهاي آسيبآفرين»که ميتوان تلقي مصيبت را از آنها داشت بهخصوص اگر در دوران کودکي اتفاق بيفتند، هرچند به ناخودآگاه رانده و ظاهرا فراموش ميشوند ولي بهصورت يک تعارض دروني اثرات منفي خود را به حيات رواني فرد باقي ميگذارند؛ مگر آنکه در روند رواندرماني اين تعارض آشکار و حل شود.
در مورد مرگ بهمثابه فقدان يک عزيز از دست رفته نيز همين امر صادق است؛ يعني در واکنش ماتم طبيعي پس از سپري شدن زماني حدود 6 ماه تا يک سال يا کمي بيشتر، فرد ماتمدار قادر به پشتسر گذاشتن ماتم و بازگشت به زندگي ميشود. اما درمورد واکنش ماتم نابهنجار حتي اگر بهظاهر فراموش شود، چون اصل موضوع حل نشده، سالها بهصورت علائم جهاني يا رواني باقي ميماند. اين قبيل واکنشهاي ماتم در مواردي مانند مرگهاي هولناک و سانحهبار، وجود روابط عاطفي دوسويه با متوفي، احساس گناه شديد در رابطه با مرگ، تعدد مرگهاي نزديکان و غيره بهچشم ميخورد.
با برخی از افراد که بستگان خود را از دست دادهاند، بهخصوص آنهايی که پدر و مادرشان درگذشته است، وقتی صحبت میکنيم میگويند که حضور آنها را بيشتر از دوران زندگي حس میکنند. آيا پژوهشی در اين زمينه صورت گرفته که اين مسئله پايدار است؟ يا اينکه در حد همان يکي دوسال باقی میماند؟
در طول فرايند ماتم بهنجار و طبيعي با وقوع مرگ و فقدان عزيز از دست رفته، حضور دروني متوفي در بازمانده پررنگتر و براي مدتي تم غالب حيات دروني او را تشکيل ميدهد. اما با گذشت زمان و طيشدن مراحل ماتم يا انجام تکاليف ماتمداري مانند پذيرش واقعيت فقدان، تجربه درد ماتم، انطباق با محيط در غياب متوفي و سرانجام انفصال انرژي عاطفي از متوفي و به کار انداختن مجدد آن در رابطهاي ديگر اين حضور کمرنگ و تبديل به خاطره ميشود و فرد به زندگي عادي خود بازميگردد.
فکر نمیکنيد اين نوع کلاسه کردن موضوع در آن سو تفاوتهای فردی و روانشناسانه را به بوته فراموشی سپرده و از نظر دور داشته است؟
من هم با سوال شما موافقم که اين يک فرمول کلي است و تمام واقعيت را منعکس نميکند. در حقيقت همانطور که زندگي افراد منحصر به فرد است، واقعيت فقدان يک عزيز از دست رفته هم براي هر کسي ميتواند معناي خاص و منحصر به فردي داشته باشد. نوع رابطه بازمانده با متوفي و محتواي آن، ميزان وابستگي فيمابين، وجود تعارضات بين فردي، نوع و شکل وقوع مرگ يا بيماري منجر به آن، سن و نوع مرگ براي بازمانده از جمله عواملي هستند که ميتوانند منجر به طولانيشدن ماتم شوند يا حتي ماتم نابهنجار يا غيرطبيعي را بهوجود آورند. اصولا ماتم نابهنجار يا غيرطبيعي با شدت يا حدت بيش از اندازه مشخص ميشود که به شکلهاي مختلف و مبدل خود را نشان ميدهد و در حقيقت نشاندهنده حضور غيرطبيعي متوفي در زندگي بازمانده است.
وضعيت مطالعات درباره مرگ در ايران در مقايسه با ديگر کشورها چگونه است؟
در اروپا و ايالات متحده آمريکا توجه به مرگ و مردن و مباحث نظري مرگشناسي گسترش زيادي يافته است. در بسياري از مؤسسات علمي دورههاي مرگشناسي تدريس ميشود و در چند کالج در اين زمينه مدرک دانشگاهي داده ميشود. هزاران مقاله و صدها کتاب در اين مورد تأليف شده و پيوسته مباحث نويي اضافه و مطرح ميشود. کنفرانسها و سمينارهاي علمي زيادي برگزار ميشود. از لحاظ علمي هم در سطح جامعه از لحاظ آموزش عمومي مرگ و هم از جهت استفاده از رويکردهاي مرگشناسانه در نهادهاي درماني اقدامات وسيعي صورت گرفته است.
اما در کشور ما همان وضعيتي که از نظر مطالعات علمي بهطور کلي در مقايسه با کشورهاي توسعهيافته ديده ميشود، در اين حوزه هم صادق است. از لحاظ پژوهشهاي علمي موضوع تنها به ارائه چند مقاله يا برگزاري چند کارگاه جنبي در سمينارهاي روانپزشکي و روانشناسي محدود ميشود. هنوز نديدهام که پس از کتاب خودم در اين زمينه تأليفي ارائه شود. اما نسبت به مثلاً يک دهه قبل کتابهاي بيشتري درباره مرگ ترجمه شده که البته همه آنها مبتني بر اصول مرگشناسي نيست و گاه در قلمرو روانشناسي عامهپسند ميگنجد.
در مطالعاتی که درباره مرگ و حضورش در فرهنگهای مختلف انجام داديد، فکر ميکنيد، اصولا چه فرهنگها و مردمانی به مرگ نگاه تسليمی دارند و چه فرهنگ و مردمانی از آن گريزانند؟
اگر منظور از تسليم، پذيرش باشد، هم در نگرشهاي فرهنگي و هم در واکنشهاي فردي نسبت به مرگ با پذيرش مواجه ميشويم. در حقيقت هم در واکنشهاي فردي و هم در نگرشهاي فرهنگي با طيفي از انواع روشهاي رويارويي روبهرو هستيم که در يک سوي طيف انکار و در سوي ديگر آن پذيرش قرار دارد. در هر دو عرصه نيل به پذيرش، سازنده، انطباقي و در مسير خودشکوفايي فردي و نيز تعالي اجتماعي محسوب ميشود. تمام کوشش روان درمانگران در کمک به بيماران و افرادي که با مرگ روبهرو ميشوند مساعدت به آنان براي نيل به پذيرش است.
اهميت نيل به پذيرش وقتي بيشتر ميشود که بدانيم در جوامع امروزي هم از لحاظ فرهنگي و هم از لحاظ فردي گرايش به انکار مرگ شدت يافته است. در جوامع سنتي پذيرش مرگ و تسليم در برابر آن تقريبا جهانشمول و مرگ امري محتوم بود که راه فراري در برابر آن وجود نداشت و انسان در برابر آن موجودي منفعل بود که بايد سر تسليم فرود ميآورد. اما امروزه با اتکا به دستاوردهاي مدرنيته مانند پيشرفتهاي علمي، افزايش طول عمر، غلبه بر بسياري از بيماريهاي مهلک مسري و غيره تحولاتي در زمان، مکان و چگونگي مردن رخ داده که از يک سو تجربه مرگ را در زندگي روزمره کمرنگ کرده و از سوي ديگر اين تصور را تقويت ميکند که بهکمک علم و صنعت پزشکي ميتوان مرگ را به تعويق انداخت و با آن مبارزه کرد. بنابراين در جوامع مدرن با نوعي سرکوب اجتماعي مرگ روبهرو هستيم که احساس ناميرايي کاذبي را دامن ميزند که نهايتا غيرانطباقي است و به فرد در هنگام مواجهه واقعي با مرگ کمکي نميکند
.
با توجه به نگارش کتاب در حود 15سال قبل و ويرايش تازه آن، چه نکات و مطالعاتی را به اين ويرايش اضافه کردهايد؟
معمولا در کتابهايي از اين دست که به موضوعاتي کلي و فراگير مثلا مرگ ميپردازند آنچه با گذشت زمان نياز به تغيير و تحول دارد، بخشهاي مربوط به يافتههاي نسبتا ملموس و عيني علمي است که در برخي تعاريف خاص پزشکي يا روانپزشکي و روانشناسي و يا آمارها منعکس ميشود. علاوه بر اين؛ برخي از مباحث قبلي هم که مشمول اين تعبير نميشوند، به خاطر گسترش بيشتر مورد تجديد نظر قرار گرفتهاند. بخشي هم که مربوط بهاصطلاحات و تعابير مرگشناسي است، اضافه شده که ميتواند در آينده گسترش بيشتري پيدا کند.
سخن و سؤال آخرکه اندکی شخصی است. مرگ در زندگي دکتر غلامحسين معتمدی چه نقشي دارد و وی چقدر به آن فکر ميکند؟
سالهاست که مرگ و مردن يک اشتغال ذهنی جدی و عمده براي من بوده است. علاوه بر اينکه مرتب به منابع مختلفي که از جنبههاي گوناگون به اين امر ميپردازند، رجوع کردهام. در موارد بسياري کوشيدهام که مثلا يک جمله يا اظهار نظر را مورد تأمل قرار دهم و حتي به کمک تصور و تخيل تبيين عميقتری از فرضيههای موجود پيدا کنم. بنابراين تا اندازه زيادی با اين موضوع آشنا هستم. اما به هيچ وجه نميتوانم ادعا کنم که اين آشنايی و تأمل ترس از مرگ را در من تخفيف داده است.
البته ترس از مرگ يک ترس طبيعی است و در حقيقت اگر کسی از مگر نترسد، شايد بيشتر غيرطبيعی جلوه کند و از طرف ديگر اين ترس تظاهرات بارز و آشکاری در من ندارد. معهذا با وجود اينکه پرداختن به مرگ و مردن انس و آشنايی من با اين پديدهها را بيشتر کرده، اما احساس نميکنم که ترس از مرگ را حتی در همان ميزاني که ميتواند در يک زندگی عادي وجود داشته باشد، کمرنگتر کرده باشد. مسلما آشنايی با مرگ و مطالعه و نظريهپردازی درباره آن با تجربه مرگ حتی بهصورت مرگ بين فردی، يعنی از دستدادن يکی از نزديکان بسيار تفاوت دارد و قطعا تجربه مرگ شخصی يعني مرگ خود فرد داستانی ناگفتنی و غيرقابل انتقال خواهد بود..