به مناسبت پنجاهمین سالگرد تولد زنده یاد دکتر افشین یدالهی
 قرار بود دانشگاه شهید بهشتی به مناسبت پنجاهمین سالگرد تولد افشین یداللهی مراسمی برگزار و به همین مناسبت کتابی منتشر کند. از من هم خواسته شد برای کتاب نوشته ای بنوسیم و همراه عکس های مشترک ارسال کنم که انجام دادم. امّا بعداً مسؤلان محترم با عذر نداشتن بودجه ی لازم کل داستان را منتفی کردند و حتی یک مراسم ساده هم نگرفتند. به هر حال آن متن و عکس هایش را این جا آوردم.
دیدگان زندگی را
                   می گشودی
به تماشای عشق
بهانه ی  بودنت
                  در انعکاس حضور ترانه ها
و شنیدنت را
              نهایتی در کار نبود.
اکنون
چشمان مرگ را بگشای
ببین که نیستی!
و نبودنت را
ترانه ای ساز کن
که هیچکس را
                 تاب شنیدنش نیست.
چهارشنبه سوری
1
 سه شنبه شب 24 اسفند 1395 . کم کم سال  پر دغدغه ای  که پشت سر گذاشته بودم به پایان می رسید و
بوی بهار و عید می آمد. سرطان خواهر ، آلزایمر برادر و عمل جراحی قلب باز او ، دو بار بستری شدن مادر  و
… سپری شده بود. تازه از مسافرت آمده بودم ، احساس خوبی داشتم و در انتظار سال آرامی بودم . به رسم هر
سال عده ای از دوستان مهمان من بودند. مثل همیشه درانتهای اسفند در باغ بنفشه و اطلسی کاشته بودیم . نرگس
های زرد زیبا سربرآورده و بوته های به ژاپنی غنچه کرده بودند.همه چیز عالی و رؤیایی . آخر آتش بازی و
مراسم چهارشنبه سوری بود . رفتم طرف عمارت . در را که باز کردم  یک دفعه با افشین روبرو شدم که بیرون می
آمد. روبوسی کردیم . همسرش و برادر او را به من معرفی کرد. بار اوّل بود که آن دو را می دیدم . دیرتر از بقیه
دوستان آمده بودند. آن ها را به طرف آخرین شعله های بوته ها و سایر مهمانان  در باغ هدایت کردم.
خوشباشی ها قبل و بعد از شام  ادامه داشت . به اصرار شهرام ناظری پیانویی زدم . بالاخره پس از مدتی اکثر
مدعوین رفتند. افشین و همراهانش و تنی چند از مهمانان باقی ماندند . محفل خودمانی تر شد . بهدادبابایی سه
تارش را به دست گرفت ، قطعه ای نواخت و افشین هم همراهی کرد و آوازی خواند که همسرش ضبط کرد . بعد هم
مطابق معمول شروع کردم سر به سر افشین گذاشتن . گفتم چرا غمباد گرفتی ، خواستی زن نگیری. با شوخی و
خنده از او و همسرش پرسیدم چطوری با هم آشنا شدید . از روی عشق ازدواج کردید ؟همسرش پرتقالی برای
افشین پوست کند و جلوی او گذاشت . کلی سر این داستان بازی درآوردیم. خلاصه ازین حرف ها گفتیم و شاید
نزدیک یک ساعت قهقهه می زدیم . مدت ها بود این قدر نخندیده بودم . افشین هم  با همان طنز و نکته بینی
همیشگی جواب می داد . البته خیلی قبراق نبود و خسته به نظر می رسید. کمی از یک و نیم شب گذشته بود که
افشین و همراهان عزم رفتن کردند . با بهداد جهت بدرقه ی آن ها به حیاط رفتیم . آن جا هم پنج دقیقه ای به
مسخرگی گذراندیم. پس از روبوسی و خداحافظی برادر همسرش پشت فرمان نشست. افشین کنار او و همسرش در
صندلی عقب. همسرش می گفت از وقتی ازدواج کرده ایم من شده ام راننده افشین و هر جا می رویم من رانندگی
می کنم . حالا چون برادرم  هست او پشت فرمان نشسته است . افشین هم به طنز جوابی به او داد و خداحافظی
کردیم و پس از خروج از در افشین سوار بر ماشین از دور دستی تکان داد و رفت.
 برای همیشه رفت.
روزگار مانند حادثه ای
                        پشت در ایستاده
جهان پر از هق هق پنجره هاست
و قلب ها
مثل قلک های خالی
                    شکسته می شوند.
عشق نمایشی ست
که به آخرین اجرایش نمی رسیم
و زندگی
دستی
که در خداحافظی تکان می دهیم
                                    پیش از آن که بمیریم.
                                چهارشنبه سوری 24 اسفند 1395 با افشین و بهداد بابایی
2
سه شنبه 24 آذر 1388. به دنبال دعوت برای شرکت در جلسات گروه روانشناسی فرهنگستان زبان و ادب فارسی
به آنجا رفتم و با افشین یداللهی آشنا شدم که از او هم همزمان با من برای شرکت در گروه دعوت شده بود. کم کم با
هم دوست و معاشر شدیم . علائق مشترک و خصوصیات مشابهی داشتیم و هردو هم مجرد بودیم . عجیب دوست
داشتنی بود. هر کسی که او را می شناخت همین احساس و نظر را داشت . مهربان و گشاده رو . ترکیب نادری از
شوخ طبعی کودکانه و نکته سنجی بالغانه که در بسیاری از موارد در قالب طنزی هنرمندانه به حضورش تلالویی
متفاوت می بخشید. آن هم در سرزمینی و دورانی که در آن تبسّم جراحی می شد. به قول خودش” در این برهه ی
حساس کنونی” که دیگر ابدی به نظر می رسید و می رسد، لبخند می زد و می خندید . و این بی تردید مستلزم
شهامتی درونی بود در جغرافیای تاریخی که در آن اشک و عبوسی سیطره داشته و قرن ها قبل مولانایش سروده
 بود :
           رو ترش کن که همه روترشانند اینجا                      کور شو تا نخوری از کف هر کور عصا
           لنگ رو چونک در این کوی همه لنگانند                لته بر پای  بپیچ و کژ و مژ کن   سرو پا
           زعفران بر رخ خود مال اگر مه رویی                     روی خوب ار بنمایی  بخوری  زخم  قفا
این هم بخشی از سلوک مهروی ما بود. می دانم که در مورد ویژگی های هنرو خصوصیات انسانی دیگر او گفته اند
و خواهند گفت ، خواستم بر این بعد از شخصیت و زندگی او تاکید کنم . شاید اگر به عرصه ی طنز هم ورود پیدا
می کرد این وجه از وجودش نیز تجلّی هنری می یافت.
نکته ی دیگر تمایلی بود که این اواخر به شیدایی پیدا کرده بود. قابل تصور است که مدت ها میان دو قطب
عینیت علمی برآمده از تربیت پزشکی و روانپزشکی اش و عالم شهود شاعرانه در نوسان و گاه در تعادل بود.
از اظهار نظرها و پرسش هایی که یکی دو سال آخر می کرد برداشتم این بود که کفه ی طرف دوم دارد سنگین تر
می شود که اتفاقا رویکرد مبارکی بود چون در اصل تقابلی درمیان این فضاها وجود ندارد و حتی در قلمرو
روانشناسی هم ترکیب و تلفیق آن ها ناممکن نیست.
از همان ابتدای آشنایی با توجه به تجرد و بزرگ تر بودن من کنجکاو بود وگهگاه سوالاتی در مورد ازدواج می
کرد. مرا به یاد گفت و گوهایم با مهدی سحابی دوست نازنینم می انداخت که همان سال 88 پس از سه دهه دوستی
او را از دست داده بودم . من هم از همان اوایل دوستی گهگاه از او می پرسیدم ازدواج بکنم یا نکنم. او هم با
حوصله نظرات خودش را برای من توضیح می داد. البته پس از یک دهه وقتی می پرسیدم می گفت برو بابا و
جوابم را نمی داد.  فاصله سنی من با مهدی درست برابر تفاوت سنی من و افشین بود. منهم با حوصله به افشین
جواب می دادم . سه شنبه سوم اسفند 1395 در  جلسه ی فرهنگستان افشین گفت بعد از جلسه کارت دارم . در
خاتمه جلسه رفتیم در حیاط و آن جا با کمی حجب و یکی از چند لبخندی که داشت گفت متاهل شده و عقد کرده
است. لابد انتظار داشت به شوخی او را سرزنش کنم . اما خیلی متمدنانه که از من بعید بود به او تبریک گفتم
و اضافه کردم که کار خوبی کردی و چند جمله ی دیگر در تایید ازدواجش . بعد هم او را بوسیدم و از هم جدا شدیم.
    چهارشنبه 25 اسفند 1395 ساعت هشت و نیم صبح . موبایلم زنگ زد . معمولا تلفن های نا آشنا را جواب نمی
دهم . خواب یا خواب آلوده هم بودم . معهذا گوشی را برداشتم . اقایی خودش را دکتر فیروزی معرفی کرد. گفت
افشین شب منزل شما بوده؟ فهمیدم اتفاقی افتاده . نفسم حبس شد .اضافه کرد که تصادف اتوموبیل رخ داده .
پرسیدم چی شده ؟ گفت افشین فوت کرده . شوکه شدم . سکوت کردم .انگار نمی فهمیدم چه می گوید . ادامه داد
که همسرش در بیمارستان است و برادر او هم . یک کامیون از پشت زده و آن ها در بیمارستان هشتگرد منتظر
خانواده هستند که پیکر افشین را تحویل بگیرند .
گیج و مبهوت رفتم به بهداد بابایی خبر بدهم که شب مانده بود . از پله ها بالا می آمد که او را دیدم و گفتم .
خشکش زد و چهره اش عوض شد .  با بهداد به بیمارستان رفتیم . اول دکتر فیروزی را پیدا نکردیم و رفتیم طرف
اطلاعات و سردخانه . اظهار بی اطلاعی کردند .بالاخره بادکتر فیروزی روبرو شدیم . گریه کنان داستان را تعریف
کرد. من هم به گریه افتادم .در پی انتقال همسر افشین به بیمارستانی در تهران بودند . نگاهی به پرونده او انداختم
. اسکن حاکی از صدمات شدید و وضعیت وخیم او بود.بالاخره انتقال صورت گرفت . تلفن ها از قبل شروع شده بود
و همه جویای شرح واقعه بودند و بعضی هم گریه می کردند. بقیه ی داستان را هم که همه می دانند.
چه روزهایی بر همه از جمله من گذشت . بدترین و سیاه ترین نوروز زندگی ام  رسید که در خاتمه با مرگ همسر
افشین تلخ تر شد . چه مرگ بی معنایی برای نازنینی که حتی انگار با مرگ هم مهربان بود و با آن همه شور
زندگی در ثانیه ای به آن تن داد. چند سال قبل یک بار که هشتگرد نزد من آمده بود ، شب هنگام رفتن گفت امروز
بهترین روز زندگی من بود . شب آخر که رفت  نمی دانست که بدترین شب زندگی اش در انتظار اوست.
همان روزها دو شعر هم برایش سرودم که یکی را در ابتدا آوردم و دومی را این جا می نویسم:
چه شد ای دوست که از دست برفتی و نماندی                                   غزل  آخر خود را  تو   سرانجام    نخواندی
تو چه  دیدی که  دل از عالم  و آدم    ببریدی                                    چه کشیدی که تن از خاک بر افلاک کشاندی
تو گذشتی و گذشت از سر تو گردش  دوران                                     شب آخر  چه شبی  بود  که  از سر گذراندی
دل شب مسلخ خون بود که جان باختی آن جا                                    خونی از رنگ جنون بود که بر خاک فشاندی
پرده  از  لحظه ی عاشق شدن  عشق کشیدی                                    تو  گریبان  عدم  را  چو گرفتی     بدراندی
دل   چو دادی به رهایی و ره دوست سپردی                                     تو  رهیدی و در این  راه  دلت  را  برهاندی
جام وصلت   بگرفتی   تو  به  امّید  وصالی                                     کام  از باده ی  وصلی که  چشیدی  نستاندی
چو زمستان سپری شد نه بهاری و نه یاری                                    چه  خزانی که در این باغ تو ای یار  وزاندی
وقت  برخاستنت    بود  که  ناگه   بنشستی                                     داغ  خود  بر دل   یاران   عزادار    نشاندی
                                           هرچه  گفتند و بگویند زحسنت  تو  فزونی
                                           که  به سر گوی  به میدان  محبت  بدواندی
غلامحسین معتمدی
آذر 1397

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *