سال 1355. دانشجوی پزشکی بودم . پدرم با چند نفر از سناتورها دوره ی ناهار داشت . وقتی به منزل ما می آمدند معمولا تا غروب طول می کشد. پس از مدت ها شنیدم  رسول پرویزی هم به این جمع پیوسته است. می دانستم که نویسنده است و داستان کوتاه ” قصه ی عینکم ” را خوانده بودم . من  که دانشجویی خام  وسیاست زده بودم ندیده از او خوشم نمی آمد.

فکر می کردم نویسنده و روشنفکریست که دست از مبارزه کشیده و در ساحت قدرت خیمه زده است. رسول هم مانند برخی دیگر از دوستانش سابقه ی توده ای بودن را در کارنامه داشت . میزان ارتباط او با حزب توده را نمی دانستم . ولی شنیده سال 1355. دانشجوی پزشکی بودم . پدرم با چند نفر از سناتورها دوره ی ناهار داشت . وقتی به منزل ما می آمدند معمولا تا غروب طول می کشد. پس از مدت ها شنیدم  رسول پرویزی هم به این جمع پیوسته است. می دانستم که نویسنده است و داستان کوتاه ” قصه ی عینکم ” را خوانده بودم . من  که دانشجویی خام  وسیاست زده بودم ندیده از او خوشم نمی آمد. فکر می کردم نویسنده و روشنفکریست که دست از مبارزه کشیده و در ساحت قدرت خیمه زده است. رسول هم مانند برخی دیگر از دوستانش سابقه ی توده ای بودن را در کارنامه داشت.

میزان ارتباط او با حزب توده را نمی دانستم . ولی شنیده بودم که در فارس او وعده ای دیگر مانند توللی شاعر که دوست نزدیک رسول بود و دکتر باهری و دیگران با شاخه ی
حزب توده ی آن استان مربوط بودند . اسدالله علم وزیر دربار قدرتمند محمد رضا شاه پهلوی که بمناسبت همسرش دختر قوام شیرازی فارس را هم زیر نگین خود گرفته بود این گروه را جذب کرد و بعدها همه در زمره همکاران نزدیک او درآمدند و به قولی از حواریون علم بودند. رسول در هنگام صدارت علم معاون نخست وزیر بود. بعدها لژیون خدمتگزاران بشررا تاسیس کرد که تا زمان مرگ ریاست آن را به عهده داشت. همچنین سناتور انتخابی فارس شد که سناتوری او هم تا مرگش ادامه یافت. با این مقدمات اگر دوره در منزل ما بود و من زودتر به خانه می رسیدم برای احتراز از دیدار او به اطاقم می رفتم تا مهمانان بروند. سوگیری ذهنی این عواقب را دارد . وقتی در چنبره تعصب اسیر شوی همه چیز تحریف می شود حتی واقعیت وجود اشخاص.

تابستان آن سال همراه پدر و مادرم به خزرشهر در مازندران رفتم . معلوم شد پدرم رسول را هم دعوت کرده است . من بی خبر بودم وگرنه لابد نمی رفتم . پدرم به فرودگاه رامسر رفت و رسول را آورد و برای نخستین بار اورا دیدم . پس از مدتی تمام چرندیاتی که در ذهنم در مورد او وجود داشت دود شد و رفت. غروب فال حافظ گرفت و غزلی از او را تفسیر کرد. جالب بود. با مردی روبرو شدم که در هر باب اطلاعات در خور توجهی داشت و با کلامی گرم و صمیمانه از شعر، ادبیات، سیاست، تاریخ و تجربه های شخصی خود سخن می راند . خلاصه چند روزی که رسول با ما بود تحسین ، احترام و علاقه مرا برانگیخت . ظاهرا او هم نسبت به من بی توجه نبود . می گفت می بینم همیشه مشغول کاری هستی . میخوانی ، می نویسی یا ساز می زنی . من در آن دوره خیلی به حافظ علاقه مند بودم و تمام کتاب هایی را که در مورد او نوشته شده بود و بسیار کمتر از امروز بود گرفته بودم و می خواندم . قرار شد وقتی به تهران برگشتیم هفته ای یک روز نزد رسول بروم تا هر بار غزلی از حافظ را برایم تفسیر کند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *