باور به شباهت خواب و مرگ در بسیاری از افسانه ها، آداب و رسوم اقوام ابتدایی وجود داشته است و در حال حاضر هم دیده می شود. این باور در ارتباط نزدیک با مفهوم اولیه نفس قرار می گیرد و از این رو در تاریخ روانشناسی نیز بخشی را به خود اختصاص می دهد. اکثر روانشناسان بر این اعتقادند که مفهوم نفس از تجارب اساسی بشر مانند تولد، مرگ، خوابیدن، خواب دیدن و هذیان ها به وجود آمده است. مطابق تصورات اولیه انسان نفس یا روح در هنگام خواب، جسم یا بدن را ترک می کند و به گشت و گذار در عالم می پردازد و در این گردش به نفوس یا ارواح دیگر برمی خورد. این حالت پس از مرگ نیز وجود دارد و به نظر معتقدان به حلول ارواح تا جایی ادامه می یابد که نفس، بدن دیگری را بیابد و در آن جای گزیند. مولوی در شعر زیر به این گشت شبانه ارواح در هنگام خواب نظر دارد:
هر شبی از دام تن ارواح را
می رهانی، می کنی الواح را
می رهند ارواح، هرشب زین قفس
فارغان، نی حاکم و محکوم کس
با این مقدمات و به کمک تخیل می توانیم حدس بزنیم که انسان های اولیه در ابتدا متوجه شباهت های ظاهری خواب و مرگ شده اند و آنگاه با انتزاع و تعمیم این مشاهدات و برخی رویدادهای دیگر به مفهوم مجرد نفس دست یافته اند. این نتیجه گیری اولیه بر باورها و آرای متفکران و نسل های بعدی تاثیر عمیقی داشته است و رد پای آن را در اساطیر، مذاهب، عرفان حتی فلسفه و علم نیز می توان شناسایی کرد. بیشتر
در اساطیر یونان، تاناتوس ( thanatos ) فرشته مذکر بالداری است که مجسم کننده مرگ است. او و برادر توامانش هیپنوس ) hypnos ) که نمایشگر خواب محسوب می شود، پسران شب هستند. هیپنوس نیز معمولا به صورت فرشته ای بالدار مجسم می شود که پیوسته در حال گردش بر فراز زمین و دریا و خواب کردن موجودات است. روایت های مشابه این داستان در اساطیر اقوام دیگر نیز وجود دارد.
شباهت خواب و مرگ در حوزه های زبانی گوناگون نیز تاثیر گذاشته است. در اکثر زبان ها واژه های «خواب» و «مرگ» به جای یکدیگر به کار می روند و یا به صورت استعاره و تشبیه در شعر، ادبیات و ضرب المثل های عامیانه مورد استفاده قرار می گیرند. در زبان و ادبیات فارسی خواب به صورت استعاره مرگ مکررا به کار رفته است. ترکیب های لغوی خواب ابدی، خواب مرگ، خواب جاودانی، خواب دائمی، خواب عدم و خواب اجل به زبان محاوره نیز راه یافته اند. ضرب المثل «خواب برادر مرگ است» که اسطوره یونانی ذکر شده را به یاد می آورد، در شعر اوحدی به این صورت انعکاس یافته:
خواب را گفته ای برادر مرگ
چو نخسبی همی زنی در مرگ
مولوی نیز با استمداد از حدیث نبوی «النوم اخوالموت ولایموت اهل الجنه» چنین می سراید:
نوم ما چون شد اخ الموت ای فلان
زین برادر آن برادر را بدان
همچنین به نظر می رسد که ضرب المثل «از خواب قیاس مرگ گیر» از شعر خواجه عبدالله انصاری اقتباس شده باشد:
در ترک تعلق از بدن راحت هاست
از خواب قیاس مرگ می باید کرد
در حکمت و عرفان ایرانی و اسلامی هم که از فلسفه یونان و طب بقراطی تاثیر پذیرفته است، ذکر تشابه فوق مکررا دیده می شود. عنصرالمعالی می نویسد: «حکیمان خواب را موت الاصغر خوانند». به طور کلی عرفا و فلاسفه برای تصویر و تجسم دوری از علایق جسمانی و کسب نیروی روحانی به تمثیل خواب پناه می برند و آن را مرگ کوچک و حشر اصغر می دانند و در مقابل، از حالت بیداری به عنوان قیامت کبری و حشر اکبر یاد می کنند. به قول مولوی:
هست ما را خواب و بیداری ما
برنشان مرگ و محشر دو گوا
حشر اصغر، حشر اکبر را نمود
مرگ اصغر، مرگ اکبر را زدود
البته عرفا به کمک این تمثیل ها و تشبیه ها آموزه فنای عرفانی را مطرح می کنند که از بحث ما خارج است.
خواب در علم
امروزه خواب به عنوان یک پدیده طبیعی فیزیولوژیک و اختلالات آن به مثابه یافته های مرضی مورد مطالعات گسترده و آزمایشات دقیق قرار گرفته است. بر طبق یافته های حاصل از این کوشش ها باید گفت که صرف نظر از شباهت سطحی و ظاهری میان خواب و مرگ، هیچ وجه تشابه دیگری میان این دو وجود ندارد. در حقیقت خواب را باید مرحله فیزیولوژیک فعالی به شمار آورد که مشخصه هایی انحصاری دارد که آن را از حالت بیداری متمایز می کند. یافته های به دست آمده در آزمایشگاه های خواب مراحل و انواع گوناگون خواب را با بررسی امواج مغزی مشخص کرده اند. در این آزمایشگاه ها تغییرات فیزیولوژیک بدن در خواب مانند فشار خون، نبض، حرارت، قوام عضلانی و تنفس نیز مورد شناسایی قرار گرفته اند که شرح جزیی این یافته ها مبحثی دیگر را می طلبد.
بدون تردید نخستین کوشش های بشر به منظور تعیین و دسته بندی رویاها از همان نخستین سده های دستیابی او به جادوی اندیشیدن آغاز شد. از آن زمان تاکنون دنیای اسرارآمیز رویاها همواره یکی از جالب ترین و شگفتی آورترین قلمروهایی بوده که توجه انسان را به خود جلب کرده است. معهذا می توان ادعا کرد که در مقایسه با مساعی یادشده، هنوز شناخت بشر از ماهیت رویاها به درجه ای نرسیده است که بتوان با یقین و صحت علمی در مورد آنها سخن گفت.
طب بقراطی رویاها را به دو گروه تقسیم می کند. گروه اول رویاهای صادقه که خاصیت پیش بینی کننده دارند که نشان دهنده منشا مافوق طبیعی آنهاست. گروه دوم اضغاث احلام یا خواب های پریشان و آشفته که مشغله های ذهنی فرد یا تغییراتی را که پیش از بروز بیماری در او بوجود می آید نشان می دهند. ارسطو هم مانند بقراطیان معتقد بود که رویاها از وقوع بیماری ها خبر می دهند و البته او به مفهوم کلی بیماری نظر داشت که بیماری های جسمانی را نیز در بر می گیرد.
تا ظهور فروید تعیین رویاها از محدوده فرضیه های نظری و پیش فرض های شبه علمی فراتر نرفت. تنها با پیدایش روانکاوی بود که رویا به صورت تجربی در ارتباط با محتویات ناخودآگاه و بروز روان نژندی ها مورد بررسی قرار گرفت. یکی از مهمترین عناصر رویاها که از همان ابتدا توجه روانکاوان را به خود جلب کرده موضوع یا مایه ) theme ) مرگ است که به اشکال مختلف در رویاها ظاهر می شود.
نظریه پردازان روانکاوی بر این باورند که در رویاها خاموشی و نهفتگی به مثابه نمادهای مرگ عمل می کنند. الهه مرگ همیشه خاموش است. می دانیم که در ناخودآگاه پدیده ها گاه توسط نمادهای متناقض خود نمایانده می شوند. از سوی دیگر گاه آدمی در عالم رویا مرگ را انکار و در برابر فناپذیری خویش طغیان می کند و ایزد بانوی عشق را جایگزین الهه مرگ می سازد. گفته شده است که این دو الهه با خدایان مادینه اقوام شرقی مرتبطند خدایانی که هم زمان سازنده و ویرانگر و آفریننده و کشنده اند. از این رو در برابر ایزد بانوان مرگ و عشق نیز احساساتی دوگانه و آمیخته از نفرت و محبت به وجود می آید. گزینش فوق در رویا از آن رو صورت می پذیرد که آدمی چون از اجتناب ناپذیری مرگ خویش آگاه است در قلمرو رویا می خواهد با انتخاب آن تسلط خود بر این پدیده را نشان دهد و به نوعی آتش سودای جاودانگی خود را در خواب و خیال فرونشاند.
اگر بپذیریم که فناپذیری بشر نقش مهمی در بروز بسیاری از روان نژندی ها ایفا می کند، می توان اندیشید که موضوع مرگ باید در اشکال غیرمبدل و سانسور نشده در رویاها ظاهر شود. مثلا یک فرد خودبیمارانگار ( hypochondriac ) رویای خود را به این صورت گزارش کرده است: «تانیمه در خواب خاک فرورفته بودم. یک پایم در خاک و پای دیگرم در خارج آن بود. گور خود را در زیر زمین جستجو می کردم. فردی از بالای سرم پرسید در جستجوی چیستی و من پاسخ دادم بهتر است که هرکس در زمان مناسب گور خود را جستجو کند.» مایه یا موضوع گور به طریق مشابهی در رویای زیر نیز دیده می شود: «در اعماق یک گودال هستم. کوشش می کنم بالا بیایم. قبلا به دهانه گودال رسیده و با دستهایم آن را گرفته بودم. فردی بر روی دستهای من پا می گذارد و من دوباره در اعماق گودال سقوط می کنم.»
فروم در رویای زیر موقعیت فردی را نشان می دهد که باور دارد از طریق اعمال خود با خطر مرگ آوری که دیگر اجتناب ناپذیر است روبرو می شود: «در راه باریکی به سوی یک مرداب گام برمی دارم. کاملا تاریک است. نمی توانم راه را ببینم. گویا گم شده ام. احساس می کنم اگر قدمی به جلو بردارم، تعادل خود را از دست می دهم و غرق می شوم.» نمونه هایی که ارایه شدند، به عنوان رویاهای مرگ، البته می توانند تعابیر دیگری نیز داشته باشند. مثلا فروم بر شرایط مایوس کننده زندگی بیننده رویا انگشت می گذارد که همچون رویای او درک کوشش وی را به منظور خودکشی امکان پذیر می کند. تعبیراتی از این قبیل به هیچ وجه انحصاری نیستند، بلکه برعکس، باید گفت که تجربه عاطفی ترس و خطر در هریک از این موارد در سطح متفاوتی تحلیل می شود.
رویای زیر نشان می دهد که مایه یا موضوع مرگ حتی به صورت تصویری مستقیم تر نیز ممکن است بیان شود: «به خانه می آیم و در آپارتمان خود را می گشایم. پس از ورود، احساس می کنم کس دیگری هم در خانه هست. ابتدا راهرو سپس داخل آشپزخانه را نگاه می کنم. هیچکس نیست. آنگاه به درون اطاقم می نگرم. پیرمردی در آنجاست. بیشتر از شصت سال دارد. او را چند بار پیش از این در داخل اتوبوس دیده ام. او به مرگ شبیه است و مانند یک دزد وارد شده است. هراسان از آپارتمان خارج می شوم، اما نمی توانم در را از بیرون ببندم. زنگ در همسایه را فشار می دهم و تقاضای کمک می کنم، اما کسی در را نمی گشاید. کاملا تنها هستم. آنگاه به آپارتمان بازمی گردم. آنجا که موجود کریه حضور دارد، به داخل اطاقم.» هرتزوگ درباره این رویا می گوید: «مرگ راه خود را به درون ما می گشاید، و نمی توان در را به روی او بست یا خارج شد. ما باید به تنهایی با او روبرو شویم، بدون انتظار هیچ کمکی از جانب دیگران.»
موضوع بعدی وجود رویاهایی است که با مرگ دیگران سروکار دارد. آیا می توان آنها را به عنوان آرزوهای مرگ تعبیر کرد؟ نظریه روانکاوی در مورد آرزوی مرگ بر این واقعیت بنا شده است که وضعیت ما در برابر کسانی که بیشترین محبت را نسبت به آنان احساس می کنیم وضعیتی دوگانه و مبهم است و در اعماق آن همیشه احساس تنفر پنهان شده است. فروید معتقد بود که این کش مکش دوگانه در هنگام مرگ به صورتی حاد درمی آید. لذا عزاداری شدید برای پنهان کردن این خصومت درونی ضرورت می یابد. احساس خصومت علیه گرامی ترین و عزیزترین خویشاوندان در طول زندگی نهفته می ماند.
به عبارت دیگر وجود آن به طور مستقیم یا به واسطه حضور یک جانشین در حوزه آگاهی درک نمی شود. پس از مرگ کسی که به طور همزمان مورد احساس عشق و نفرت است دیگر پنهان سازی ذکر شده امکان پذیر نیست و کش مکش موجود آشکار و حاد می شود. فروید در توتم و تابو بیش از این توضیح نمی دهد که چرا این دوگانگی در طول زندگی فرد مورد علاقه منجر به بروز کش مکش درونی نمی شود یا چرا وقتی او می میرد نمی توان آن را به کمک شیوه های دیگری حل کرد.
از دیدگاه روانکاوی علت آن که خصومت نسبت به فرد مورد علاقه به هنگام مرگ او آشکار می شود این است که آرزوهای مرگ او در این زمان به راستی و به وضوح درک می شوند و بازمانده با احساس تقصیر و پشیمانی به جای می ماند، در حالی که دیگر قادر به انجام هیچ عملی در جهت اصلاح وضعیت موجود نیست. در نظر گرفتن این واقعیت ضروری است که خاتمه ناگهانی ارتباط با فردی دیگر توسط مرگ، برای بروز احساس رشک نسبت به آن دیگری که به طور ناگهانی این دنیای ملالت بار و کسل کننده را ترک و پیمان عشق و دوستی را یک جانبه نقض می کند، زمینه مساعدی فراهم می سازد. از همین روست که در بعضی کشورها خطابه ای که هنگام مراسم تدفین خوانده می شود، بیشتر برای آرامش بخشیدن بازماندگان است تا بیان اضطراب و نگرانی در مورد سرنوشت مرده. در پرتو چنین تعابیری است که به نظر می رسد رویای مرگ افراد مورد علاقه شکل های دیگری از ترس در برابر مرگ را آشکار می سازد.
از سوی دیگر آرزوهای نهفته ای که سرچشمه رویا و کش مکش درونی دوباره بیدار شده اند، در هر سطحی، تمایلات مهم مربوط به وضعیت کلی فرد را منعکس می کنند. پس رویاهای مرگ، مانند نمونه هایی که ذکر شد، بیش از آن که تنها مایه عمومی اضطراب و ترس را آشکار سازند، کوشش های ناموفق فرد را در مقابله با مرگ نشانه گذاری می کنند. گاه ممکن است نشانه های بلافصل، تلقی مرگ را تنها در شکل مشخص شده ترس های ویژه در مورد سلامتی جسمانی و کارکرد اعضای بدن نشان دهند، همان گونه که در مورد فرد خود بیمار انگار گفته شد. پس، در تعبیر رویاهای مرگ، علاوه بر توجه به ترس های بنیادی مربوط به مرگ، زمینه کلی شخصیتی و روحی فرد نیز باید مورد نظر قرار گیرد.
مرگ، نفی نهایی زمان است
منبع:ماهنامه دنیای سخن شماره 19 تیرماه 1367
حضور مرگ در گستره گیتی محدود به تاریخ بشر و سیاره او نیست، بلکه داستانی دیرینه تر دارد. در هم آمیختگی مرگ و زندگی شاید موجد این تصور باشد که سرچشمه مرگ را نیز باید همزمان با منشاء حیات جستجو کرد و به این ترتیب در بطن این پدیده عنصر حیاتی را حایز اولویت دانست و از طرف دیگر با نگرشی تجریدی بر جوهر هستی و تجسم نیستی در جامعه مرگ، آن را مقدم بر حیات شمرد.
در آن سوی دیگر طیف نیز مرگ دارای نقشی حیاتی است، یا به عبارت دیگر زندگی می تواند از کیفیتی مهلک برخوردار باشد. در اینجا هم می توان با نگرشی عالمانه همچون فروید، هدف نهایی تکاپوی ارگانیسم را تحقق مرگ دانست و یا از دیدگاه برخی فلاسفه وجودی غایت هستی را نیستی شمرد و مانند حافظ جویای این معنی شد که:
به هست و نیست مرنجان ضمیر و خوش می باش
که نیستی ست سرانجام هر کمال که هست
تا اینجا تنها به متمایزترین وجود اندیشه بشر در مورد مرگ اشاره شد که این پدیده را دارای نقشی مرکزی می داند و ارائه و بازگویی تفکرات گسترده و متعالی در این باره را به نوشتاری که در پی خواهد آمد احاله می کنیم.
با این که جهان بینی ها و نگرش هایی را که هستی و حیات و زندگی را جانمایه وجود می دانند ارج بیشتری می نهیم، اما هدف اصلی تاکید بر این واقعیت است که انسان را از تفکر در باب مرگ گریزی نیست.
بیهوده نیست که هگل تاریخ را چنین تعریف می کند: «آنچه بشر با مرگ می کند» و یا مارکوزه مرگ را نفی نهایی زمان می داند. بیجا نخواهد بود اگر بگوییم که در تحلیل نهایی، رفتار انسان پیامد واکنش های او در برابر مرگ است. آری مرگ بزرگترین دموکراسی هاست که دیر یا زود همه ما در آن شرکت خواهیم کرد و حتی پیش از حضور حقیقی آن طرز تلقی ما از این پدیده، رفتار فردی و قانومندی های اجتماعی ما را تحت تاثیر قرار می دهد.
پس اشتغال ذهنی انسان با پدیده مرگ امری ضروری و چه بسا ذاتی است که از ابتدای هستی و تاریخ او وجود داشته و با گذشت زمان ماهیتی بغرنج و پیچیده یافته است. آیا از همان ابتدا و همیشه نیروی موجد این اشتغال ذهنی ترس از مرگ بوده است؟ و آیا این ترس همان هراس از ناشناختنی نیست؟
شناخت از تجربه برمی خیزد و تجربه مرگ برای هر انسان- لااقل در تمامیت خود، تنها یک بار میسر است و آن هم در گذرگاهی که بازگشتی از آن در کار نیست. از سوی دیگر سخن راندن از یک پدیده به یاری زبان صورت می گیرد و زبان حتی در مجردترین حوزه های قلمرو خود بر مبنای تجربیات و ادراکات حسی قبلی شکل گرفته و در خدمت همان تجربه ها و به عبارت بهتر انتقال آنهاست. اما مرگ تجربه ای بیان نشدنی و غیرقابل انتقال است لذا زبانی برای آن وجود ندارد. و بدون مدد زبان سخن راندن از مرگ و دستیابی به شناخت آن امری محال است. پس ما تنها تصور خود از مرگ را نقش می زنیم.
بهرحال اگرچه نمی توان به شناخت مرگ نایل شد ولی بدون تردید آگاهی بر اثرات و تجلیات آن امکان پذیر است و با کسب این آگاهی ما می توانیم میزان وقوف خود بر زندگی را نیز افزایش دهیم. تنها آمادگی در برابر مرگ است که به ما امکان می دهد تا با جهان و مردم آن پیوندی عمیق برقرار کنیم. آری مرگ را بیاموزیم تا زندگی را دریابیم. همان گونه که نظامی می گوید:
همان به کاین نصیحت یاد گیریم
که پیش از مرگ یک نوبت بمیریم
و یا مولوی که می سراید:
مرده گردم خویش بسپارم بر آب
مرگ پیش از مرگ امن است از عذاب
از سوی دیگر همان گونه که ویکتور فرانکل می گوید زندگی انسان هیچ گاه عاری از معنا نیست و معنای بی پایان زندگی رنج و میرندگی و مرگ را نیز در برمی گیرد. و نقطه مرگ فرصتی است تا عمیق ترین معنای حیات یعنی رنج آشکار شود.
تلقی مرگ در گذشته با امروز متفاوت بوده است. در آن زمان مرگ دروازه ای به سوی قلمروی جاودانگی فردی محسوب می شد. حال آن که پس از آن و همزمان با تبدیل دورنمای جاودانگی فردی به جاودانگی تاریخی تصور مرگ نیز متحول می شود تا این که در زمان ما تولید روزافزون جنگ افزارهای اتمی نه تنها ما و اعقاب ما و خلود اجتماعی بلکه خود تاریخ را نیز مورد تهدید قرار می دهد آن گاه مرگ دیگر دروازه نه، بلکه دیواری هراسناک است که در برابر انسان برافراشته می شود.
از طرف دیگر بی معنی بودن، مشخصه ای فراگیر در تمام جنبه های زندگی قرن بیستم است که پایه اصلی هنر مدرن و سیاست را تشکیل داده است و به حوزه مرگ نیز دست اندازی می کند. ریشه های این بی معنایی بسیارند ولی چنین به نظر می رسد که اساسی ترین آنها اضطرابی است که از وقوف بر این حقیقت حاصل می شود که تمام اشکال پیوندهای انسانی بی موضوع یا بی شکل ((formless است زیرا اکثرا به پایان های ناگهانی و غیرعقلانی منجر می شوند. لذا زندگی ذهنی هرچه بیشتر از شکل می افتد مفهوم روانشناختی این بی شکلی یا بی صورتی( formlessness) کاملا روشن نیست. ولی این حالت علیرغم آن که امروزه در زندگی امکان انتخاب های بیشتری موجود است به حیات خود ادامه می دهد و سرانجام این بی شکلی و بی معنایی از مرزهای زندگی نیز فراتر رفته و مرگ را هم در برمی گیرد پس کوشش در جهت شناخت هرچه بیشتر پدیده مرگ مبارزه ای در برابر گسترش این عارضه نیز محسوب می شود و نبردی فراخور انسان است.
هنر دشوار به هنگام رفتن
هرچند از دیرباز تفکرات مربوط به مرگ بیشتر در مذهب، فلسفه و هنر منعکس شده است ولی از همان ابتدا و پا به پای تکوین شاخه های گوناگون علم برخورد عینی با مرگ و مردن نیز صورت گرفته است. شاید بتوان هدف عمده تمام علومی را که در خدمت پزشکی قرار گرفته اند مقابله با مرگ دانست. در همین جا لازم است به تفاوت میان مرگ و مردن اشاره کرد. مردن که نیچه خردمندانه آن را «هنر دشوار به هنگام رفتن» وصف می کند دارای ابعاد عینی و عملی مبسوطی است که می تواند مورد مشاهده مطالعه و ارزیابی قرار گیرد. در واقع برخورد حرفه ای پزشکی و روانپزشکی متوجه این جنبه ازمرگ و رویارویی با آن است. ولی متاسفانه تا همین اواخر موضوع مرگ حتی در قلمرو پزشکی نیز یک تابو محسوب شده و گرایش انکارکننده مرگ که بر غرب و جوامع متاثر از آن حکمروا بود تسلط خود را بر حوزه پزشکی نیز اعمال می کرد. در جوامعی که تاکید عمده بر موفقیت های بزرگ در آینده است، نبود آینده چیزی کراهت آوربوده و مرگ به صورت عاملی ویرانگر که شادی و حیات و آزادی را نابود می کند تجسم می یابد. لذا در برابر آن واکنش دشمنی و انکار برانگیخته می شود.
به هر حال اگرچه امروز هم گفتگو درباره مرگ به پای مباحث مربوط به سیاست، ورزش و سکس نمی رسد، معهذا نمی توان انکار کرد که توجه به مرگ افزایش یافته والبته این یک پدیده تاریخی است که در دوره های نامنسجم اجتماعی و هنگامی که انتخاب های فردی توسط سازش های خودبخودی در برابر ارزش های مورد قبول جامعه جانشین می شود، آگاهی در برابر مرگ صورت حادتری به خود می گیرد.
مفهوم مرگ ومردن
هستی انسان به علت وجود مرگ منظر رازآلودی یافته است و بشر در برابر نیروهای موجد مرگ دچار ترس و ناتوانی می شود. شاید بتوان پزشکی را به همان اندازه که با تسکین آلام و بیماری ها سروکار دارد کوشش نظام یافته ( systematic) جهت به تعویق انداختن مرگ و یا توضیح واقعیت های مربوط به آن دانست. با توجه بیشتر به جنبه های روانشناختی بیماری ها مفهوم روشن تری از معنای مرگ حاصل شده است. معنای مرگ به اندازه معنی زندگی دوردست و مبهم جلوه می کند. در طول قرن ها معانی بسیاری برای مرگ قائل شده اند. مفاهیم متعددی از قبیل انتقام، پاداش، به انجام رساندن کار، مجازات، پیروزی، شکست، پایان و یا آغاز برای توصیف مرگ به کار رفته اند. چنان که دیده می شود معانی متضادی برای مرگ در نظر گرفته شده است. در این ارتباط نکات عمده ای را که بتوان ذکر کرد عبارتست از:
1 – مرگ و مردن یکسان نیستند همچنان که ترس از مردن نیز با ترس از مرگ تفاوت دارد.
2 – مرگ و زندگی را می توان به صورت تصاویر آینه ای مجسم کرد، نه این که همیشه الزاما مغایر یکدیگر باشند.
3 – مرگ بدون خبر و در لحظه می تواند وارد شود و حضور یابد و محدوده خاص منحصر به پیری و سالمندان نیست.
4 – تنها مقصود درک شده از زنده بودن مقابله با مشکلات است که می تواند حوزه مربوط به ناخوشی و مرگ را نیز شامل شود.
5 – برای مقابله مناسب ضروری است که رویارویی با مشکلات به نحوی مستقیم و منصفانه صورت گیرد، حتی مشکلاتی که مربوط به بیماری های مهلک هستند.
6 – بسیاری از مرگ های کوچک و جزئی، پیش درآمد خاموشی نهایی هستند مانند شکست ها، فقدان ها (loss) و محرومیت ها(deprivation)
7 – مرگ مغایر حفظ معیارهای مورد قبول و تداوم روحیه خوب نیست.
8 – تلقی مرگ به عنوان یک شکست ناشی از افسردگی و شکست گرایی(defeatism) است. چیزهایی به مراتب بدتر از مرگ وجود دارد که ممکن است رخ دهد.
9 – امید به چیزهای ماوراء زندگی مسئله ای ایمانی و عقیدتی است. همچنان که در کنار آن باور به پایان حیات توسط مرگ نیز وجود دارد.
شناخت مرگ قریب الوقوع مرحله ای بحرانی در زندگی بیمار است. در طول این بحران اضطرابی رو به تزاید به وجود می آید که در اوج خود منجر به کاهش کارکردهای فرد می شود و فرد برای مقابله با بحران ناشی از شناخت مرگ به بازی با مکانیسم های دفاعی می پردازد. اگر بیمار بتواند این بحران شناختی را با موفقیت پشت سر بگذارد قادر خواهد بود که در یک روند هماهنگ و منسجم مردن به پیش رود. در غیر این صورت مردن او به صورت روندی ناهمگون و ناکامل همراه با استفاده از مکانیسم های مختل دفاعی خواهد بود.
شناخت مرگ به عنوان یک رویداد بحرانی در پنج نمای بحران قابل ترسیم است.
الف- مرگ مسئله ای است که مسلما در آینده نزدیک حل نشدنی خواهد بود. از این نظر مردن ناراحت کننده ترین و عذاب آورترین بحران هاست.
زیرا در واقع بحرانی است که ما آن را حل نمی کنیم بلکه به آن تن درمی دهیم.
ب- مرگ مشکلی است که بر منابع روانی فرد فشار می آورد. تحمل این فشار با روش های معمولی مقابله با مشکلات امکان پذیر نیست. در اینجا شخص با تجربه جدیدی روبرو می شود که تشابهی با تجربیات قبلی او ندارد زیرا اگرچه انسان در میان مرگ و زندگی به سر می برد ولی این حالت به کلی با تجربه فردی مرگ تفاوت دارد.
ج- موقعیت مرگ به مثابه تهدیدی نسبت به هدف های زندگی فرد درک می شود. مرگ انسان را در میانه کار متوقف می کند و به طور ناگهانی فرد را با تمام هدف هایی که در طول زندگی منظور نظر داشته است مواجه می کند.
د- مرحله بحرانی با هجوم فشارهای عصبی مشخص می شود که سیر نوسانی دارد و در رویارویی فرد با بحران شناخت مرگ تحرک مکانیسم های دفاعی یکپارچه و یا ناهمگون مشاهده می شود. در حرکت فرد به سوی مرگ درجه ای از کاهش اضطراب به وجود می آید ولی قبل از مرگ معمولا بیشترین میزان اضطراب به طور قابل ملاحظه ای دیده می شود.
ه- این موقعیت بحرانی به برانگیخته شدن مجرد مشکلات کلیدی حل نشده گذشته های دور و نزدیک منجر می شود. مسائلی از قبیل وابستگی، انفعال (passivity) بحران هویت و… ممکن است در طول روند مردن دوباره زنده شوند لذا فرد تنها با مسئله مردن روبرو نیست بلکه احساسات حل نشده او در تمام طول زندگی و تعارضات اجتناب ناپذیر آن نیز رخ می نمایند.
ترسهای همه عمر
ترس از مرگ امری جهانی و عمومی است. از آنجا که ما تصور تقریبا مبهمی از مرگ داریم لذا واکنش در برابر آن بیشتر به اضطراب شبیه است تا ترس معهذا ممکن است در موارد مشخص اضطراب از مرگ اشکال گوناگون به خود گرفته و به حالت ترس نزدیک شود. گفته اند ترس ازمردن در سه نوع عمده تجلی می یابد:ترس از تنها مردن، ترس از مردن در تاریکی و ترس از رنج بردن.یکی از مهمترین عناصر موجود در ترس از مرگ فکر رنج دادن دیگران است. اساسا ترس از مرگ ترس از نفی و منع ارزش های زندگی فرد است به عبارت دیگر مرگ به معنی بی اعتبار شدن زندگی ایست که ما زیسته ایم. مرگ مانند آینه ای است که تمام مصیبت هایی را که در طول زندگی ترسناک بوده اند، منعکس می کند. ترس از مرگ فرآیندی رنج آور است که شامل تمام موقعیت های از دست رفته بوده و به تخریب تمام ارزش هایی که زندگی در جستجوی آنها سپری شده است منجر می شود. ترس از مردن روند ملال آور و مجرد انکار چیزهایی مانند زوال، انهدام و امحاء است. ما در برابر مگر چنان واکنش نشان می دهیم که گویی چیزی مسری است. هراس و ملالی که در برابر یک محتضر یا مرده یا گورستان احساس می کنیم از آنجا ناشی می شود که این عناصر ما را از سرنوشت خود به عنوان موجودی فانی آگاه می سازند.
انواع ترس هایی که شخص در تجربه مردن با آنها روبرو می شود عبارتند از: ترس از ناشناخته، ترس از تنهایی، ترس از دست دادن خانواده و دوستان، ترس از دست دادن بدن، ترس از دست دادن کنترل خویشتن، ترس از درد، ترس از دست دادن هویت و ترس از واپس روی (regression) .
در روند مردن فرد بیمار ابتدا با بحران شناخت مرگ روبرو می شود که برای خویشتن (self) تهدیدکننده است. بشر از دیرباز می دانست که هیچکس به تنهایی توان روبرو شدن با این بحران را ندارد و رسوم فرهنگی متعددی به همین منظور به وجود آمده است. با ارائه توجه و حمایت و راهنمایی های مورد لزوم شخص در حال مرگ با مرگ به عنوان چیزی ناشناخته روبرو می شود، در عین حال که می داند نمی تواند چیزی در این باره بداند به جای آن توجه و ملاحظه خود را معطوف به خود روند مردن می کند، یعنی چیزی که توانایی پرداختن به آن را دارد. اگر او از تماس های انسانی محروم نشود جدایی اجتناب ناپذیر را بهتر تحمل می کند بی آنکه احساس تنهایی کند ،آنگاه می تواند فعالانه در فقدان دوستان، بستگان و فعالیت های خود سوگواری کند. او می تواند نبود ساختمان های بدنی خود را تحمل کند در صورتی که دیگران نیز این حقیقت را بپذیرند. او می تواند از دست دادن کنترل خویشتن را تحمل کند اگر که این مطلب توسط او و دیگران به صورت تجربه ای شرم آور تلقی نشود و بتواند هر اندازه از کنترل بر خود را که امکان پذیر است تمرین کند . او قادر به تحمل درد خواهد بود اگر بتواند منشاء آن را مشاهده کند و طبیعت رنج کشیدن خود را قابل تعریف بیابد. او می تواند در رویارویی با خاتمه یافتن زندگیش شاًن و حرمت و اعتبار خویشتن را حفظ کند در صورتی که بتواند زندگی خود را در گستره ای جای دهد که در آن گذشته و خانواده و سنت های انسانی قرار داشته باشد. در صورت کسب چنین ره توشه هایی است که او قادر به تجربه بازگشتی قابل قبول خواهد بود که در طول آن خود (self) به تدریج به حالتی از ناخود رجعت کند.
چهار جنبه موضوع
توجه به چهار جنبه دیگر مرگ نیز ضروری است. این چهار جنبه عبارتست از: مرگ اجتماعی، مرگ روانی و مرگ جسمی که دارای دو جزء بیولوژیک و فیزیولوژیک است. مرگ اجتماعی جدایی میان بیمار و اشخاص مهم زندگی اوست. در صورتی که بیمار برای مردن در تنهایی رها شود این نوع مرگ اغلب روزها و هفته ها قبل از خاتمه نهایی رخ می دهد. مرگ روانی هنگامی ظاهر می شود که بیمار مرگ خود را می پذیرد و به ژرفای وجود خویش بازگشت می کند. مرگ روانی ممکن است همزمان با کاهش واقعی کارکردهای روانی باشد و از طرف دیگر می تواند زودتر از خاتمه نهایی رخ دهد.
مرگ بیولوژیک حالتی است که در آن ارگانیسم (زیستواره) به عنوان یک وجود انسان هستی خود را از دست می دهد. مانند اغمای غیرقابل برگشت فردی که با کمک دستگاه ها قلب یا ریه های او به کار خود ادامه می دهند. در مرگ فیزیولوژیک کارکرد سیستم ارگان های زنده متوقف می شود.
این چهار جنبه مرگ الزاما از ارتباط زمان نزدیکی برخوردار نیستند. رضایت بخش ترین شیوه برخورد با بیماران آن است که کمک های پزشکی و روحی را آنچنان هماهنگ کنیم که تمام جنبه های چهارگانه مرگ در جوار یکدیگر سپری شوند.
مراحل مردن
در طول مراحل مردن تعارض های روانی عمده که در فرد رو به مرگ مشاهده می شود نیازمند توجه بیشتری است. گفته شده است یک سری مراحل مشخص روانشناختی در روند مردن وجود دارد که فرد آنها را تجربه می کند. خانم کوبلر راس (kubler Ross) پنج مرحله را ذکر می کند که عبارتند از:
1 – انکار: که چکیده آن را می توان به کمک این عبارت بیان کرد که: «من، نه، حقیقت ندارد. یا چنین نیست و نمی تواند باشد» به کمک این مکانیسم واقعیت نامطلوب مرگ خویش نادیده گرفته می شود. برای بیان کیفیت این مرحله می توان به گفته های قهرمان داستان معروف تولستوی «مرگ ایوان ایلیچ» اشاره کرد که می گوید: «من نخواهم بود، پس چه خواهد بود؟ هیچ چیز نخواهد بود. وقتی من نباشم پس کجا خواهم بود؟ واقعا مرگ فرارسیده است؟ نه، نه، نمی خواهم.»
2 – خشم: در این مرحله احساسات خشم آلودی در فرد به وجود می آید که درواقع ناشی از برانگیخته شدن این سوال در ذهن اوست که: «چرا من؟» عنصر بارز این مرحله خودخواهی (egoism) است که در تمام لحظات آن وجود دارد موضوع واقعی این خشم بیماری و مرگ است اما ممکن است فرد آن را به صورت ابزار حالات تهاجمی نسبت به اطرافیان خود آشکار کند. شاید بروز این قهر و غضب را خشم نسبت به تقدیر و سرنوشت دانست ولی به هر حال این از مواردی است که خشم هرگز نمی تواند بدل به عصیان شود.
3 – چانه زدن: مرحله ای است که شخص در آن به وسایل مختلف به نیروهایی مانند: خدا، پزشکان، مذهب، علم و حتی شیادان و رمالان متمسک می شود تا مرگ خود را به تاخیر اندازد. او به خود و نیروهای مورد اعتقادش قول می دهد که در صورت رهایی از مرگ چنین خواهد کرد. در این مرحله ترس با امید در هم آمیخته است و آخرین امیدهای موجود برای بقای زندگی ایفای نقش می کند و فرد هر روز به وعده دیگری درباره احتمال گریز از مرگ دل می بندد.
4 – افسردگی: در این جا فرد تسلیم می شود اما تسلیم غم انگیزی که هنوز به مرحله پذیرش نرسیده است. او درمی یابد که مبارزه بیهوده است وبیش از این نمی توان خود را فریب داد. او به بی پناهی و حقارت خود در برابر تقدیرپی می برد و این آ گاهی شناختی اندوهبار است. بیمار حالت افسردگی را همراه با کیفیت های وابسته آن تجربه می کند.
5 – پذیرش: در اینجا فرد واقعیت مرگ را با آرامش می پذیرد و شناخت حقیقت دیگر اندوهبار نیست و شاید پرده بردار رخسار وحدت وجود باشد و به قول نیچه «آن که کمال یافته است فاتحانه به مرگ خویش می میرد و چنین مرگی بهین مرگ است.» باز هم توسل به داستان تولستوی بهترین وصف کننده این حالت است که می نویسد: «او ترس سابق و عادی خود را از مرگ می جست و نمی یافت. پس مرگ کجاست؟ چه مرگی؟ هیچ گونه ترسی نبود، زیرا مرگ وجود نداشت. به جای مرگ روشنایی بود. یکی از آنهایی که بالای سرش ایستاده بود گفت: تمام شد- او این سخنان را شنید و در دل خود تکرار کرد. او به خود گفت: مرگ تمام شد. دیگر وجود ندارد.»
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست.
(حافظ)
البته همیشه مراحل فوق لزوما پی در پی و پشت سر هم رخ نمی دهد و اصولا تصور هرگونه حالات یا نظمی این چنین مشخص و منطقی دشوار است. درواقع آنچه دیده می شود تجمیع پیچیده ای از حالات ذهنی و عاطفی و گاه زودگذر است که در لحظات مناسب ظاهر می شوند تا علیه زوال کل شخصیت فرد و فلسفه زندگی او به مبارزه برخیزند.
منبع:روزنامهً نشاط شماره 112 پنجشنبه 31تیر 1378
بهره گیری از مباحث تجربی- تحلیلی روان شناسی و روانکاوی در توضیح علل و آثار رخدادهای سیاسی- اجتماعی در قرن بیستم اهمیت در خور یافته است. در این چارچوب آثاری که فروید، یونگ و اریک فروم از خود برجای گذاشتند، قابل توجه بوده است. در این نوشتار، نگارنده درصدد است با بهره گیری از مکتب روانکاوی، عنصر «مرگ» و کاربست آن در جوامع معاصر، را تبیین کند. نویسنده در این حوزه از آرا و اندیشه های متفکران سیاسی نیز بهره برده است.
گروه فرهنگ و اندیشه
مکتب روانکاوی در میان شاخه های مختلف روان شناسی بیش از همه در تبیین مرگ کوشیده است. البته منظور ما تنها روانکاوی به معنای کلاسیک آن نیست، بلکه به مفهوم عام و متحول آن نظر داریم که افکار روانکاوی متاخر و آرای روان شناسان متاثر از این مکتب را نیز دربرمی گیرد.
فرضیه فروید درباره غریزه مرگ یکی از مهم ترین مبانی شناخت مفهوم مرگ را به دست می دهد. تاناتوس (Thanatos)، واژه ای که فروید از آن برای نام گذاری غریزه مرگ استفاده کرد، در اساطیر یونان به فرشته مذکر بالداری گفته می شد که مجسم کننده مرگ بود. نیروی این غریزه متوجه تخریب یا به پایان رساندن حیات است. فروید معتقد بود که تمام رفتارهای انسان از بازی پیچیده میان این غریزه با غریزه زندگی یا عشق (eros) و تنش و کشمکش دائم میان آنها زاده می شود.
فروید در کتاب «فراسوی اصل لذت جویی» می گوید: «در حیات ارگانیک غریزه به معنی تمایلی ذاتی برای اعاده حالت اولیه چیزها و بازگشت به آن حالت است. به نظر فروید آنچه حیات می خواهد و باید به آن نائل شود، بازگشت به نقطه ای است که هستی زنده از آنجا عزیمت کرده است؛ یعنی بازگشت به طبیعت غیرارگانیک و فاقد حیاتی که قبل از ارگانیسم زنده وجود داشت.» بیشتر
فروید به خاطر همین بازگشت به حیات غیرارگانیک معتقد بود که هدف زندگی، مرگ است. به عقیده او اگر بپذیریم که در گذشته دور، حیات از ماده بی جان به وجود آمده باشد، باید در همان زمان، یعنی لحظه ای که قوای عالم طبیعت برای آفرینش حیات مشغول تاثیر در ماده غیرزنده بودند، غریزه ای با هدف بازآفرینی حیات غیرآلی اولیه و نابودی حیات پا به ظهور گذاشته باشد. پس این غریزه مظهر نیرویی است که در تمام فرآیندهای حیاتی حضور دارد و در جهت نیل به سکون و مرگ عمل می کند.
به نظر فروید هدف غریزه زندگی، پیوند، تکامل و وحدت بخشیدن به ارگانیسم، و هدف غریزه مرگ تجزیه، قطع و جداکردن هرگونه رابطه و ویران کردن همه چیز است. لذا می توان گفت دوام و بقا توسط غریزه زندگی تامین می گردد که در توالد و تناسل متجلی می شود. اما در ژرفای حیات گرایش و میل بازگشت به ماده بیجان قرار گرفته که ناشی از شرایط به وجود آمدن حیات است، پس به عقیده فروید در درون انسان و در میان نیروهای متضاد مرگ و زندگی کشمکش ابدی وجود دارد.ناگفته نماند که این فکر در طول جنگ جهانی اول در ذهن فروید شکل گرفت و پیش از آن او غریزه زندگی را به تنهایی برای تغذیه و شخصیت کافی می دانست. اما تخریب و ویرانگری وصف ناپذیر موجود در جنگ این تصور را از میان برد و او نتیجه گرفت که غرایز ارتقابخش به زندگی توسط غرایز قدرتمند مرگ محدود می شوند. تهاجم، به مثابه غریزه ای ویرانگر، در میان غرایز مرگ از همه مهم تر است.
فروید معتقد بود که غرایز زندگی به صورت رفتارهای جنسی بیان می شوند، حال آن که غرایز مرگ زیربنای اعمال تهاجمی را تشکیل می دهند. نیروی غرایز مرگ در داخل ارگانیسم به وجود می آیند و باید تخلیه شوند؛ خواه این تخلیه به صورت تهاجم آشکار به طرف دنیای بیرون انجام گیرد و یا به سوی جهان درون و به شکل اعمال خودویرانگرانه صورت پذیرد.
فرضیه فروید در مورد غریزه مرگ تاملات دیگران را برانگیخت. این فرضیه بیشتر برای توجیه روان رنجوری ها و روان پریشی ها به کار رفت و از آن در تفسیر ارتباط میان مرگ و ترس ناشی از آن با اضطراب استفاده شد. در مقابل، عده از روانکاوان در برابر این فرضیه با تردید و اعتراض واکنش نشان دادند. مثلا اتوفنیشل معتقد بود که پیش از طبقه بندی غرایز به دو دسته باید منتظر ماند تا از پژوهش های فیزیولوژیک اطلاعات موثق تری درباره منشا غرایز به دست آید. به نظر او پرخاشگری در پاسخ به ناکامی ایجاد می شود و فاقد هدف های به خصوص غریزی است. فرانتس الکساندر نیز می گفت تحلیل روانکاوانه روان نژندی ها نشان دهنده آن است ک تفکیک غریزه ای مرگ و زندگی برای شناخت آسیب شناسی روانی پدیده ها کارآمد نیست. حتی کلاراتامپسون که از نوفرویدیان محسوب می شود اصلا منکر وجود غریزه مرگ است.
اریک فروم، که شاید بتوان او را در زمره نوفرویدیان به شمار آورد، در مورد مرگ تاملات قابل توجهی دارد. او در مورد کیفیت و نقش غریزه های مرگ و زندگی با فروید هم عقیده نیست. هرچند در ابتدا فروم فرضیه غریزه مرگ فروید را رد می کرد، اما به تدریج و در جریان تجربه های بالینی خود متوجه اهمیت عقاید فروید در این باره شد. به عقیده فروم شواهد زیست شناختی نشان می دهد که نیروی گرایش به مرگ و ویرانگری با نیروی عشق به زندگی برابر نیست. او اساسی ترین و ابتدایی ترین گرایش و تمایل انسان را زنده ماندن و میل به زندگانی می دانست و معتقد بود که تضاد درونی از ناکامی آنجا تسلط می یابد که از آشکار شدن غریزه زندگی جلوگیری می کند. در حقیقت فروم غریزه مرگ و محصول آن (گرایش به ویرانگری) را پی آمد زیستن نادرست و در حقیقت پدیده ای ثانوی نسبت به شکست در هنر زیستن دانست.
فروم در بسط عقیده خود دو اصطلاح زندگی پرستی و مرگ پرستی را مطرح می کند که در کاربرد دومی از «اونامونو» فیلسوف اسپانیایی پیروی می کند که شعار فالانژیست های اسپانیا یعنی، «زنده باد مرگ!» را شعار مرگ پرستی می نامید.
فروم مرگ پرستی را عشق به هرچیز مرده و بیجان و پاره پاره کردن و گسستن هرگونه پیوند با زندگی می داند. در برابر آن، زندگی پرستی، عشق به هر آن چیزی است که دارای رشد و ساختار است و می بالد و واحدی یکپارچه را تشکیل می دهد.
مرگ پرست مجذوب چیزهای مرده مانند جسد، زوال، تباهی، سیاهی و بوهای ناخوشایند می شود. از ویژگی های او تمایل به تخریب و ویرانگری، گرایش به زور و شیفتگی در برابر شب و تاریکی است. فروم حتی خصوصیات ظاهری مرگ پرستان را نیز ترسیم می کند. مرگ پرست دارای ظاهی سرد، خشک، خشن، جامد، بی حرکت و پوستی مرده است. او هیچ گاه زیبا نیست؛ زیرا فاقد سرزندگی است. اغلب حالت خاصی در سیمای مرگ پرست به چشم می خورد، مانند کسی که بوی ناخوشایندی احساس می کند. او محضری کسالت بار دارد. همیشه در گذشته به سر می برد و توجهی به آینده ندارد و آن را انکار می کند. به شدت از نظم و قانون به ویژه قوانین موجود دفاع می کند و هیچ گونه تغییری را برنمی تابد و از ماهیت نامنظم و تسلط پذیر حیات می هراسد.
تقابل اساسی موجود برای مرگ پرست تقابل در میان افرادی است که قدرت کشتن دارند و کسانی که فاقد آن هستند. او تنها قاتل و مقتول و توانا و ناتوان را می شناسد؛ به تسلط عشق می ورزد و با این گرایش خویش حیات را نابود می کند. مرگ پرست پدیده های ماشینی را دوست دارد و با نگرشی ماشینی به حیات می نگرد و انسان ها را به مثابه اشیا می بیند. او تنها هنگامی می تواند با یک شئ یا یک انسان رابطه برقرار کند که صاحب آن باشد. لذا مالکیت برای او اهمیتی بسیار دارد و اصولا زندگی را در شکل (مالکیت آن هم تباه کننده ترین شکل آن) تجربه می کند. آرزوی کشتن، گرایش به مرگ، کثافت و آزارگری، ستایش قدرت و تمایل تبدیل چیزهای زنده به بی جان با توسل به نظم از ویژگی های دیگر مرگ پرست است. فروم آدولف هیتلر را به عنوان نمونه برجسته و مشخص مرگ پرستی معرفی می کند.
به عقیده فروم مرگ پرستی همراه با همبودی زناگونه و خودشیفتگی وخیم، نشانه های تباهی را تشکیل می دهند. در برابر آنها عشق به زندگی، استقلال و غلبه بر خودشیفتگی، نشانه های رشد محسوب می شوند. نشانه های تباهی نمایانگر جوهر شر است. همچنین فروید به رابطه میان مرگ پرستی با خوی نشیمنگاهی- سادیستی که توسط فروید توضیح داده شده است، اشاره می کند. فروم این دو را در علاقه به چیزهای بی جان از لحاظ کیفی یکسان می داند و تفاوت آنها را تنها از لحاظ کمی در میزان این وابستگی می بیند. به عقیده او خوی مرگ پرست شکل وخیم تری از ساختار خوی نشیمنگاهی فروید است. از سوی دیگر او به رابطه مشابهی میان خوی تناسلی و خوی زندگی پرست نیز اشاره می کند.
زندگی پرست برخلاف مرگ پرست شیفته حیات و زندگی است. تقابل بنیادی موجود برای او تقابل زیبا و زایای میان مرد و زن است. زندگی پرست به جای جست و جوی ایمنی و ثبات در پدیده های کهنه و دیرینه سال به نمودهای نو و تازه گرایش نشان می دهد. او شیفته انعکاس حیات در تمام زمینه ها و ابعاد وجود خود است و از آن استنباط کنشی دارد و نه مکانیستی. زندگی پرست از مشاهده پدیده های متنوع هستی به شگفتی می آید. خلاقیت تنها در بستر سرشار زندگی پرستی است که مجال بروز می یابد.
از جمله شرایطی که موجب رشد و گسترش مرگ پرستی می شود می توان پرورش کودک در میان افراد مرگ پرست، فقدان امنیت، فقر اقتصادی و روانی، بی عدالتی اجتماعی، عدم وجود آزادی و برخورداری جامعه از نظمی مکانیستی را نام برد. هنگامی که شرایط نابسامان اجتماعی موجب افزایش تعداد آدم های ماشینی شود حاصلی جز تزاید عشق به مرگ نخواهد داشت. جامعه صنعتی معاصر انسانی مکانیکی راخلق کرده است که مجذوب همه چیزهای مکانیستی است و تمایلی به ستایش نمودهای زنده هستی ندارد و از تحقق اصول حیاتی و طبیعی خود غفلت می ورزد. همچنین جامعه ای که دیکتاتوری بر آن حاکم باشد و در آن آزادی و عدالت نادیده گرفته شود، موجب رشد مرگ پرستی خواهد شد. طبیعی است از آنجا که قدمت مرگ پرستی برابر با قدمت انسان است، در جوامع سنتی و نیمه سنتی معاصر نیز به اشکال متنوعی رخ می نماید که مولفه های اصلی همه آنها یکسان است و در حقیقت صور گوناگون تبلور جوهر شر را تحقق می بخشد.
اینیاتسیو سیلونه در کتاب «مکتب دیکتاتورها» به همین موضوع اشاره می کند و در توصیف دیکتاتورها می نویسد: «فاشیسم آشکارا مرگ و از جان گذشتگی را می پرستد… و… فراموش مکن که تا انگیزه خلسه آور مردن را به پیروانت القا نکنی، نمی توانی به سازماندهی یک جنگ داخلی بپردازی…». به این ترتیب می بینیم که مرگ پرست، یعنی کسی که از لحاظ روانشناختی مرده ای بیش محسوب نمی شود و شور و ویرانگری بر وجود او تسلط دارد، مناسب ترین فرد برای آن است که در خدمت کارگزاران ترور و وحشت قرار گیرد.
با توجه به تعاریف فوق بدیهی است که عشق به زندگی در جامعه ای پرورش می یابد که در آن امنیت، عدالت و آزادی برقرار است. وجود هر یک از این سه اصل در اجتماع، در حیات روانی افراد معادل و مصداقی درونی می یابد و به معیارهایی برای رشد و تکامل مطلوب روانی انسان تبدیل می شود.