سخن گفتن از معنای زندگی بدون درنظرگرفتن مرگ امکانپذیر نیست. درونمایهی اصلی زندگی بشر از ابتدا تا کنون چیزی جز جستجوی معنا نبوده است. نئاندرتالها در حالی که توانایی مکتوبکردن اسطورههای خود را نداشتند، در گورها سلاح، ابزار و استخوانهای حیوانات قربانیشده را قرار میدادند. این عمل نشان میدهد که انسانها وقتی با فناپذیری خود روبرو شدند نوعی ضدروایت آفریدند تا بتوانند به نحوی با مرگ کنار بیایند. از همان ابتدا انسانها در جستجوی معنای زندگی در سایهی مرگ داستانهایی را ابداع میکردند که به آنها امکان دهد زندگی خود را در یک چهارچوب بزرگتر و گسترهی وسیعتر قرار دهند و در پناه یک کل نامتناهی وجود خود را معنا کنند. خود این جستجو که بدون نگاه همزمان به مرگ ممکن نبود مبین حضور همیشگی مرگ در زندگی است.
تاریخ مکتوب زندگی بشر نیز ناظر بر آمیزش همیشگی مرگ و زندگیست. فلسفه در اصل بحث در مسئله حیات و ممات است. تاریخ چیزی جز مجموعهای از دفنیات یا روایتهای سپری شده نیست. ساختار اکثر ادیان در ارتباط با جهانی دیگر شکل میگیرد که مرگ دروازهی آن است. بیهوده نبود که سقراط تمامت فلسفه را تاًمل در مرگ میشمرد و هگل تاریخ را محصول کنش بشر با مرگ میدانست. رابطهی مرگ و زندگی از نگاه اندیشمندان در اشکال متنوع ترسیم شده است. برخی به مشابهت و همخوانی مرگ و زندگی اشاره کردهاند و آن دو را اوزان همنوای طبیعت یا ضرباهنگ خلقت دانستهاند. بعضی از تقابل آنها سخن راندهاند و تضاد میان زندگی و مرگ را بنیادیترین تضاد موجود در هستی به حساب آوردهاند. کسانی مانند مولوی با نگاهی مثبت یه این تضاد نگریستهاند و اشخاصی مانند امپدوکلس و اریک فروم با دیدگاهی اخلاقی زندگی را خیر و مرگ را شر قلمداد کردهاند.
مولوی در مثنوی مرگ و زندگی را به صورت تصاویر متقابل درآینه تصویر میکند و میگوید:
مرگ هر یک ای پسر همرنگ اوست
آینه صافی یقین همرنگ روست
پیش ترک آیینه را خوش رنگی است
پیش زنگی آینه هم زنگی است
ای که میترسی ز مرگ اندر فرار
آن ز خود ترسانی ای جان هوشدار
زشت، روی توست نی رخسار مرگ
جان تو همچون درخت و مرگ برگ
از تو رسته است ارنکویست ار بدست
ناخوش وخوش هم ضمیرت ازخودست
گر به خاری خستهای خود کشتهیی
ور حریر و قز دری خود رشتهیی
مرگ آینهای است که تصویر نگرنده را منعکس میکند. «ترک سپید سیما» در آینه به تماشای خوشرنگی خود مینشیند و «زنگی سیهچرده» در آینه تصویر سیاهی خود را میبیند. ترس از مرگ، ترس از خویشتن است و زشتی و ناخوشی مرگ به خویش باز میگردد. آیا براستی چنین است و این تمثیل میتواند در مورد همهی مرگها صادق باشد؟
آیا مرگی مانند مرگ افشین یداللهی در تایید چنین باوریست؟ چه نسبتی میان زندگی او و مرگ بیمعنایش وجود داشت. آیا وقتی آیینهی مرگ در برابر شاعر خوش رنگ ما قرار گرفت تصویر زندگی او را منعکس کرد؟ اصلا زندگی افشین چه ربطی به مرگ او داشت؟ زندگی سرشار از شور، شعر، عشق، طنز، مردمداری و احساس تعهد و مسئولیت چه ارتباطی با مرگی پوچ و بیمعنا داشت؟ بنابراین لازم میدانم بر علیه ضدروایتی که در تمثیل مولوی آمده بنویسم و بگویم این داستانها و شعرها و فلسفه بافیها تا وقتی زنده هستیم و از مرگ دم میزنیم شنیدنیست. مولوی جایی دیگر با نگاهی و مضمونی مشابه میگوید:
چون جان تو میستانی، چون شکرست مردن
با تو ز جان شیرین، شیرینترست مردن
مرگ آینهست و حسنت در آینه درآمد
آیینه بر بگوید خوش منظرست مردن
گر مؤمنی و شیرین هم مؤمنست مرگت
ور کافری و تلخی هم کافرست مردن
گر یوسفی و خوبی آیینهات چنان است
ورنی درآن نمایش هم مضطرست مردن
تکرار همان داستانی که ذکر شد و در بسیاری از موارد تنها یک داستان است و ریطی به زندگی و مرگ آدمها ندارد. آری ممکن است این حرفها درست به نظر بیاید در مورد فردی که زندگی مورد انتظارش را سپری کرده، به کهولت رسیده و زیر سایهی مرگ زندگی میکند یا بیماری که به یک بیماری وخیم یا بدخیم دچار شده است و فرآیند مردنی را پیش رو دارد که مدت زمانی طول میکشد، فرصت دارد که به گذشتهاش فکر کند و ارزشها و معناهایی را که بر زندگی او حاکم بودند در پناه مرگ بازآفرینی و معنا کند و یا برعکس مرگ قریبالوقوعی را که در پیش است در سایهی ارزشها و معناهایی که در زندگی داشته تحلیل کند و به پذیرش مرگ برسد. امّا هنگامی که مرگ مانند مرگی که برای افشین یداللهی رخ داد در عریانترین چهرهی خود ظاهر شود که نه معنایی دارد، نه تابع معادلهایست و نه با منطقی پهلو میزند و مرگی پوچ است که از زندگی معنازدایی میکند تمام این حرفها حتی اگر مولوی هم گفته باشد لفاظّی به نظر میرسد. این جاست که به اهمیت نیایش ریلکه پی میبریم که میگفت: ” خداوندا به هرکس مرگ اصیل خودش راعطا کن، مرگی دمساز زندگیاش.” و دریغا دریغ که از افشین عزیز ما چنان پایانی دریغمند یافت و دستخوش مرگی شد که اصلاً ربطی به زندگی او نداشت. مرگی پوج کننده و بیمعنا.
امّا داستان افشین یداللهی و مرگ او در همین جا خاتمه پیدا نمیکند زیرا او یک هنرمند بود. جانمایهی اصلی هنر در خلاقیّت است و خلاقیِت یعنی عصیان در برابر نیستی. هنرمند برجستهترین چالشگر مرگ است و اصلا آفرینش هنری یعنی آن که هنرمند بتواند در یک لحظه معنایی به زندگی ببخشد که پایدار و ماندگار بماند و به این ترتیب تکلیف خود را با مرگ روشن کند.
البته افشین، شاعر زندگی بود و سنّی هم نداشت که بواسطهی آن با مرگ ماًنوس شود. امّا مثل هر هنرمندی باید در برابر مرگ اعلام موضع میکرد. بیهوده و بیخود نبود که دو قطعهی شاعرانه ی او در ارتباط با مرگ، پس از سانحهی فجیعی که از سرگذراند انتشار وسیع و تاثیر شگرفی پیدا کرد.نوشتهای که یکی دو روز قبل از مرگش به خاطر فوت علی معلم در اینستاگرام گذاشته بود و شعری که مدتی پیشتر سروده بود و گویی مخاطب آن همسر عزیزش بود که پس از حدود دو هفته به او پیوست.
در پست اول اینستاگرام نوشته بود:
هر سال
یک بار
از لحظهی مرگم
بیتفاوت گذشتهام
بیآن که
بفهمم یک روز
در چنین لحظهای
خواهم مرد.
بعضی مرگها غیرمنتظره است
با این که مرگ غیرمنتظره نیست.
هنوز چند روز به پایان سال 1395 مانده
این سال پر مسافر کبیسه هم هست.
و در شعری که انگار مرگ خود و همسرش را از پیش سروده است می نویسد:
از مرگ ناراحت نمیشوم
اگر قرار باشد
پیش من
که پیش از تو رفتم
بیایی.
نمیخواهم وارد عوالم ماورایی شوم یا حتی بگویم افشین بر اساس شهودی هنرمندانه به نوعی پیشگویی پیامبرانه دست یافته و بر اساس حسی که از مرگ در زندگی خود داشته این جملات را نوشته است. امّا بیتردید این نوشتهها مبین موضع هنرمند در برابر مرگ است. تصور مرگ به نحوی که در این دو قطعه منعکس شده است نشان میدهد که افشین با مرگ کاری را نکرد که مرگ با او کرد. بلکه او کوشید تا هنگامی که زنده بود به مرگ یا بهتر بگویم به مرگ خودش معنایی ببخشد. بسیار شبیه کاری که قهرمان داستان معروف “شازده کوچولو” انجام داد.
افشین تنها در همین دو قطعه مرگ را اهلی کرد ، ساده کرد. درست همان طور که حضور همیشگی مرگ در زندگی روزمره را میتوان نشان داد. مرگی که همواره زیر پوست زندگی نفس میکشد و همان طور که گفت غیرمنتظره نیست. بنابراین میتوان گفت او وقتی که زنده بوده موضع خود در برابر مرگ و به عبارت بهتر تکلیف خود با مرگ را روشن کرد و به چیزی رسید که باید هدف نهایی همه انسانها در برابر مرگ باشد ، یعنی پذیرش مرگ.
فکر میکنم همهی آن چه بر افشین گذشت یعنی زندگی پرباری را که پشت سر گذاشت، تاملاتی که در باب مرگ داشت و مرگی که دست او را از دنیا کوتاه کرد ، همه و همه به بهترین نحو در این شاه بیت حافظ متجلی میشود:
زمانه گر بزند آتشم به خرمن عمر
بگو بسوز که بر من به برگ کاهی نیست