ویدیوهای مباحث روانشناختی
روانشناسی اعتماد – Psychology of Trust
روانشناسی دروغ – Psychology of Lying
روانشناسی خرافات – Psychology of Superstition
روانشناسی ریا – Psychology of Hypocrisy
انسان و مرگ – Human and Death
پنجشنبه صبحهای بخارا
تقدیرگرایی – Fatalism
غفلت از مرگ، مبحثی در مرگشناسی – Neglect of Death
نشست چهارشنبه عصر بخارا
نامیرایی و میراث دیجیتال
مقالات و مصاحبههای روانشناختی
ترک خویشتن (Self-abandonment)
منبع : خبر انلاین , ۱۶ آذر ۱۳۹۷ – ۱۱:۳۶
دکتر غلامحسین معتمدی
عنوان ترک خویشتن عجیب و غیر
عادی به نظر میرسد.مگر کسی میتواند خودش را ترک کند؟ پاسخ نه تنها آری است، بلکه شمار افرادی که درگیر این وضعیت هستند بیشتر از حد تصور است. در حقیقت ترک خویشتن در بسیاری از مشکلات و کسالت های شناخته شده مانند افسردگی ، اضطراب ، خشم ، رنجش ، اعتیاد و …. نقش بازی می کند و از همه مهم تر در ایجاد و گسترش ترس از تنها بودن یا تنها ماندن و به عبارت بهتر ترس از تنهایی سهیم است.
برای درک بهتر موضوع با مثالی مفهوم ترک شدگی را نشان می دهیم .کودک یا سالمندی را مجسم کنید که نیازمند مراقبت و توجه دیگران است و نیازهای متنّوع او توسط فرد دیگر ی مانند مادر یا پرستار تامین می شود. وقتی آن فرد کودک یا سالمند را ترک کند نه تنها احساس تنهایی و درماندگی در ترک شده به وجود می آید ، بلکه دنیای او نیزدرهم می ریزد و حس منفی طردشدگی بر او غلبه می یابد . سال هاست که با اصطلاح کودک درون آشنا هستیم.
کودک درون به بخش نهفته ای از وجودما اشاره دارد که مانند یک کودک نیازمند توجه ، مراقبت و محبت است. بخشی از ما که از یک سو با ابعاد عاطفی وجود ما سروکار دارد و در تنوع احساسات و بی ثباتی هیجانی و گاه رفتارهای بچگانه تظاهر می یابد و از سوی دیگر بازیگوشی ، سرخوشی های کودکانه ، کنجکاوی و خلاقیت درونی ما وابسته به آن است . سؤال این است که چه کسی مسئولیت توجه ،مراقبت و نگهداری کودک درون ما را به عهده دارد؟ روشن است که این مسئولیت بر دوش خود فرد بالغ است که به نیازهای کودک درون خود توجه و آن ها را تامین کند. متاسفانه برخی از افراد این حقیقت رادر نمی یابند و درست مانند یک کودک واقعی تمام این مسئولیت را متوجه فرد یا افراد دیگر می دانند که در جامه ی روابط با دیگران ظاهر می شود و به محض آن که رابطه ای دستخوش تغییر یا زوال گردد احساس ترک شدگی ، تنهایی و درماندگی می کنند. پس اگر شما به عنوان یک فرد بالغ به طور غیرعادی دچار ترس از تنهایی و تنها ماندن شدید علت اصلی آن را باید در مفهوم ترک و به عبارت بهتر فرار از خویشتن جستجو کنید. بیشتر
می گریزم تا رگم جنبان بود کی گریز از خویشتن آسان بود همه ی افراد نیازمند توجه ، تایید و محبت هستند. شدت و گستره ی این نیاز در کودکان بیشتر است. کودک درون هم از این قاعده مستثنی نیست. البته بعضی ها معتاد به توجه ، تایید و محبت دیگرانند تا جایی که در نبود آن ها دچار تشویش و احساس تنهایی و طرد شدگی می شوند . در روبط عادی مثل رابطه ی زن و شوهر و یا والد و فرزند این نیازها به طور طبیعی و در حد معمول تامین می شود . امّآ هرچقدر شما دیگران را مسئول برطرف کردن این نیازها بدانید وابستگی شما به آن ها بیشتر می شود و در صورت ترک شدن توسط آن ها دستخوش نابسامانی های احساسی مانند افسردگی و درماندگی می شوید و یا برای پرکردن خلاء درونی خود و اجتناب از احساس طردشدگی به انواع اعتیادها پناه می برید. در حقیقت خود شما مسئول اصلی مراقبت از کودک درون خود هستید و موظفید توجه ، تایید و محبت مورد نیاز او را فراهم کنید. هرچقدر بیشتر دیگران را مسئول تامین این نیازها بدانید بیشتر احساس ترک شدگی و تنهایی خواهید کرد. اگر شما مسئولیت کامل خود را به عهده بگیرید ، برای خودتان ارزش قائل شوید ، به ندای درونتان گوش دهید ، از لحاظ جسمانی و معنوی از خودتان مراقبت کنید ، ارتباط ژرفی با خویشتن واقعی خود داشته باشید ، ممکن نیست از تنهایی بترسید یا به نحوی مبالغه آمیز احساس ترک شدگی بکنید. امّا در درون فرد چه می گذرد که او را به سمت ترک خویشتن سوق می دهد؟ در حقیقت ترک خویشتن در درجه ی اول به خاطر گریز و اجتناب از رویارویی با احساسات درونی ناخوشایند و تهدیدکننده صورت می گیرد. این هیجانات منفی بر اثر تجربیات ناگوار قبلی و فعلی و باورهای غلط و غیر منطقی در درون افراد تلمبار و در عین حال نادیده گرفته می شود. برای این که رابطه ی ظریف میان باورها و برداشت ها و احساسات ناخوشایند را نشان دهیم به داوری ها و قضاوت های منفی و مبالغه شده ای که افراد در مورد خود به کار می برند اشاره می کنیم. همه ی ما با نمونه هایی ازین موارد آشنا هستیم و افرادی را می شناسیم که دائم در مورد خود اظهارات منفی بر زبان می آورند مانند : من زشتم یا جذاب نیستم ، احمقم ، ارزش ندارم ، کسی مرا دوست ندارد ، به اندازه ی کافی خوب نیستم ، شکست خورده ام ، مقصرم و ……. این حس ها و قضاوت ها از سیارات دیگر که نمی آید ، بلکه از سپهر احساسی و فکری درون ما صادر می شود و در حقیقت بیان حال کودک درون ماست . مجسم کنید پدر یا مادر یک کودک به طور مداوم او را با این گونه داوری های نابودکننده بمباران کنند . لازم نیست که روانشناس باشید تا نتیجه ی ویرانگر این برخوردها و تخریبی که در روح و روان کودک ایجاد می کند را ارزیابی کنید. امّا این جا مسئول کس دیگری نیست ، بلکه خود فرد است که کودک درون و در واقع خودش را شکنجه می کند. مشخص است که این فرد یاد نگرفته که در درجه ی اول خود او مسئول بذل توجه ، تایید و محبت به خویشتن است. در این شرایط به دیگری رو می آورد. او مانند کودکی متوقع از آن فرد توجه و تایید مطالبه میکند و به او آویزان می شود و سعی در کنترل او دارد تا جایی که که سرانجام طرف یا ازو فراری می شود یا اورا در تله ی رابطه ای سرشار از انواع سوء استفاده های کلامی ، عاطفی ، جسمی و جنسی محبوس می کند . در هر دو حالت احساس ژرف تنهایی درونی او تسکین نمی یابد . تازه مرحله ی دیگری از خود ویرانگری آغاز می شود و فرد برای گریز از احساسات ناخوشایند خود را از لحاظ احساسی کرخت و بی حس می کند و به سوی انواع اعتیاد ها مانند الکل ، مواد مخدر ، قمار ، سکس وسواسگونه ، پرخوری ، فیلم های پورنو، تماشای بیمارگونه ی تلویزیون و ماهواره ، گشت بی پایان در اینترنت و شبکه های اجتماعی و حتی کار بیش از حد سوق داده می شود یا در دام اقسام کسالت های روحی مانند افسردگی ، اختلالات اضطرابی ، اختلالات رفتاری ، تشویش ذهنی و …. می افتد. از لحاظ رفتاری فرد که از وضعیت خود ناراضی و خشمگین است یا این خشم و نفرت را در رابطه با دیگران نشان می دهد و آن ها را وادار می کند که مثلا کاری انجام دهند که حال بهتری پیدا کند و گاه هم تنفر از خودش افزایش می یابد یا سعی می کند بچه ی خوبی باشد و به هرکاری که موجب رضایت آن دیگری است تن دهد و خود شیرینی و چاپلوسی کند. او نقش خود در ایجاد وضعیت نابسامان فعلی را انکار می کند و تقصیر همه چیز را به گردن دیگران ، سرنوشت ، خدا و غیره می اندازد. تکرارمی کنم ، هرچقدر بیشتر دیگران را مسئول رسیدگی به خود و کودک درونتان بدانید بیشتر احساس ترک و طرد شدگی می کنید زیرا تنها کسی که می تواند واقعاً شما را ترک کند خودتان هستید. گفتیم آن چه در پشت ترک خویشتن پنهان شده فرار از احساسات درونی و نادیده گرفتن آن هاست. در حقیقت در ژرفای ترک خویشتن با نوعی خود گریزی هیجانی روبرو هستیم. هیجان در روانشناسی در مورد طیف گسترده ی احساساتی که فرد تجربه می کند به کار می رود. برای رویارویی با ترک خویشتن ما به تقویت و تعمیق پیوند درونی با خویش (inner binding) احتیاج داریم. پیوند درونی ملازم نوعی خودیابی و گفت و گوی درونی است. خود یابی به معنی کشف خویشتن (self- discovery) است. اگر ما چیزی در مورد دنیای درونی خود نمی دانیم به خاطر آن است که هرگز کوشش درخوری برای کشف آن نکرده ایم. با وجود عطش ظاهری زیادی که اکثر افراد برای شناختن خود نشان می دهند و متوسل به فال ، رمّال ، طالع بینی و تست های بی اعتبار خودشناسی می شوند ، معلوم نیست چرا از راه های درست دست به این کار نمی زنند . شاید در ناخودآگاه خود ازین امر تن می زنند. گویی حق با هرمان هسه است که در دمیان می نویسد : “در عالم هیچ چیزی برای انسان ناخوشایندتر از پیمودن راهی که به خودش بیانجامد نیست.” به هر حال احساسات ما بخش مهمی ازین دنیای درونی را تشکیل می دهد. صرف نظر از بعضی بیماری های مهم روانی که در آن ها تعادل هیجانی بیمار به هم می خورد و نیازمند درمان های دارویی و غیر دارویی روانپزشکی است،در موارد دیگر یا به کمک مشاور و یا با استفاده از روش هاش خودیاری می توان دربهسازی سپهر احساسی کوشید. مدیریت استرس و مدیریت احساسات از جمله ی این روش ها محسوب می شود.هدف اصلی استفاده از این روش ها در رابطه با بحث ما کسب توانایی برای مقابله با خودگریزی هیجانی است. گریز از احساسات ژرف وجود ما به معنی اجتناب از یک گفت و گوی درونی با خودمان است و این یعنی یک عدم صداقت عمیق درونی . بی صداقتی منجر به دوری وانزوا و تنهایی می شود. ما حتی حاضر نیستیم صدای خودمان را هم بشنویم . ما تنها هستیم و چون در خود حضور نداریم ، گمشده ایم .ما خودمان را ترک کرده ایم . برای ما هیچ کس نمی تواند جای خود ما را پر کند. تنها راه حل آن است که به سوی خودمان باز گردیم . با خودمان گفت و گو کنیم و مسئولیت افکار ، احساسات واعمال خود را به عهده بگیریم . این امر از طریق پیوند درونی (inner binding ) امکان پذیر است. گام اوّل در راه برقراری پیوند درونی درک و شناسایی احساسات درونی و مدیریت صحیح آن هاست. احساسات منفی یا از تقابل با تجربه های بیرونی ( دیگران و رویدادها) حاصل می شود یا از برداشت هاو تصویر غیرواقعی در مورد خود به وجود می آید. پس گام دوم شناسایی باورها و نگرش های غیرمنطقی و تغییر آن هاست . گام سوم توجه به اعمال و رفتارهای ناسالم ، غیر انطباقی و و یرانگرانه است. آن گاه در مورد تمام این موارد باید به گفتگو با خود پرداخت و سپس اقدامات لازم را انجام داد. تغییر دادن رویداها در صورت امکان و در غیر این صورت اجتناب از آن ها ، تغییر منطق به صورت اصلاح باورهای غیرمنطقی ، مهار مقایسه ها ، نگرانی ها و انتظارات از جمله ی این اقدام هاست. باید بدانیم آن چه موجب رنج ما می شود ناشی از احساسات ، باورها و رفتارهای خود ماست و و مسئولیت تغییر آن ها نیز بر عهده ی ماست . وقتی تغییرات لازم صورت گرفت و ما به درجه ای از وقوف (mindfulness) بر احوال درون خود رسیدیم آن گاه شاهد رفتارهای سازنده ، سالم و سازگارانه ی خود خواهیم بود . پیوند درونی را تجربه می کنیم ، از تنهایی نمی ترسیم و دیگر خود را ترک نخواهیم کرد ، زیرا حالا در خود حضور داریم و به عبارت بهتر در کنار خود هستیم. ناگفته نماند که هدف اصلی این یادداشت طرح مفهوم ترک خویشتن است . مقابله با این وضعیت نیازمند استفاده از رویکردهای مختلف روان شناسی و انواع گوناگون روش های عملی است که به علت تنوع فراوان شاید حتی در قالب یک کتاب هم نمی گنجد. در این نوشتار به اشاراتی مختصر بسنده شد و لازم است که خواننده برای کسب اطلاعات لازم به منابع مربوط مراجعه کند.
روان شناسی شادی
منبع : فصلنامه نگاه نو ، شماره 112 ، زمستان 1395
بقای بشر همیشه مهمترین اولویت او بوده است. کوشش انسان ها برای حفظ و تداوم بقا به ایجاد و گسترش تمدّنی انجامیده که غایت آمال اعضای آن نیل به آرامش و کسب شادی است. تکاپوی ظاهری افراد برای رسیدن به اهداف مادی و غیرمادی در راستای بقای خود از تمنّای باطنی شادی و آرامش بر می خیزد. این دو کلمه که رابطه ی متقابل هر یک با دیگری بر کسی پنهان نیست کلیدواژه های مقوله ای هستند که خوشبختی نامیده می شودو اگر به راستی وجود داشته باشد بدون آن دو مفهومی نخواهد داشت. می گویند تاریخ بشر چیزی جز سرنوشت مبارزه او با رنج نیست. در این چالش بی وقفه هر آینه انسان غلبه پیدا کند قرین شادی خواهد بود. به نظر برخی نبود رنج همان تعریف شادی و همتای آن آرامش و برابرنهادی برای خوشبختی است.
از گذشته های دور تعالیم مذهبی و فلسفی نیز ناظر بر این امر بوده است. وعده ی شادی و نیک اقبالی در آن و گاه این دنیا در اکثر مذاهب به چشم می خورد. به عنوان مثال در آیین کاتولیک نهایت غایی هستی انسان با سعادت و خوشی گره خورده است که در برکت یا شادی تقدیس شده تجلّی می یابد. به عقیده ی توماس آکوئیناس اوج شادی در جهان دیگر و در دیدار ذات احدیّت حاصل می شود. در ساحت فلسفه و در غرب و شرق ، شادی که به قول افلاطون تنها چیزی است که انسان آن را به خاطر خودش می خواهد ، محور مکاتب گوناگون فکری و طریقه های مختلف خردورزی است تا جایی که می توان از مبحث مستقلی تحت عنوان فلسفه ی شادی سخن راند. در قلمرو روان شناسی در 20 سال گذشته توجه زیادی به شناخت شادی و چگونگی ارتقاء آن مبذول شده است.
امروزه علم شادی ( Science of Happiness) که در پیوند با علوم طبیعی و انسانی قرار دارد ، کم کم به صورت رشته ای مجزّا عرض اندام می کند. پژوهش ها در این زمینه بیشتر معطوف به درک و شناسایی عواملی است که افراد را شاد یا ناشاد می سازد. اکثر آن ها متمرکزبر افزایش عواطف مثبت و کاهش احساسات منفی است. در این گستره روان شناسی مثبت (positive psychology) هم که می توان آن را زیرمجموعه ای از علم شادی دانست پا به میدان گذاشته و رشد قابل ملاحظه ای داشته است. بیشتر
تعریف و توصیف محتوی شادی را گروهی از احساسات و توصیفات همساز مانند خوشحالی ، شعف ، وجد ، شادمانی ، سرور ، سرخوشی ، مسرّت ، رضایت ، شادکامی ، خوشنودی و ….تشکیل می دهد. به این اعتبار شاید بتوان آن را احساسی مرکّب یا مجموعه ای از عواطف مثبت دانست. شادی تجربه ای درونی و دارای درجات متفاوتی است که می تواند از خوشی ملایم تا خرّمی سرشار تنوّع یابد. البته باید دانست شادی یک تجربه ی ذهنی شخصی به شمار می آید و ممکن است چیزی که برای یک نفر رویدادی شادی بخش محسوب می شود برای دیگری چنین نباشد. شادی دارای دو جزء شناختی و احساسی است. بخش شناختی به این مربوط می شود که فرد در باره ی زندگی اش چگونه فکر می کند و چقدر خود را موفق یا در حال پیشرفت می داند و رضایت دارد. جزء احساسی و عاطفی به چگونگی تجربه ی عواطف مثبت و موازنه ی آن ها با احساسات منفی باز می گردد. روان شناسان اغلب شادی را یک عاطفه یا انفعال مثبت یا حالتی خلقی وصف می کنند که حاصل افکار و احساسات مثبت است و در برابر غم، اندوه و افسردگی قرار دارد که با خلق پایین و نگاه بدبینانه به زندگی همراه است. بنابرین به طور کلی می توان گفت شادی به معنی فزونی احساسات و عواطف مثبت در زندگی و غلبه ی آن ها بر حالات منفی است که ظاهرا چندان آسان نیست ، زیرا گفته می شود در برابر هر حس منفی باید سه حس مثبت وجود داشته باشد تا احساس شادی حاصل شود. جالب است که در قلمرو زبان هم اگر به دنبال واژه های همانندی برای غم و اندوه باشیم به فهرست مبسوط تری از آن چه در مورد شادی ذکر شد برمی خوریم. احساس شادی و رضایت همراه آن اجزاء اصلی خوشی ذهنی SWB (subjective well being) محسوب می شود. خوشی ذهنی با پرسش از افراد در باب احساسی که در زندگی دارند سنجیده می شود . خوشی عینی OWB (objective well being) بر اساس ملاک های قابل مشاهده مانند عمر مورد انتظار(life expectancy) قابل ارزیابی است. سطح شادی(H) توسط نقطه ی تنظیم شادی (S) (happiness setpoint) ، شرایط زندگی (C) و فعالیت های اختیاری وارادی(V) مشخص می شود. مارتین سلیگمن(Martin Seligman) بر اساس روابط این عوامل فرمولی برای شادی پیشنهاد می کند: H=S+C+V . شادی و لذت هرچند درارتباط با یک دیگرند، امّا تفاوت دارند. لذت در اصل به حواس پنجگانه وابسته است و از افراد ، اشیاء ، عوامل و شرایط بیرونی بیشتر تاًثیر می پذیرد. نوشیدن نوشابه ای گوارا و سرد در یک روز گرم تابستانی لذت بخش است. لذت ممکن است سالم ، سازنده یا انطباقی نباشد. مانند لذتی که از مصرف سیگار یا قلیان حاصل می شود. امّا شادی در بیشتر موارد سالم ، سازنده و انطباقی است. بیولوژی شادی تصویربرداری مغزی نشان می دهد افرادی که در قشر پیش پیشانی چپ(left prefrontal) فعالیت بیشتری دارند شادترند. نقطه ی تنظیم شادی توسط وراثت تعیین می شود. سونیا لیوبو میرسکی(Sonia Lyubomirsky) که در عرصه ی روان شناسی مثبت فعّالیت می کند معتقد است که 50% سطح شادی وابسته به عوامل ارثی است. شرایط بیرونی مسئول 10% شادیست و 40% باقیمانده از ذهن فرد تاًثیر می پذیرد. بنابراین حفظ و تداوم شادی و روش های افزایش آن با شناسایی و توجه به این 40% امکان پذیر است. میانجی های شیمیایی مغزی هم با شادی و عامل زایل کننده ی آن استرس ارتباط دارند. حد تحمل استرس افراد توسط عوامل ژنتیک تعیین می شود. 10% مردم حد تحمل استرس پایینی دارند که باعث می شود اکثر موارد ناشاد باشند ، زیرا تعادل مابین میانجی های شیمیایی آنان در سطح استرسی که برای بقیه ی مردم عادی است مختل می گردد. در نتیجه دستخوش افسردگی ، اضطراب ، اختلال خواب و اعتیاد می شوند. میانجی های شیمیایی عبارتند از نورآدرنالین، سروتونین ، دوپامین و آندورفین. فقدان نورآدرنالین که انرژی بخش است خمودگی و کسل بودن را ازپی دارد. سروتونین در تنظیم ساعت بدن و خواب ایفای نقش می کند. کاهش نورآدرنالین و سروتونین مغری منجر به افسردگی می شود. اختلال عملکرد دوپامین که در مراکز مربوط به خوشی مغز موثر است موجب کاهش کارکرد آندورفین می شود که مقاومت طبیعی افراد نسبت به درد را تنزّل می بخشد. جامعه و اقتصاد شادی اغلب از تلخی و مرارت زندگی سخن گفته می شود و بسیاری مانند روسو معتقدند که رنج های ما بر لذت هایمان پیشی می گیرد. اما بررسی ها نتایج دیگری را نشان می دهد. به عنوان مثال در مطالعه ای گسترده بر روی 1.1 میلیون نفر در 45 کشور جهان برای ارزیابی خوشی ذهنی یا SWB پاسخ گویان بر مبنای معیاری 10 نمره ای به طور متوسط میزان خوشی ذهنی خود را نزدیک به 7 گزارش کرده اند. بررسی های دیگر هم حاکی از آن است که اکثر افراد از لحاظ شادی و رضایت خود را در موقعیت خوبی توصیف کرده اند. طبیعی است موارد استثناء بیشتر مربوط به کسانی بود که با مشکلی دست و پنجه نرم می کرده اند. مثل الکلیسم، زندانی بودن، حضور در روندهای درمانی، بی خانمان ها ، کارگران جنسی یا دانشجویانی که تحت سرکوب سیاسی قرار داشته اند. سازمان ملل بر اساس اندازه گیری خوشی ذهنی میزان شادی کشورهای مختلف را اندازه گیری و نقشه ی جغرافیایی شادی را منتشر می کند. در سال 2016 دانمارک و به دنبال آن سوئیس و ایسلند شادترین کشورهای دنیا بوده اند. معمولا در این فهرست کشورهایی مانند پورتوریکو، مکزیک، استرالیا و اسکاندیناوی از شادی بالایی برخوردارند و بر عکس کشورهایی مانند مولداوی ، روسیه ، ارمنستان ، اوکراین ، زیمبابوه و اندونزی از لحاظ شادی در رده های پایین قرار دارند. ارتقاء شادی آحاد جامعه در برنامه ریزی های اقتصادی نیز مورد نظر قرار گرفته است و صاحب نظران معتقدند برای یک برنامه ریزی جامع و موفق اقتصادی علاوه بر ملاک های شایع اقتصادی مانندGDP و GNP باید به میزان شادی در جامعه نیز توجه داشت. پادشاه بوتان به عنوان بدیلی برای GDP (Gross domestic product) از ملاکی تحت عنوان GNH ( Gross national happiness) نیز در کشورش استفاده می کند که بر چهار اصل محیط سالم ، اقتصاد پویا ، دولت دموکراتیک و اتکاء به فرهنگ مذهبی مثبت مبتنی است. ضمناً باید توجه داشت افزایش ثروت ملی به تنهایی موجب ارتقاء شادی در جامعه نیست، بلکه وجود عواملی دیگر مانند نهادهای دموکراتیک ، آزادی بیان ، مدارا و تساهل اجتماعی در یک جامعه ی باز نیز لازم است. برای همین در گذشته در کشورهای اروپای شرقی که تحت تسلط کمونیسم بودند میزان شادی از کشورهای فقیرتر اما آزادتر کمتر بود. با وجود مطالب فوق ناگفته نماند نخستین شرط تحقق شادی در درجه ی اول تاًمین نیازهای اولیه ی زیستی و معیشتی است. بنایراین جوامع باید به آستانه ای از توسعه برسند تا یافته های فوق محلی از اعراب داشته باشد. در جهانی که در آن بیش از 700 میلیون نفر غذای کافی برای خوردن ندارند و فقر غذایی سالیانه موجب مرگ حدود 2.6 میلیون کودک زیر 5 سال میشود و یک چهارم کودکان جهان رشد طبیعی ندارند بسیاری از نتایج پژوهشی و حتی اندیشه های فلسفی در باب شادی نیاز به تاًمل دارد. خنده خنده و خندیدن تنها به انسان تعلق دارد و در سایر حیوانات دیده نمی شود. خنده سازوکاری حفاظتی است که بشر از آن در جهت حفظ سلامتی خود و ارتقاء آن استفاده می کند. خنده نوعی آواسازی اجتماعی و واکنشی ناخودآگاه نسبت به نشانه های اجتماعی و زبان شناختی است که موجب تحکیم پیوندهای انسانی می شود. خنده مجموعه ای از هجاهای شبه آوایی کوتاه مانند “هاها” یا ” هه هه” است که در تمام فرهنگ ها به کار می رود ، لذا زبان پنهانی و مشترک همه ی انسان هاست. لبخند یکی از بازتاب های غریزی اولیّه نوزاد است که بعدها تبدیل به خنده ی بالغانه می شود.در مغز خنده یاب های سمعی وجود دارد که بر اثر تحریک ، مدارهای عصبی مولد خنده را فعال می کنند. خنده رفتاری اجتماعی است که در حضور مخاطب معنا پیدا می کند. به همین دلیل در جمع و در موقعیت های اجتماعی 30 بار بیشتر از تنهایی رخ می دهد. در حقیقت خنده پیام و نشانه ای است که به منظور تحکیم روابط برای دیگران ارسال می شود. خنده استرس را کاهش می دهد و موجب ارتقاء سلامتی است. بنابراین لبخند زدن و خندیدن مسئولیتی است که فرد نسبت به خود، دیگران و جامعه دارد. چهره ی عبوس مانند ماسکی است که پشت آن مجموعه ای از احساسات و حالات ناخوشایند مانند وحشت ، سوء ظن ، خصومت ، حقارت و نبود اعتماد به نفس پنهان شده است. غلبه ی چهره های عبوس در اجتماع نه تنها از ناشادی و افسردگی خبر می دهد بلکه حاکی از وجود نوعی آسیب شناسی روانی است که سلامت جامعه را تهدید و در نهایت زندگی را مسخ می کند. شادی و رابطه ی آن با وجوه مختلف زندگی تصور یک زندگی شاد بدون برخورداری از سلامت جسمانی و روانی امکان پذیر نیست. ورزش منظم همیشه همراه سلامتی بیشتر و شیوع کمتر افسردگی است و در موارد زیادی تاًثیر بالینی مثبتی یر روی افسردگی دارد. پیروی از سبک زندگی تؤام با اعتدال شامل خواب کافی ، تغذیه ی سالم ، ورزش ، رابطه ی جنسی مناسب و پی گیری مراقبت های پزشکی لازم زمینه ساز حضور شادی در زندگی خواهد بود. از سوی دیگر اکثر بیماری ها با درد ، رنج ، ناشادی و در مواردی افسردگی همراه هستند. ناگفته نماند همان طور که وجود احساسات منفی تاًثیر مخرّب بر سلامتی دارد، برخورداری از شادی نیز مانند سایر عواطف مثبت موجب ارتقاء سلامتی می شود. در ارتباط با جنس گزارش های زنان و مردان از میزان شادی یکسان است. ولی در تیره روزی و افسردگی تفاوت جنسی دیده می شود که شیوع بالاتر افسردگی در زنان مؤید این امر است. در مورد سن می توان گفت به طور کلی نوسانات خوشی ذهنی در مراحل مختلف زندگی مشابه هم است. امّا عوامل شادی بخش با تغییر سن تفاوت پیدا می کند. مثلا سلامتی در سنین بالا به عنوان عامل زمینه ساز شادی اهمیت بیشتری پیدا می کند. به همین نسبت در جوانی هیجان جذاب تر است که در سنین بالا جای خود را به آرامش می دهد. در رابطه با طول عمر هم در میان کسانی که عمر طولانی تر داشته اند میزان بالاتری از شادی گزارش شده است. البته این که شادی منجر به عمر طولانی می شود یا برخورداری از سلامت و طول عمر بیشتر دلیل شادی است مشخص نیست. وجود روابط با معنا و مناسب با دیگران از عوامل اصلی تضمین کننده ی حضور شادی در زندگی است.افرادی که از روابط و دوستی های نزدیک برخوردارند شادترند. تبادل احساسات با یار، دوست یا خویشاوند اهمیت زیادی دارد.همان طوری که انزوا و تنهایی زمینه ساز بروز اندوه و افسردگی است، به سربردن با دوستان و نزدیکان لذتبخش است. در این میان ازدواج نیز نقش پر رنگی دارد. یافته ها نشان می دهد متاهلین از مجردها شادترند زیرا حدود 40% آنان در مقایسه با 23% مجردان خود را شاد توصیف کرده اند. ظاهراً در این جا رابطه ای دوگانه در کار است. زیرا از یک سو ازدواج مناسب مانند سایر دوستی های نزدیک نوعی حمایت اجتماعی ایجاد می کند و از سوی دیگر افراد شاد هم بیشتر می توانند در یک رابطه باقی بمانند. البته گفته می شود اثربخشی ازدواج بر شادی با گذشت زمان تقلیل می یابد، لذا کیفیت ازدواج هم اهمیت دارد. در نهایت تردیدی نیست که عشق ورزیدن یکی از ارکان اصلی شاد بودن است. فعالیت های شغلی و تفریحی مناسب با مهارت ها و توانایی های فرد شادی او را افزایش می دهد. رضایت شغلی از عوامل مهم زمینه ساز شادی است. در مقابل بیکاری و نارضایتی شغلی و فرسودگی کاری ناشادی را رقم خواهد زد. باید گفت شادی از عوامل برانگیزاننده ای است که در کار به نتایج مثبت می انجامد نه آن که فراورده ای حاصل کار باشد. موفقیت هم رابطه ای دو جانبه با شادی دارد. یعنی نه فقط شادی می آورد بلکه افراد شاد نیز شانس بیشتری برای کسب موفقیت دارند. در زمینه سازی شادی توجه به اوقات فراغت و استفاده از تفریحات سالم نیز نقش مهمی دارد. در باب ارتباط شادی با شخصیت افراد باید گفت برون گرایی ،خوش بینی ، اعتماد به نفس بالا ، دارابودن احساس کنترل شخصی بر زندگی و هدفمند بودن ویژه گی هایی هستند که به زندگی رنگ شادی می بخشند. برخورداری از تعادل ، تداوم و ثبات شخصیت نیز بقای شادی را تضمین می کند. روشن است که بعضی از این ویژگی ها مانند برونگرایی وجه توارثی دارند و برخی دیگر اکتسابی هستند. شوخی و شوخ طبعی نیز یکی از منابع ایجاد شادی است که در مقابله با استرس که دشمن نیرومند شادی هاست نقش بازی می کنند. اصولا شوخ طبعی یکی از ویژگی های شخصیت سالم محسوب می شود. شوخی مهارتی اجتماعی است که تنش را تخلیه می کند و همبستگی را افزایش می دهد.البته شوخ طبعی با مسخره کردن و طعنه زدن تفاوت دارد. شوخی بالغانه معطوف به کل آدمیان است و با تحقیر افراد خاص همراه نیست. راه های کسب شادی به نقش عوامل توارثی در شادی اشاره شد. اگرچه همه با سرشتی آفتابی زاده نمی شوند ولی راه هایی وجود دارد که پیروی از آن ها می تواند معنا ، رضایت و شادی بیشتری به زندگی ببخشد. می گویند همان طور که خورشید همیشه در آسمان هاست امّا در روزهای ابری در پشت ابرها پنهان می شود، شادی هم همیشه در ژرفای درون ما وجود دارد و افکار منفی ، ترس ها ، نگرانی ها وسایر احساسات منفی مانند ابرها آن را مخفی می کنند. لذا شادی اگرچه به موقعیت و شرایط نیز بستگی دارد ولی چیزی دوردست ودست نیافتنی نیست بلکه بخش انفکاک ناپذیری از جریان اگاهی و امری درونی محسوب می شود. البته گفتیم هر فرد دارای یک نقطه ی تنظیم شادی است که انحراف از آن زودگذر خواهد بود و صرف نظر از هرگونه تغییری که در زندگی رخ دهد به نقطه ی اصلی خود باز خواهد گشت. در پژوهشی که بر روی برندگان بخت آزمایی و مبتلایان به فلج پا بر اثر آسیب نخاعی صورت گرفته است مشخص شد که اعضاء هر دو گروه پس از گذشت یک سال به سطح اولیه ی نقطه ی تنظیم شادی خود بازگشتند. همان طور که کسانی که با فقدان های عاطفی و مالی روبرو می شوند پس از حدود یکی دوسال و سپری شدن واکنش ماتم به حال عادی خود باز می گردند. به هر حال ارتقاء شادی همیشه از دو مسیر عبور می کند . کاهش و برطرف کردن عوامل ناشاد کننده و افزایش عوامل شادی آفرین که منجر به فزونی احساسات و عواطف مثبت و رضایت شود. افکار منفی ، نگرانی ها و تصورات نامعقول موانع اصلی یک زندگی شاد هستند که در نهایت موجب بروز هیجانات و احساسات منفی و غلبه ی احساس ناکارآمدی و کاهش اعتماد به نفس می شوند. نشخوار فکری و ذهنی آسمان دنیای درون را ابری می کند لذا باید در جستجوی راه هایی بود که ذهن را آرام و برآسوده سازد. بنابراین هر اقدامی که ذهن را آرام کند زمینه ساز شادی خواهد شد. به همین دلیل انواع روش های مدیریت استرس مانند مراقبه ی ذهنی ، آرام سازی بدنی و غیره کارساز خواهد بود. وجود معنا در زندگی و احساس تعلق داشتن به چیزی والاتر در هستی در نهایت موجب شادی و آرامش می شود. وقتی پی گیری اهداف فردی با خلق معنا در جهان هستی همراه باشد شادی نه تنها فزونی می یابد بلکه ژرفای بیشتری نیز پیدا می کند. روان شناسی مثبت ما را به نوعی وقوف درونی(mindfulness) تشویق می کند. پیوندهای معنوی ، زندگی در زمان حال، شناسایی زیبای های طبیعی و غیر طبیعی ، قدردانی بابت وجوه مثبت زندگی، بخشش ، نوع دوستی و کمک به دیگران همه به شادی عمیق درونی می انجامند. تقویت احساس قدردانی و سپاسگذاری یا به اصطلاح عامه شاکر بودن خیلی زیاد در روانشناسی مثبت مورد تاًکید قرار گرفته است. تمرکز بر امور مثبت در زندگی و قدر آن ها را دانستن بر شادی می افزاید. در ذکر رابطه ی شادی و ثروت گفتیم بخشندگی از فعالیت هایی است که موجب شادی ژرف درونی می شود. پژوهش ها نشان می دهد که شادی حاصل از بخشندگی از خوشی ناشی از تملک عمیق تر و دیرپاتر است.جالب است که اگر به ایجاد شادی در دیگران کمک کنیم خودمان هم شادتر می شویم. شادی شاید تنها چیزی در جهان باشد که وقتی دیگران را در آن سهیم می کنیم نه تنها میزان آن کم نمی شود بلکه افزایش هم می یابد . گفته ی بودا تمثیل خوبی برای آن است:” هزاران شمع را می توان با یک شمع روشن کرد و عمر آن کم نخواهد شد.” مارتین سلیگمن(Martin Seligman) از نام های شناخته شده در عرصه ی روانشناسی مثبت ارکان کسب شادی را در 5 محور خلاصه می کند.1 – لذتجویی. لذت اگرچه عمق و تداوم شادی درونی را ندارد اما بخش عمده ای از شادی های ما حاصل جمع جبری لذت ها و خوشی هایی است که ساده و پیش پا افتاده به نظر می رسند و پر کردن لحظات زندگی با مجموعه ی متنوعی از آن ها در ارتقاء شادی کارساز خواهد بود. 2- مشغولیت (engagement) به معنی درگیرشدن در فعالیت های خلاق و چالش برانگیزشادی آفرین است. کسانی که توانایی های منحصر به فرد و فضیلت های خود را کشف می کنند و برای رسیدن به اهداف خود به کار می برند شادترند. 3- وجود روابط و پیوندهای اجتماعی با ارزش و حمایت کننده. 4- جستجوی معنا که ذکر آن رفت . 5- انجام واجرا(accomplishment) به معنی تحقق اهدافی که در زندگی مورد نظر بوده اند.
واژه ی جنون یا معادل حرفه ای آن روان پریشی در قلمرو روان پزشکی و روان شناسی تعریف نسبتاً ساده ای دارد که بر اساس مجموعه ای از نشانه ها و علائم و چگونگی تماس بیمار با واقعیت و عملکرد او در زندگی منجر به تشخیص و درمان می شود. به عبارت دیگر روان پریشی یک بیماری است که باید تشخیص داده شود و درمان صورت گیرد. امّا وقتی پای جنون و تعبیر و تفسیر فلسفی، فرهنگی یا ادبی آن در میان است ماجرا شکل دیگری می گیرد و در بسیاری از موارد در هاله ای رمانتیک یا حتّی مقدّس روایت می شود.این امر بخصوص در فرهنگ خردستیز ما که هنوز تحت تسلّط اسطوره باوری است و در آن جنون و دیوانگی رسماً مورد ستایش شعرا، ادبا و عرفای بزرگ قرار می گیرد و گاه حتّی تقدیس می شود، اهمیّت ویژه ای می یابد. نظامی می سراید:
شادی چیزی است که همه آن را جستجو می کنند.از همان لحظه ی تولّد شوق به شادی نیز همزمان با آن متولّد می شود و مسابقه ای بی پایان برای کسب آن آغاز می گردد. اگر رفتار و اعمال افراد را تحلیل کنیم نتیجه می گیریم که همه در زندگی در طلب شادی هستند.هدف هر رفتار یا عملی جستجوی شادی است، حتّی اگر در ظاهر این امر مشخّص نباشد. رؤیاها و آرزوها و در نتیجه بسیاری از برنامه ریزی ها نیز در خدمت شاد بودن است. اگر فعالیتی لذت بخش باشد و به شادی منجر شود پی گیری و تکرار خواهد شد. مساعی بشر برای کسب موفقیت درهرامری مانند کشف چیزی ناشناخته یا خلق اثری هنری یا انجام پروژه های گوناگون همه موجب شادکامی می شود. درحقیقت شوق نیل به شادی عاملی است که رفتار را دیکته می کند. البته همه ی اعمال به شادی ختم نمی شود، ولی کسب شادی انگیزه ی اصلی است هر چند که حاصل شکست و در نتیجه ناشادی باشد. انگار در درون انسان عامل یا انگیزه ای است که هم در سطح غریزی و هم در مراتب بالاتر اجتماعی یا معنوی پاسخ خود را در شادی و بدیل ملموس تر آن لذت می جوید. تشفّی گرسنگی یا غریزه ی جنسی و انجام فعالیت های اجتماعی و کنکاش های معنوی همه به احساس رضایت و شادی می انجامد که در مواردی سطحی و گذرا و در مواقعی ژرف و پایدار است.
با این همه متاًسفانه ما از شادی چیززیادی نمی دانیم و تنها ناخودآگاهانه آن را جستجو می کنیم بی آن که به تجزیه و تحلیل چرایی و چیستی آن بپردازیم و با اشراف بر معنای واقعی آن بکوشیم تا در زندگی طریقی را دنبال کنیم که به کسب شادی و رضایت پایدار و با ثبات بیانجامد. اهمیت کسب بصیرت و آگاهی از معنای شادی دو چندان می شود وقتی که با این واقعیت روبرو هستیم که در زندگی با انبوهی از احساسات و حالات منفی مانندافسردگی، دلزدگی، ملال، پوچی، ناامیدی، یاًس، ترس، اضطراب، خشم و پرخاشگری روبرو هستیم که وجود مارا تحت سلطه ی خود گرفته اند و بزرگ ترین دشمنان شادی محسوب می شوند.
تعریف شادی
درحوزه ی روان شناسی شادی برچسبی است برای گروهی از احساسات مربوط به هم مانند سرور، رضایت، مسّرت، خشنودی، شعف، وجد، شادمانی، شادکامی و…. شادی دارای دو جزء شناختی و احساسی است. جزء شناختی را می توان با احساس رضایت مربوط دانست. این که فرد راجع به زندگی خود چگونه فکر می کند و چه اندازه از آن راضی است و یا چقدر خود را در حال پیشرفت به سوی نیل به اهداف خود می بیند همه به رضایت ختم می شود که جنبه ی شناختی دارد. جزء عاطفی و احساسی مربوط به چگونگی تجربه ی احساسات مثبت و غلبه ی آن ها بر احساسات منفی است. طبیعی است که به هر حال در زندگی احساسات منفی هم وجود دارد و نقش بازی می کند. لذا در مجموع اگر کفه ی ترازو به نفع احساسات مثبت بود و رضایت هم وجود داشت شادی حاصل می شود. گفته می شود در برابر هر حس منفی نیاز به سه حس مثبت است تا روحیه ی فرد بالا رود واحساس شادی کند. بنا براین افزایش احساسات مثبت یا کاهش حس های منفی در مجموع می تواند به شادی منجر شود.احساس شادی و فکر رضایت از زندگی دو جزء عمده ی خوشی ذهنی SWB (subjective well being) است. بیشتر
نکته مهمی که در این جا باید به آن اشاره کرد تفاوت شادی و لذت است،هر چند که این دو با هم مرتبطند.خوردن نوشابه ای گوارا در یک روز گرم تابستانی ایجاد لذت می کند.لذت در اصل بیشتر وابسته به حواس پنج گانه است. عطر گل سرخ، نوازش نسیم بر گونه ها و شنیدن نواپردازی بلبلان در بهار همه لذت بخش است و با تحریک حواس پنج گانه سرو کار دارد و وابسته به شرایط ، اشیاء ، افراد و عوامل بیرونی است. لذت می تواند سالم ، سازنده یا انطباقی نباشد.مثلاً وقتی فردی دچار پریشان فکری و اضطراب است به پرخوری روی می آورد یا سیگار می کشد که هردو به او لذت می دهند ولی او را شاد نمی کنند. بخصوص وقتی که فرد می داند که مصرف سیگار برای سلامتی او ضرر دارد. امّا شادی همیشه مثبت، سالم و سازنده است.
فلسفه ی شادی
چنان که گقته شد انسان پیوسته در جستجوی شادی است. طبیعی است که در قلمرو فلسفه،مذهب،علم، هنر یا هر گونه فعالیت متعالی بشر نیز به این امر پرداخته شده است.در حقیقت فلسفه ی زندگی که توسط نحله های فکری تبیین می شود همواره معطوف به کسب شادی و سعادت بشر است.
فلسفه ی غرب با آراء شاگردان سقراط که در بسیاری از موارد منکعس کننده ی دیدگاه های اوست آغاز می شود.آریستیپوس سیرنی (Aristippus of Cyrene) یکی از شاگردان سقراط با دیدگاهی متقاوت با او بر آن بود که هدف زندگی جستجوی لذت های بیرونی است و التذاذ از این لذت ها برابر با شادی واقعی است. اورا که خود زندگی بسیار مجللی داشت می توان بنیانگذار مکتب خوشباشی (hedonism) دانست.
شاگرد دیگر سقراط آنتیستنس ( Antisthenes) بر خلاف آریستیپوس پیرو زندگی زاهدانه بود. او را بنیان گذار فلسفه ی کلبی (cynic) می دانند. دیوژن معروف که راه ورسم مشابهی داشت شاگرد او بود. راه نیل به شادی از نظر آنتیستنس شباهت هایی به فلسفه ی روشنایی (enlightenment) بودا،
تائوِئیسم چینی و یوگای هندی دارد. او معتقد بود که یک زندگی تؤام با آرامش، سادگی، طبیعی بودن،فروتنی و فضیلت مندی تنش های درونی را بر طرف می کند و آن گاه شادی واقعی درونی و روشن بینی امکان ظهور می یابد .
افلاطون شاگرد دیگر سقراط معتقد بود که روح از سه بخش تشکیل شده است : عقل ، اراده و شوق.
انسان زمانی شاد خواهد بود که این سه بخش در تعادل و هماهنگی با هم به سر برند. به نظر او پیروی از فلسفه ی شادی می تواند محور ایجاد جامعه ای شاد باشد.
شاگرد معروف افلاطون یعنی ارسطو می گفت شاد کسی است که فضیلت ها و توانایی های خود را بپروراند. او در اخلاق نیکوماخوس می گوید شادی تنها چیزی است که انسان آن را به خاطر خودش می خواهد، بر خلاف چیزهای دیگر مانند ثروت، افتخار ، سلامت یا دانش که جستجوی آن ها نیز برای دستیابی به شادی است. واژه ی یونانی eudaimonia که شادی معنا می دهد از نظر ارسطو یک فعالیت است نه یک احساس یا حالت. شادی مشخصه ی اصلی یک زندگی خوب و شایسته است
که در آن انسان طبیعت خود واقعی اش را یه یهترین وجه تحقق می بخشد. به نظر او شادی فعالیت فضیلت مندانه ی روح در انطباق با عمل و در حقیقت تمرین فضیلت است.
اپیکور(Epicurus) هدف فلسفه را دستیابی به یک زندگی شاد و آرام می دانست که با آرامش درونی، رهایی از ترس و فقدان درد و رنج مشخص می شود. اتخاذ یک زندگی خودکفا که در جوار دوستان واقعی سپری می شود. طرفداران اپیکور اغلب با پیروان مکتب خوشباشی اشتباه گرفته می شوند.فلسفه ی اپیکوری طریق میانه و ملایمی از پارسایی و زهدمنشی (asceticism) است، حال آن که فلسفه ی خوشباشی شیوه ای برای نیل به لذت های بیرونی است. اپیکوریسم خردمندانه و خوشباشی نابخردانه است. اپیکوریسم به روشنگری، روشن بینی و شادی درونی می انجامد و خوشباشی به ناروشنگری، تنش های درونی و انواع اعتیاد ها. اپیکور آموزنده ی تفکر مثبت بود و اعتقاد داشت که فرد باید در زندگی از مثبت اندیشی پیروی و از نگرانی و اضطراب اجتناب کند تا به شادی باطنی دست یابد که از آرامش درونی حاصل می شود.
در آیین کاتولیک معنای اولیّه ی شادی با نیک اقبالی مترادف است.در این آیین نهایت غایی وجود انسان خوشی و سعادت و به عبارت بهتر برکت یا شادی تقدیس شده است.از نظر توماس آکوئیناس اوج شادی در دیدار سعادت بار ذات احدیّت در جهان دیگر حاصل می شود. پیروی از منطق می تواند خوشی وشادی به بار آورد امّا این شادی محدود و ناپایدار است. او با ارسطو موافق است که شادی تنها از طریق تعقّل و تفکر در باب پی آمد اعمال حاصل نمی شود بلکه به پیروی از دلایل نیک برای اعمال مبتنی برفضیلت نیز نیاز دارد. بنابراین عملی به شادی می انجامد که مبتنی بر قوانینی باشد که توسط علت العلل یعنی پروردگار تعیین شده باشد.
آکوستین هیپو (Augustin Hippo) کتاب کاملی در باره ی شادی نوشت به نام زندگی شاد (the happy life) . از نظر او نیز هدف عالی مساعی بشر نیل به شادی است که تنها با زیستن در خدا حاصل می شود و خدا بزرگترین شادی است که یک انسان می تواند به دست آورد. میستر اکهارت (Meister Eckhart) که پیوندی میان فلسفه ی غربی و مذاهب شرقی برقرار کرده است مراقبه ی ذهنی (meditation) را توصیه می کند. او همنوع دوستی و شرکت در امور خیریه را نیز منبع مهم شادی می داند.
در قلمرو فلسفه ی مدرن میشل دومونتین (Michel de Montaigne) که مهمترین جانشین اپیکور محسوب می شود محور و مرکزهنر زندگی را دست یافتن به تعادل و موازنه ی درست می داند و البته بیشتر از اپیکور برای لذت ارزش قائل می شود. آرتور شوپنهاور که نظامی مبتنی بر بدبینی تجربی و متافیزیک بنا نهاد دنیا را دره ی اشک و سرشار از رنج می داند. از نظر او شادی یک توهّم و خیال باطل است. زندگی مانند آونگی در میان درد و ملال نوسان می کند و هر تاریخچه زندگی روایتی منحصر به فرد از رنج است. او با الهام از بودیسم بدبینی را به عنوان طریقی برای آن چه معادل شادی می دانست می آموخت. در بودیسم دنیای بیرون به مثابه ی عرصه ای از رنج مجسّم می شود که نیروی روشن بینی(kundalini) را بیدار می کند.
جرمی بنتهم (Jeremy Bentham) بنیان گذار فایده باوری کلاسیک (classical utilitarianism) اصل اخلاقی سودمندی (rule of utility) را ارائه کرده که بر اساس آن خیر چیزی است که بیشترین شادی را برای بیشترین تعداد از مردم به ارمغان آورد. از نظر او یک عمل هنگامی از جهت اخلاقی درست است که برای تعداد زیادی از مردم خوب باشد و شادی هم از همین قاعده پیروی می کند.
امروزه فلسفه ی شادی به شدّت تحت تاًثیر پژوهش های مربوط به شادی قرار دارد که به بررسی کمّی شادی، خلق مثبت و منفی ،خوشی و سلامتی ،کیفیت زندگی و رضایت موجود در زندگی و تفکّر مثبت می پردازد.
لودویک مارکوزه (Ludwig Marcuse) فیلسوف آلمانی معتقد بود که تنها برخی لحظات زودگذر شادی در زندگی وجود دارد و شادی پایدار ومتعالی یک افسانه است. او در مقابل بسیاری از فلاسفه ی معنویت گرا قرار می گیرد که شادی را حالتی درونی می دانند که می تواند متعالی باشد.
از طرف دیگر جاناتان هید (Jonathan Haidt) پرفسور روان شناسی در حالی که به خدا باور ندارد می گوید در مغز ناحیه ای برای تجربه ی خداوند وجود دارد.فرد در ارتباط با خداوند به روشنایی می رسد و شادتر از فرد خاموش است. او در عین ناباوری به وجود خداوند از روی منطق از شادی درونی و ارزش های مثبت معنوی سلامتی دفاع می کند.
جامعه شاد واقتصاد شادی
رلبطه ی میان پول و شادی همیشه مورد توجّه قرارداشته است. بعضی که فکر می کنند پول درمان هر دردی است آن را عامل اصلی شادی می دانند. پژوهش های قابل ملاحظه ای در این زمینه صورت گرفته است. باید گفت که به طور متوسط ملت های ثروتمند از ملت های فقیر شادترند، امّا منحنی این تاًثیر خطی نیست و لگاریتمی است یعنی از حدی به بالا صادق نیست. به عبارت دیگر رابطه ی میان ثروت و شادی از سطحی به بعد دیگر بالا نمی رود.
براساس اندازه گیری خوشی ذهنی SWB نقشه ی شادی کشورهای مختلف دنیا ترسیم شده است. این نقشه نشان می دهد که کشورهایی مانند پورتوریکو ،مکزیک ،استرالیا ، ایسلند،سوئیس واسکاندیناوی از شادی بالایی برخوردارند و کشورهایی مثل مولداوی ،روسیه ،ارمنستان،اوکراین،زیمبابوه و اندونزی کمترین میزان شادی را دارا هستند.
اهمیت شادی در برنامه ریزی های اقتصادی تا حدی است که بعضی معتقدند علاوه بر ملاک های شایع اقتصادی مانند GDP و GNP باید به گسترش میزان شادی در جامعه پرداخت تا بتوان یک برنامه ریزی را موفق دانست. در این زمینه پادشاه بوتان ملاکی تحت عنوان GNH (Gross national happiness) یا شادی ناخالص ملّی را به عنوان بدیلی برای GDP (Gross domestic product) یا تولید ناخالص ملی ارائه داده که بر چهار اصل استوار است محیط سالم، اقتصاد خوب ، دولت دموکراتیک و اتکاء به فرهنگ مذهبی مثبت.
توجه به این نکته اهمیت دارد که نباید ثروت را به تنهایی عامل ایجاد جامعه ای شادتر دانست. زیرا کشورهایی که از شادی بالاتر برخوردارند در عین حال داری یک مدل اقتصادی مختلط غربی هستند که با وجود دموکراسی و مطبوعات آزاد شکل می گیرد. بنابراین وجود جامعه باز و نهادهای اجتماعی دموکراتیک در کنار افزایش ثروت به شادی بیشتر جامعه می انجامد. شاهد این مدعا آن است که در گذشته در کشورهای اروپای شرقی که تحت سلطه ی کمونیسم بودند میزان شادی حتی از کشورهای فقیرتر ولی آزاد تر کمتر بود. باید دانست که گسترش شادی روابط اجتماعی را گرم ترو مستحکم تر می کند و مشارکت سیاسی را هم بالاتر می برد. از سوی دیگر ملاک های ذهنی شادی همیشه منعکس کننده ی شادی به معنای ژرف و درونی آن نیست. لذا برخی صاحب نظران می گویند که در کل اگر چه مردم کشورهای غربی دهه به دهه ثروتمندتر می شوند ولی لزوماً شادتر نشده اند زیرا مطالعات نشان می دهد که نسبت به 50 سال قبل اگرچه میانگین درآمد واقعی مردم بیشتر از دو برابر افزایش یافته است ولی مردم نسبت به آن دوران شادتر نیستند. از طرف دیگر احتمال ابتلا به افسردگی بالینی نسبت به قرن گذشته 10 برابر بیشتر شده است. این ملاحظات باعث شده که برخی از صاحب نظران مانند اقتصاد دان انگلیسی ریچارد لایارد (Richard Layard) معتقد باشند که مردم کشورهای غربی از لحاظ بیرونی غنی تر و از جهت درونی ناشادتر شده اند. پس اگرمساعی آنان به جای تمرکز بر ثروت بیرونی یا ملاک های بیرونی موفقیت معطوف به رشد شادی درونی شوند زندگی بهتر و شادتری خواهند داشت. به عبارت دیگر هنگامی که خودخواهی لجام گسیخته در جامه ی ثروت اندوزی به هر قیمت از میان برود شاهد رشد شادی عمومی و تحقق جامعه ای شادتر خواهیم بود.
موضوع دیگر آن است که آیا در داخل یک کشور افراد ثروتمند نسبت به دیگران شادترند؟ در این جا هم منحنی رابطه ی شادی وثروت از جایی به بعد معکوس می شود. هنگامی که افراد درآمد کافی برای ارضاء نیازهای اولیّه خود داشته باشند شاد می شوند ولی از این حد بالاتر به تدریج رابطه ی میان شادی و درآمد کاهش می یابد مگر آن که ثروت در راه های جامعه پسندانه مانند خیریه ، ترویج پژوهش های علمی یا بسط فعالیت های هنری و اموری از این قبیل صرف شود.
بیوشیمی ، وراثت و شادی
سونیا لیوبومیرسکی (Sonia Lyubomirsky) از فعالان عرصه ی روان شناسی مثبت گرا بر اساس پژوهش های خود معتقد است که 50 درصد از سطح شادی انسان توسط توارث و عوامل ارثی تعیین می شود. 10 درصد تحت تاًثیر شرایط زندگی بیرونی است و 40 درصد از ذهن فرد تاًثیر می پذیرد. از نظر او راز شادی پایدار با توجه به این 40 درصد در حفظ و تداوم شادی درونی خلاصه می شود.
از سوی دیگر برخی میانجی های شیمیایی درون مغز از یک طرف با استرس که مخلّ شادی است و از طرف دیگر با خود شادی ارتباط دارند. میزان استرسی که فرد در عملکرد طبیعی میانجی های شیمیایی می تواند تحمل کند حدّ تحمل استرس خوانده می شود. این حدّ تحمل توسط عوامل ژنتیک تعیین می گردد. اکثر افراد از حد تحمل استرس لازم برای مقابله با استرس های عادی زندگی برخوردارهستند. امّا در موارد استرس شدید مثل مرگ یکی از عزیزان عدم تعادل در میانجی های شیمیایی تجربه می شود. حدود 10 درصد مردم اصولاً حد تحمل استرس پایینی دارند که موجب می شود اغلب موارد احساس بدی داشته و ناشاد باشند. به عبارت دیگر تعادل میانجی های شیمیایی آن ها در سطح استرسی که از نظر بقیه ی مردم عادی است مختل می گردد و آنان را به افسردگی، اضطراب،اختلال خواب و اعتیاد مبتلا می کند. پس 10 درصد افراد قابلیت انطباق با استرس های معمولی را ندارند. میانجی های شیمیایی مغزی که در صورت استرس دجار عدم تعادل می شوند عبارتند از سروتونین، نورآدرنالین، دوپامین و اندورفین.سروتونین در تنظیم خواب وساعت بدن نقش دارد.نورآدرنالین انرژی بخش است و فقدان آن با خمودگی و کسل بودن همراه است. اختلال در عملکرد دوپامین که می توان گفت در مراکز مربوط به خوشی در مغز دخیل است به کاهش کارکرد اندورفین منجر می شود که با پایین آمدن مقاومت طبیعی افراد نسبت به درد همراه خواهد بود. با اختلال جدی عملکرد دوپامین و اندورفین زندگی عاری از شادی می شود.از سوی دیگر نیز می دانیم که کاهش نورآدرنالین و سروتونین در مغز منجر به بروز افسردگی می شود.
عوامل مرتبط با شادی
در ابتدا باید گفت بسیاری از منابع لذت یخش معمولی در ایجاد شادی مؤثرند. برخورداری از انواع لذت های به ظاهر کوچک در زندگی در ارتقاء شادی به طور کلی اثربخش است. توجه به بعد فیزیکی و جسمانی از این لحاظ اهمیت دارد.افراد با پیروی از یک سبک زندگی معتدل همراه با خواب خوب، تغذیه ی سالم،ورزش،تنفّس صحیح، رابطه ی جنسی خوب ومراقبت های پزشکی لازم زمینه ی مناسبی برای استقرار شادی را فراهم می کنند.خلاصه آن که برخورداری از سلامتی شرط اوّل شادی است.
در ارتباط با شخصیت، برون گرایی، خوش بینی،احساس کنترل خویشتن و هدفمند بودن در زندگی رابطه ی مستقیم با شادی دارد. همچنین هر چه اعتماد به نفس بیشتر باشد امکان دستیابی به شادی بیشتر خواهد بود. برخورداری از تعادل، تداوم و ثبات در شخصیت افراد تضمین کننده ی بقاء شادی در زندگی آنهاست.
در مورد رابطه ی شادی با سن باید گفت به طور کلی نوسانات احساس سلامتی ذهنی SWB در مراحل مختلف عمرقابل مقایسه با یک دیگر است و حتی در موقعیت های گذار مثل یائسگی تغییر چندانی نمی کند. ولی عوامل پیش بینی کننده ی شادی با سن تغییر می کند مثلا رضایت از سلامتی در سنین بالا به عنوان عامل مؤثر شادی اهمیت بیشتری می یابد.در ارتباط جنس و شادی نیز تفاوتی دیده نمی شود. گزارش های زنان و مردان از میزان شادی خود یکسان است. امّا در تیره روزی و افسردگی تفاوت جنسی وجود دارد.
یکی از عواملی که تضمین کننده ی حضورو تداوم شادی در زندگی است برخورداری از ارتباطات فردی،میان فردی و اجتماعی لازم است.ازدواج،زندگی خانوادگی، بودن با دوستان و برخورداری از یک شبکه ی اجتماعی مناسب و کارا زمینه ساز شادی خواهد بود. یافته ها نشان می دهد که افراد متاًهل از مجردها شادترند. البته اثربخشی ازدواج بر شادی با گذشت زمان کمتر می شود، لذا کیفیت ازدواج هم اهمیت دارد.عشق ورزیدن یکی از ارکان اصلی شاد بودن است.
در مورد رابطه ی ثروت و شادی قبلاً سخن رانده شد. امّا در مورد کار و اوقات فراغت نیز باید گفت که اصولاً رضایت شغلی یکی از عوامل زمینه ساز شادی است. در برابر آن بیکاری و عدم رضایت شغلی و یا فرسودگی شغلی زداینده ی شادی ها خواهد بود. می توان گفت که شادی در کار یکی از نیروهای برانگیزاننده در پشت نتایج مثبت ناشی از آن است نه این که یک فراورده ی حاصل از کار باشد. توجه به اوقات فراغت و برخورداری از تفریحات سالم و لازم نیز یکی دیگر از ارکان زندگی شاد است. در حقیقت وقتی کار و اوقات فراغت از جمله مهارت های اجتماعی فرد باشد کیفیت زندگی به طور کلی ارتقاء می یابد.
رابطه ی شوخی ، خنده و شوخ طبعی با شادی نیز آشکار است. شوخی از منابع مهم ایجاد شادی است و تاًثیر منفی رویدادهای استرس آفرین را نیز کم تر می کند.خنده نوعی بیان عاطفه ی مثبت است و شوخی خود مهارتی اجتماعی است که موجب تخلیه ی تنش و افزایش همبستگی می شود. از سوی دیگر شوخ طبعی یکی از ویژگی های شخصیت سالم به شمار می آید. البته باید گفت که شوخ طبعی افراد سالم با مسخره کردن و طعنه زدن تفاوت دارد. استفاده از شوخی های خصمانه که با هدف آزار دیگران انجام می گیرد و یا شوخی های برتری طلبانه که با تحقیر افراد همراه است جایز نیست. ضمناً شوخی افراد بالغ به کلّ انسان ها معطوف است نه به یک فرد خاص و غالباً نکته ای آموزنده در آن است.
خنده تاًثیرات جسمانی مثبتی بر قلب،تنفس،سیستم ایمنی بدن و کاهش درد دارد که من در مقاله ی روان شناسی خنده به آن پرداخته ام. به هرحال بذله گویی، خندیدن و شوخی کردن راه های مؤثری برای ابراز هیجان های خوشایند و غلبه بر ترس ها و تردیدها به شمار می آید. طبیعی است که برخورداری از مهارت های مربوط به مدیریت استرس و تنظیم هیجانات و احساسات از آن جا که به کاهش احساسات منفی، نگرانی ها و اضطراب ها می انجامد زمینه ی بروز و ارتقاء شادی را فراهم می کند.
کسب شادی
پیشتر به پیروی از آموزه های فلسفه های گوناگون برای نیل به شادی اشاره شد. در قلمرو روان شناسی راهکارهای عملی چندی پیشنهاد شده است. مارتین سلیگمن (Martin Seligman) از پیشگامان روان شناسی مثبت گرا 5 محور زیر را ارکان کسب شادی می داند. 1- لذت (با تعبیری که پیشتر ذکر شد) 2- مشغولیت (engagement) به معنی انجذاب در فعالیت های شادی بخش و چالش برانگیز و خلّاق 3-روابط و پیوندهای اجتماعی با ارزش 4- جستجوی معنا (تعلّق به معنایی فراتر و برتر از اهداف مادّی و معمولی زندگی. 5- انجام واجرا (accomplishment) به معنی برخورداری از اهداف مشخصّی که تحقق یافت.
در قرن اوّل معاملت به دین کردند چون برفتند آنهم برفت، در قرن دوّم معاملت به وفا کردند چون برفتند آنهم برفت، در قرن سوّم معاملت به مروّت کردند چون برفتند مروّت نماند. در قرن دیگر معاملت به حیا کردند چون برفتند آن حیا نماند و اکنون مردمان چنان شده اند که معاملت خود به هیئت و هیبت کنند.”
این وصف زمانه ی خیّام یعنی قرن پنجم هجری در تذکرة الاولیاء است که از سویی منجر به خیزش مذهبی حسن صباح و پیروان او می شود و از سوی دیگر خیام را به نفی مبانی اعتقادی ارتجاع مسلط بر می انگیزد که با بیان انتقادی بی پروای او در قالب رباعیاتش ادا می شود. در این رباعیات خیام در قامت فیلسوفی مادّی و طبیعی ظاهر می شود که آفرینش و رو زگار، دنیا و افلاک ،ازل و ابد و هستی و نیستی را زیر سؤال می برد و با کنایه ، تعریض و پرسش غباری در ذهن زمانه ی خود و آیندگان برپا می کند که از پس آن تنها خاک و گل و خشت به چشم می خورد که مظهر گور و قبر و تجزیه ی اجساد به ذرّات است که آن هم توسط باد بر باد می رود و در نهایت آن چه باقی می ماند تنها هیچ است. بازیگر اصلی صحنه ی رباعیات خیام مرگ است که جان مایه ی محوری تفکرات اورا تشکیل می دهد. اندیشه ، چالش و واکنش او در برابر نیستی و مرگ به صورت مستقیم یا غیر مستقیم در رباعیات منعکس شده است. افعالی که حاکی از مردن است مانند رفتن ،خفتن ، نبودن،بازنیامدن، از دست شدن، سودن، شکستن و بربادشدن و کلماتی مانند نابودی ، رحلت ، عدم، نیستی، اجل و خواب به معنی مرگ در جابه جای رباعیات به چشم می خورد.تعبیرها و تشبیه هایی مانند پای اجل، سینه ی خاک، صحرای عدم، طبل زمین، مفرش خاک بارها به کار می رود. بیشتر
واژۀ انگلیسی (Idleness) به معنی بطالت برابر با کلماتی مانند بیکاری ، تنبلی ، بیهودگی ، سستی ، بی حالی و بیکارگی است . معانی گوناگون بطالت نشان می دهد که با مفاهیم متفاوت و درعین حال مشابهی روبرو هستیم . دربررسی پژوهش های علمی انجام شده در مورد بطالت نیز این چندگانگی دیده می شود .تنوع معانی و برداشت های موجود از بطالت نشان می دهد که با پدیده ای دارای معنی صریح و مشخص سروکار نداریم . لذا فهم درست آن نیازمند رجوع به برخی قراین و مفاهیم دیگر مانند کار ، زمان ، هدف ، پوچی ، ملال ، استراحت و فراغت است . در تعریف بطالت به معنی گذراندن زمان بدون انجام کاری یا اجتناب از انجام کار و فعالیت یا تنبلی بدون هدف نیز این قراین به چشم می خورد .
بطالت امری نکوهیده شمرده می شود و برخی آن را منشأء تمام زشتی ها می دانند . می گویند شیطان در دستان فرد عاطل همیشه شرارتی برای انجام می یابد . هزیود بطالت را مایۀ شرمساری می دانست و ویکتور هوگو آن را سنگین ترین رنج و ستم بر می شمرد . تاریخ بشر ظاهراً درستایش کار رقم خورده است . معهذا گهگاه رسالات و مقالاتی با نگاه مثبت به بطالت نگاشته شده است . ویرجینیا وولف می گوید : ” در بطالت و رؤیاهای ماست که گاه حقیقت فرو نهفته بالا می آید و آشکار می شود . ” آگاتاکریستی معتقد بود که اختراع زادۀ بطالت است و نه احتیاج . و آنتوان چخوف می نویسد هیچ شادی نیست که با بطالت برابر نباشد و تنها آن چه بی فایده است می تواند لذت بخش تلقی شود . و بالاخره فیلسوف معروف برتراند راسل مقاله ای در ستایش بطالت نوشته است که درآن با نگاهی انتقادی نسبت به کار و انواع آن می گوید که نیل به شادی و سعادت بشر در تقلیل سازمان یافتۀ کار تحقق می یابد .
اصولاً چرا بطالت وجود دارد و از لحاظ زیستی و تکاملی چه نقشی ایفا می کند . چنان که گفته شد پژوهش های علمی بسیار اندکی در مورد بطالت انجام شده ولی برخی یافته های قابل توجه به دست آمده است . برخلاف آن چه ظاهراً به نظر می رسد یکی از این تحقیقات نشان می دهد که افراد درنهایت از دست زدن به کار حتی اگر مجبور به انجام آن باشند بیشتر از نشستن و کاری انجام ندادن استقبال می کنند . پس اگر به سیزیف اختیار می دادند که میان بالا بردن و غلطاندن بی انتهای سنگ از تپه و نشستن دریک سلول انفرادی و بازی با انگشتانش یکی را انتخاب کند او از همان مجازاتی که زئوس برایش تعیین کرد راضی تر بود. یافتۀ تناقض آمیز دیگری نیز وجود دارد . افراد وقتی فعالیتی بی معنی و بی هدف به نظر آید بیکار نشستن را بر انجام آن فعالیت ترجیح خوهند داد ولی درعین حال کمتر شاد خواهند بود. افراد دست به این انتخاب می زنند درحالی که پیش بینی می کنند که فعال بودن رضایت بخش تر است امّا از آن جا که کار بی هدف و بی معنی است تحت سلطۀ این نیرو قرار دارند که انتخابی منطقی انجام دهند و نه احساسی . معهذا شاد نخواهند بود . مانند کسی که از راه رفتن بدون هدف احساس حماقت کند . به عبارت دیگر افراد بطالت را بر انجام کار بیهوده ترجیح می دهند . یعنی اگر سیزیف در سلول زندان می نشست ، کمتر از وقتی که سنگ از تپه بالا می برد و می غلطاند می توانست شاد باشد. بیشتر
این یافته ها درحالی است که برخی از روان شناسان براین باورند که وجود بطالت درانسان دارای وجه عمیق غریزی است و نقش تکاملی داشته است . نیاکان ما مجبور بوده اند برای ذخیرۀ انرژی مدت ها به صورت عاطل و باطل بنشینند یا دراز بکشند تا انرژ ی حیاتی خود را برای انجام امور مهم تر و حفظ بقا ذخیره کنند . امروزه ما به یمن دستاوردهای تمدن انرژی زیادی برای انجام امور داریم و بطالت چنین نقش مهمی را ایفا نمی کند . معهذا بر اساس باور این دانشمندان بطالت کماکان در اعماق یاخته های عصبی ما حضور دارد .
همه افراد زمانی یا دوره ای از عمر خود را به بطالت سپری می کنند . گاهی افراد به یک روز عاطل و باطل نیاز دارند تا رفع خستگی کنند . گذران یک یا چند روز اتفاقی در بطالت مشکلی ایجاد نمی کند امّا دوره های طولانی بیکارگی بر افراد تأثیرات منفی جسمانی و روان شناختی دارد. بدیهی است اگر شاعری ساعت ها بدون آن که کاری کند در تخیّلات خود غرق شود یا دانشمندی ظاهراً عاطل و باطل بنشیند و در افکار خود در جستجوی راه حل مسئله ای باشد با توجه به دستاورهایی که دارند نمی توان انگ بطالت را بر آن ها زد.
نکتۀ مهم دیگر مرز تعریف نشدۀ میان بطالت و گذارندن اوقات فراغت است . اوقات فراغت برای افراد مختلف معانی متفاوت دارد. اوقات فراغت به مفهوم آسودگی و آسایش از کار و شغل و پرداختن به اموری است که فرد از آن ها لذت می برد ، خواه برای رفع خستگی باشد و خواه موجب ایجاد تنوع و یا حتی شکوفایی استعدادها و رشد اجتماعی شود . استراحت بطالت نیست و گاهی دراز کشیدن روی علف ها در زیر درختان در یک روز تابستانی و گوش دادن به صدای آب و تماشای ابرها به هیچ وجه تلف کردن وقت به شمار نمی رود . سازمان دهی صحیح اوقات فراغت می تواند زمینه ساز نوعی تربیت و پرورش غیر رسمی باشد که تاثیر آن در مواردی از آموزش و پرورش رسمی نیز بیشتر است و موجب افزایش شکوفایی و بهره وری می شو د . اوقات فراغت با خستگی ، استرس کاری و فرسودگی شغلی مقابله می کند و از ضروریات حفظ تعادل در زندگی است .
چنان که گفته شد بطالت دارای اثرات منفی جسمانی و روان شناختی است . افزایش وزن و چاقی که خود مادر بسیاری از بیماری ها به شمار می آید یکی از پی آمدهای دوره های طولانی بطالت است . بطالت سوخت و ساز بدن را کم می کند و بدن مستعد تجمع چربی در بافت ها می شود. افراد برای سوزاندن کالری هایی که مصرف می کنند نیاز به فعالیت دارند و وقتی مدت ها غیر فعال هستند کالری های ذخیره شده تبدیل به چربی می شود . بطالت تنش عصبی به وجود می آورد که در ارتباط نزدیک با گرسنگی قرار دارد. لذا افراد سعی می کنند با پرخوری یا پرنوشی تنش خود را کاهش دهند که هردو منجربه چاقی می شود. بنابراین یکی از راه حل های کاهش وزن و مقابله با چاقی دنبال کردن یک سبک زندگی فعال و هدفمند است .
از سوی دیگر بروز بیماری های قلبی عروقی را معمولاً به چاقی و رژیم غذایی نسبت می دهند حال آن که صحیح تر است که شیوع آن ها را ناشی از بطالت و عدم فعالیت جسمانی بدانیم که درمیان علل این بیماری ها در مرتبۀ مصرف سیگار و افزایش فشار خون قرار دارد. 35% موارد کشندۀ این امراض با فقدان فعالیت منظم و ورزش پیوند دارد. نقش پیش گیری کننده ورزش در بهداشت جسمی و روانی شناخته شده است و نمی توان آن را نادیده گرفت .
از لحاظ تاثیرات روان شناختی خود تنش عصبی می تواند زاییدۀ بطالت باشد . افراد غیر فعال بیشتر نگران می شوند زیرا فرد فعال موضوعات زیادی دارد که باید به آنها بیندیشد و کمتر فرصت می کند تا بر یک نگرانی خاص متمرکز شود. فرد عاطل مکرراً به شکلی بد بینانه غرق در افکاری می شود که منجربه نگرانی بیشتر و تنش عصبی او خواهد شد . تنهایی نیز یکی از دلایل مستقیم بطالت است . فرد عاطل انگیزه ای برای خروج از خانه ندارد و از فرصت تعامل با دیگران محروم می شود . افرادی که برای دوره های طولانی غیر فعال می مانند تبدیل به افرادی منزوی و تنها می شوند و وضعیت روحی آنان روبه زوال می رود زیرا ما بدون وجود تعامل انسانی با دیگران نمی توانیم زندگی کنیم و از رشد و شکوفایی محروم می شویم .
سرانجام باید به رابطۀ میان بطالت و انگیزه و برخی بیماری های روانی مانند افسردگی و اسکیزوفرنی اشاره کرد . انگیزه که یکی از مباحث بنیادی روان شناسی است دربسیاری از موارد یا اختلالات کاهش می یابد و می تواند به بطالت منجر شود . یکی از مشخصه های اسکیزوفرنی نیز تخریب عملکرد و کاهش فعالیت بیمار و اسارت او در دست دوره های طولانی و تشدید شوندۀ بطالت است . رابطۀ افسردگی و بطالت مانند یک حلقۀ معیوب است یعنی هر کدام منجربه دیگری می شود . یکی از علائم افسردگی کاهش حرکت و فعالیت و در نتیجه بطالت است و افراد افسرده نسبت به انجام امور و کار بی انگیزه می شوند . از سوی دیگر عدم فعالیت و تحرک خود به ایجاد خلق افسرده کمک می کند . اصولاً یکی از راه های کمک به درمان افسردگی فعالیت و ورزش است . فعالیت منظم نه تنها ذهن را از آن چه موجب ناراحتی اوست مصون می دارد بلکه خلق را نیز بالا می برد و موجب تخلیۀ تنش و استرس و افزایش اعتماد به نفس می شود و فرد عاطل از تمام این مواهب محروم می ماند.
آرایش به شکل امروزی آن و همراه استفاده از ماتیک ، ریمل ، کرم پودر ، لاک ناخن و…….. با طلوع قرن بیستم آغاز می شود . سه عامل اصلی در تولد صنعت لوازم آرایش مؤثر بودند . یکی عکاسی از چهره ( portrait photography ) که به دنبال اختراع دوربین عکاسی رواج یافت . در چهره نگاری که گاه درآن تنها یک عکس در طول زندگی فرد از او گرفته می شد استفاده از لوازم آرایش تقریباً استاندارد شده بود .عامل دیگر رواج بهره مندی از آینه درخانه ها بود. قبل از قرن بیستم به ندرت درخانه ها آینه وجود داشت . بنابراین افراد بر اثر این دو عامل بیشتر از گذشته با تصویر خود روبرو می شدند . امّا مهمترین علت رواج آرایش درکنار دو عامل فوق ظهور صنعت سینما بود . در حقیقت انتقال هنرپیشگان از صحنۀ تئاتر به صفحۀ سینما با آرایش سنگین همراه شد . برای این که تماشاچیان ردیف های وسط و آخر چهرۀ هنرپیشه ها رابهتر و متمایزتر ببینند از آرایش استفاده می شد .اولین بار درسال 1914 ماکس فاکتور ( Max Factor ) برای استتار چروک صورت هنرپیشه ها از کرم پودر استفاده کرد . او به دنبال این تجربه نخستین کسی بود که محصولات خود را به بازار عرضه نمود . سپس کمپانی های دیگر نیز وارد صحنه شدند و صنعتی به وجود آمد که امروزه با 40 میلیارد دلار گردش مالی سالیانه روبروست. بیشتر
عوامل فرهنگی مختلفی در رواج آرایش در دوران ما مؤثر بوده است . اصولاً در فرهنگ جهان شمول امروزی زیبایی و جوانی به نحوی وسواس گونه مورد ستایش قرار می گیرد و ایده آل شمرده می شود .تقریباً تمام رسانه های مدرن از قبیل سینما ، تلویزیون ، نشریات و وجه رسانه ای صنایع و کسب و کارها یعنی تبلیغات در راستای ایده آل سازی جوانی و زیبایی فعالیت می کنند . فرایند جهانی شدن به موازات سایر تأثیرات خود موجب خلق الگوها و مدل های یکسان زیبایی و جوانی در سراسر جهان شده است. جوان نمایی ، جوان انگاری و جوان پنداری پدیده ای فراگیر در گروه های میانسال به بالای جامعه است . امّا گویی جوانی به تنهایی کافی نیست و زیبایی نیز باید در همزیستی با آن حضور داشته باشد . بدیهی است که غلبۀ چنین رویکردی در جوامع گوناگون به مصرف مواد آرایشی دامن می زند . تضاد و تناقض موجود درآن است که درعین حال متوسط سن ومیانگین انتظار عمر در کشور ها بالاتر رفته و با افزایش جمعیت میانسال و کهنسال روبرو هستیم . طبیعی است که رویکرد فوق تمام این گروه های سنی را درگیر چالشی پایان ناپذیر می کند که درهرحال و به هر شکل سرانجام با شکست روبرو می شود . ناگفته نماند در دورانی که انکار مرگ به صورت های مختلف فردی ، اجتماعی و فرهنگی به چشم می خورد ایده آل سازی جوانی و زیبایی و شوق تداوم آن با استفاده از انواع آرایش ها ، اعمال جراحی زیبایی ، روش های گوناگون بدن سازی و چهره پروری نوعی ایمنی کاذب در برابر مرگ ایجاد می کند که موجب استفاده بیشتر از دستاویزهای ذکر شده می شود .
عامل فرهنگی دیگر که وجهی ژرف تر دارد غلبۀ تصویر بر جهان مدرن و امروزی ماست . جهان از شکل جهان مفهومی که درآن مفاهیم و کلمات غلبه داشتند به جهان دیداری که تحت سلطۀ تصویر است استحاله یافته و در حقیقت در حال غرق شدن در سیلاب تصاویر است که توسط انواع رسانه ها انسان و جهان را همچون طوفان نوح دیگری با تهدیدی جدی مواجه ساخته اند . کلمات و مفاهیم در برابر تصاویر پاپس می گذارند که پی آمد این وضع فتور و سستی تفکّر و اندیشه ورزی و نزول سطح فرهنگی فردی و اجتماعی است . گویی حتی زبان نیز به حاشیه رانده می شود و تنها تصاویر با هم سخن می گویند . در چنین شرایطی تصویر خویشتن نیز محور فرایند های درونی و بیرونی وجود انسان شده و بر رفتارهای او تأثیر می گذارد . نتیجۀ همۀ این ها توجه بیشتر به ظاهر و غفلت فزونتر از باطن است . ظاهری که باید زیبا باشد و جوان به نظر رسد.
ظاهر (appearance ) افراد که بخش عمده ای از رفتار غیر کلامی آنان را دربرمی گیرد نقش تعیین کننده ای در چگونگی و کیفیت مواجهه و تعامل آنان با دیگران بازی می کند . ظاهر فرد منبع اطلاعات مهمی دربارۀ جنیسیت ، سن ، فرهنگ ، طبقۀ اجتماعی ، شغل ، تعلق گروهی ، گرایش ها و شخصیت اوست . آن چه به نظر می آئیم منعکس کنندۀ چگونه دیده شدن ما توسط خودمان و دیگران است و در اصل به نوعی نگاه و نگرش ما و آن ها را نمایندگی می کند . لوازم آرایش و چگونگی استفاده از آن نیز منبع مهمی از اطلاعات غیر کلامی است که فرد با نوع آرایش خود به دیگران منتقل می کند . منتهی دراین جا یک وجه دستکاری کنند ( manipulative ) نیز درکاراست زیرا استفاده از لوازم آرایش با هدف افزایش جذابیّت و یا پوشاندن ضعف های احتمالی در ارائۀ تصویری بهتر و جذاب تر از خویش است ، لذا مصرف لوازم آرایش همیشه دارای دو جنبۀ استتاری و اغوایی است .
دراصل آرایش راهی برای برجسته کردن سیمایه های زنانه صورت است . پسر ودختر تا هنگام بلوغ چهره های مشابهی دارند و پس از آن تحت تأثیر هورمون ها ظاهر آن ها تفاوت می یابد. مردها صورت زاویه ای و پیشانی و دماغ برجسته پیدا می کنند و زن ها با مژه های بلند تر ، بینی کوچک تر ، چشم های بزرگ تر ، گونه های برجسته و لبان برآمده تر مشخص می شوند . لوازم آرایش این سیمایه ها را تشخص و تمایز می بخشند . البته فلاسفه و حکما در کتاب های خود از معیارها ی زیبا شناختی ذاتی زیبایی و تناسب های عناصر تشکیل دهندۀ آن سخن می گویند ولی امروزه تجسم ایده آل زیبایی توسط نیروهایی مانند سینما ، تلویزیون ، تبلیغات و مدل سازی ناشی از آن ها شکل می گیرد و بدون تردید صنعت لوازم آرایش نیز دراین میان نقش خود را ایفا می کند .
نتیجۀ همۀ این حرف ها تأکید بیش از اندازه وگاه وسواس گونه بر جذابیّت فیزیکی و ظاهر ی است ( physical attraction ) . دائماً توسط رسانه ها به افراد بخصوص به زنان پیام داده می شود که ناکامل هستند و نیاز به ترمیم ودستکاری دارند . پس پایۀ اصل استفاده از لوازم آرایش افزایش جذابیّت فیزیکی است . چنان که گفته شد این امر نوعی مقابله ظاهری با روند پیر شدن و مبارزه ناخودآگاه با مرگ نیز هست. البته این گرایش در موارد بسیار از قلمرو لوازم آرایش هم فراتر رفته و جراحی زیبایی و سایر روش های ترمیم فیزیکی ظاهر ، رژیم های غذایی گوناگون و استفاده از انواع داروهای مضر لاغر کنند ه و نرمش ها و روش های ورزشی مربوطه را هم در بر می گیرد .
ناگفته نماند که طرح این مباحث به معنی غفلت از ظاهر و آراستگی و پیراستگی آن نیست . برعکس نباید فراموش کرد که غفلت از خویشتن ( self neglect ) نه تنها نکوهیده و به دوراز شئونات اجتماعی است بلکه در مواردی نشانۀ بیماری محسوب می شود . دربسیاری از بیماران افسرده یا مبتلا به اسکیزوفرنی این عدم توجه به چهره و ظاهر خود به نحوی بیمارگونه و اسفبار به چشم می خورد . این امر جنبه فرهنگی نیز داشته و دارد . از دیرباز سلامت با چهره سرخ و بیماری با رنگ پریده و زرد قرین بوده است . امروزه حتی از آرایش درمانی برای برخی از سالمندان مبتلا به افسردگی استفاده می شود که تأثیرات مثبت دارد.
از سوی دیگر مطالعات روان شناختی نشان می دهد که افزایش جذابیت فیزیکی فرد که هدف استفاده از لوازم آرایش است تأثیر سازنده و مثبتی بر تمام ابعاد زندگی او می گذارد . به عبارت دیگر افراد زیبا و جذاب بهتر و خوب تر از آن چه هستند انگاشته می شوند ، از موفقیت بیشتری در عرصه های زندگی برخوردارند و بیشتر مورد محبت و دوست داشتن دیگران واقع می شوند. علاوه برآن تصویر بدنی ( body – image ) آنان که در ارتباط مستقیم با درک فرد از خود ( self – perception ) و خـود انـگاره ( self- image ) و خود پنداره ( self- concept ) اوست ارتقاء می یابد . در نتیجه فرد از عزّت نفس ( self – esteem ) و اعتماد به خویشتن ( self – confidence ) بیشتری برخوردار خواهد شد و چــــون به نوعی مدیــریت تـأثیر اجتمــاعی ( social impression management ) کارآیی را اعمال کرده است در روابط اجتماعی خود نیز تواناتر و بهتر عمل خواهد کرد . بنابراین آن چه در مصرف مواد آرایشی توصیه می شود مانند سایر عرصه های زندگی رعایت اعتدال و خودداری از افراط و تفریط است تا هم از تأثیرات مثبت آن بهره مند شد و هم از وجوه منفی آن برکنار ماند.
امّا متأسفانه درعمل و در واقعیت دراکثر کشورها این نظریات رنگ می بازند و تحقق اهداف فوق با شکست روبرو می شود . افزایش جرائم و در نتیجه مجرمان و ازدحام بیش از اندازه زندانیان در زندان ها مؤید این مطلب است تا جایی که در کشوری مانند آمریکا نیز زندان ها با بحران روبرو هستند . حتی نگاه اجتماعی سازنده و باز پرورنده به مقولۀ زندان و زندانی نیز دستخوش تحریف می شود و جامعه تنها “درد زندان” یا “زجر حبس “را بر زندانی تحمیل می کند و از توجه به خیر و سلامت او بازمی ماند و رفتار با زندانیان بیش از آن که نشان دهندۀ رویکردی اصلاح گرایانه باشد مبین عملکردی قهری و خشونت آمیز با آنان است . پس بیهوده نیست که آمارها نشان دهندۀ افزایش تأثیرات روان شناختی منفی ناشی از فرایند زندانی شدن است . به عبارت دیگر روند طولانی و جانکاه انطباق و سازگاری با محرومیت ها و ناکامی ها ی زندگی در زندان هزینه های خاص روان شناختی خود را داراست .
تأثیرات روان شناختی زندان از فردی به فرد دیگر متفاوت است و بسته به مرحلۀ زمانی دوران حبس نیز تنّوع می یابد . بررسی این تأثیرات نیازمند دقت نظراست . از سویی نمی توان گفت که رفتار مجرمانه همیشه برابر با کسالت روانی است و از سوی دیگر کسانی که از این تبعات منفی روحی رنج می برند لزوماً اختلال روان شناختی یا آسیب شناسی روانی مشخصی را نشان نمی دهند . به عبارت دیگر نمی توان گفت زندان آدم را خل می کند . امّا درعین حال زندانی اکثراً توسط هم بندانی محاصره شده است که تخمین زده می شود 20% آن ها ازلحاظ ذهنی کمبود دارند و5% نیز مبتلا به جنون هستند. بیشتر
پس بهتر است که به جای تأکید بر اثرات روحی قابل شناسایی از جهت بالینی یا موارد شدید اختلال های روانی به تغییرات روان شناختی گسترده تر وظریف تری که به طور عادی و روتین در دورۀ انطباق با زندان روی می دهد توجه بیشتری مبذول داشت . اصطلاح نهاد پذیری institutionalization) ) برای توصیف روندی به کار می رود که در طی آن رفتارهای زندانی در زندان شکل می گیرد و ذهنیت او دگرگون می شود . گاه این روند را زندان پذیری (prisonization ) می نامند که توصیف کوتاهی برای اثرات روان شناختی منفی زندان است که با درگیری با هنجارهای زندگی درزندان آغاز می شود و به درونی کردن آنها در افکار ، احساسات و اعمال زندانی می انجامد . انطباق و سازگاری با زندان تقریباً همیشه دشوار است و اکثر اً شیوه هایی از تفکّر و عمل را به بار می آورد که حتی اگر در زندان کارساز باشند در دوران پس از زندان و آزادی غیر کارکردی و گاه کژکارانه محسوب می شوند .
به هرحال داستان زندگی زندانی هم مثل همۀ انسان ها آغازی دارد و فرجامی . دروهلۀ اوّل حضور در زندان با شوک ورود آغاز می شود که بی شباهت به شوک فرهنگی ( cultural shock ) نیست . زندانی باید با شوک ورود به زندان مقابله کند و با زندگی درون زندان انطباق و سازگاری یابد . زندانی با فضای جدیدی مواجه می شود که با زندگی قبلی او شباهت ندارد . وقتی فرد وارد زندان می شود مجبور است که به قوانین خشن و انعطاف ناپذیر زندان تن در دهد و این درحالی است که قبلاً استرس دستگیری و محاکمه را پشت سر گذا شته و به واسطۀ طرد و تقبیح از طرف جامعه دستخوش احساسات منفی شده و هویت انسانی او مخدوش گشته است . پس از ورود به زندان لباس زندانی خود نقش مهمی در امحاء هویت شخصی او دارد و تفرد و تمایز او را انکار می کند . به عبارت دیگر زندانی فرد به شمار نمی آید بلکه بخشی از یک جمع وسیع زندانیان یا خطاکاران محسوب می شود . جمعی که نمادی از جامعه است و البته بخش فرو کاستۀ آن . در حقیقت تجربه زندان با تمام ساختارهای نمادین عدالت که توسط قفل ها و زنجیرها ، سیم های خاردار ، دیوارهای سربه فلک کشیده ، نظارت بی پایان و جداسازی زندانی و تحمیل انزوا و تنهایی بر او به نمایش گذاشته می شود سبک زندگی کمینه ای (minimalistic ) را نمایندگی می کند که درآن ویژگی های شخصیتی زندانی که توسط جامعه نامناسب یا خطرناک تشخیص داده شده ، مهار و کنترل و دراکثر موارد نادیده گرفته می شود . زندانی از جامعه ای اخراج شده که درآن اسباب تعیّن و تملّک بر اساس تعاریف گوناگون فرهنگی نشانۀ ارزش های شخصی هستند ، حال آن که در ندامتگاه ، زندگی بندیان به سطحی حداقلی تقلیل می یابد که نوعی گذران کمینه ای و عاری از تمامی این ارزش هاست .
زندانی وارد صحنۀ نمایشی می شود که تم ها یا درون مایه های غالب آن عبارتنداز : سبعیت ، خشونت و استرس و درآن تنازع بقا در عریان ترین شکل خود به چشم می خورد . کلّ ساختار زندان براساس جدایی سازی بناشده است که تمام وجوه درونی و بیرونی زندگی زندانی را در بر می گیرد . جدایی از جامعه ، جدایی از خانواده و دوستان و جدایی از شخصیت و هویتی که نامطلوب شناخته شده است . تأکید بر جنبه های تنبیهی و لکه دار و بدنام کردن زندانی منجر به انزوای روان شناختی بیشتر او از دنیای بیرونی می شود. واین درحالی است که از سوی دیگر موضوع حفظ پیوندهای زندانی با دنیای بیرون و خانواده و دوستان و چگونگی حفظ این پیوندها نیز مثل خوره به جان او می افتد و موجب بروز حرمان و ناکامی می شود زیرا برای بسیاری از زندانیان فقدان تماس با همسر و فرزندان و سایر اعضاء خانواده و دوستان منشاء اصلی استرس است .
از سوی دیگر فرد محبوس با امر مهم گذراندن زمان و دقایق زندگی خود در شرایطی روبروست که عبور جانکاه ساعت ها و روزها پایان ناپذیر به نظر می رسد و نوعی زوال تدریجی را رقم می زند که همراه با محرومیت از انتخاب های شخصی که وجه مهمی از هویت انسان است به فقدان قدرت تصمیم گیری می انجامد که ممیزۀ دیگری از استقلال درونی انسان به شمار می آید . به این ترتیب همراه و همگام با جداسازی بیرونی ، جدا سازی در بعد درونی خود تمام مؤلفه های شخصیت و هویت زندانی را جزء به جزء بی اثر و خنثی می کند .
به تدریج حالتی شناخته شده که “درد زندان ” یا “زجر حبس ” خوانده می شود و همراه انواع محدودیت ها و محرومیت های روان شناختی است بر زندانی مستولی می گردد . محرومیّت از آزادی ، محدودیّت تحّرک ، طرد اخلاقی و عدم برخورداری از منزلت اجتماعی از یک سو وترس از زندانبانان و هم بندیان و بی اعتمادی نسبت به آنان همراه نگرانی در باب سلامتی و ایمنی خود از سوی دیگر طیف وسیعی از واکنش های روان شناختی منفی مانند افسردگی شدید ، اضطراب بازدارنده ، خشم فروخورده ، ترس فلج کننده ، بی کسی و بی یاوری فزاینده و انزوای اجتماعی را بر می انگیزاند. فقدان خود مختاری نشان دهندۀ آن است که زندانی تحت کنترل دیگران قرار دارد و با او مانند یک کودک یا مهجور رفتار می شود . محرومیت جنسی زندانی را به سمت ارضاء همجنس گرایانۀ نیازهای جنسی خود سوق می دهد درحالی که با فقدان مهر و محبت همسر یا شریک زندگی خود روبروست . درعین حال ترس از ابتلاء به بیماری های مسری مانند هپاتیت ، ایدز و ……… همیشه زندانی را دنبال می کند و مجموعه عوامل فوق منجر به تخریب و زوال شخصیت انسانی او می شود .
دربرابر این تنش ها زندانیان به الگوهای انطباقی متفاوتی پناه می برند . گاه یک کناره گیری موقعیتی رخ می دهد که درآن زندانی تعامل با دیگران را به حداقل می رساند و گاه درپی آن و یا به طور مستقل مشی سازش ناپذیر و لجوجانه ای از طرف زندانی اتخاذ می شود که از همکاری با اولیاء زندان سرباز می زند و خصومت عمیق خود نسبت به نهاد زندان را نشان می دهد که در صورت ادامه و تشدید به انفرادی فرستاده می شود . این حالت در زندانیان جوان ( زیر 25 سال ) بیشتر به چشم می خورد که در برابر ساختار و قواعد زندان د ست به مقاومت می زنند و در نتیجه بیشتر در معرض تعدی و ایذاء قرار می گیرند و تأثیرات منفی روان شناختی فزون تری را نیز تجربه خواهند کرد . گاه برعکس موارد فوق زندانی انطباق بیش از حد نشان می دهد و زندان پذیری او به حداکثر می رسد به گونه ای که علاقۀ به دنیای خارج را از دست می دهد و زندان را همچون خانۀ خود می انگارد و حتی احساس می کند که زندگی درزندان بهتر از بیرون آن است و اصلاً هویت خود را به عنوان عضوی از نهاد یا موسسۀ زندان تعریف می کند . این فرایند مستعمره سازی (colonization ) خوانده می شود که تأویلی است بر وضع کشورهای مستعمره تحت سلطۀ ابر قدرت های اروپایی در قرون آخر هزارۀ دوم میلادی .
همین جا لازم است به حبس انفرادی اشاره شود . این نوع حبس از گذشته های دور رواج داشته و نیّت آن بوده است که محکوم درخلوت وجدان خویش را بازکشف کند و دچار تحوّل معنوی شود . گاه حتی زندانیان را مجبور به استفاده از ماسک هایی می کردند که زندانی را از تماشای جهان بیرون و هرنوع ارتباط با آن محروم می کرد . متأسفانه سال ها طول کشید تا همگان فهمیدند که هیچ شکنجه ای بدتر از حبس انفرادی نیست زیرا به نشانه های وخیم روان شناختی ناشی از محرومیّت حسّی و علائمی مانند هذیان ، توهم ، افسردگی ، اختلال اضطرابی ، ترس از مکان های بسته و مجموعه ای که “روان نژندی زندان ” نامیده می شود و در مواردی جنون و دیوانگی منجر می گردد .
ناگفته نماند که ناملایمات فیزیکی و جسمانی موجود در زندان نیز به نوبۀ خود دارای تآثیرات منفی روانی است . بروز و شیوع انواع بیماری های جسمی مسری و غیر مسری ، سطوح پائین بهداشت جسمانی ، تغذیۀ نامناسب ، عدم برخورداری از امکانات ورزشی و تفریحی و مراقبت های ناکافی درمانی و پزشکی مجموعه عواملی هستند که وضعیت کلّی زندانی و درنتیجه بهداشت و سلامت روانی او را به مخاطره می اندازند. هنگامی که آزار ، تعدی فیزیکی و شکنجه نیز به این مجموعه اضافه شود به سرانجام وخیمی ختم خواهد شد. آزار جسمانی در زندان شامل ضرب و شتم ، قتل ، تجاوز همجنس گرایانه و شکنجه است که از سوی هم بندان یا زندانبانان اعمال می شود . تعّدی جسمانی به دلایل مختلفی روی می دهد مانند : عدم نظارت کافی نگهبانان ، دسترسی سهل به سلاح های کشنده و سکنی دادن زندانیان خشن و پرخاشگر در مجاورت قربانیان نسبتاً بی دفاع .
تجاوز نمونه مشخصی از تمرین قدرت درزندان است و در میان هم بندان بیشتر درزندان مردان روی می دهد. تجاوز دربسیاری از موارد برای تخلیۀ جنسی صورت نمی گیرد بلکه سلاحی برای کنترل و علامت شکست ناپذیری و راهی برای نشان دادن تفوق مردانگی و شوق سبعانه به قدرت است و از طرف متجاوز یک عمل همجنس گرایانه تلقی نمی شود . اثرات روان شناختی تباه کنندۀ تجاوز عبارتند از : استرس زائد الوصف ، اضطراب شدید ، خشم غیر قابل کنترل ، افسردگی ، انکار ، کابوس شبانه ، بی خوابی ، انواع فوبی ها ، احساس گناه و شرم ، اعتیاد به مواد مخدر ، فعالیت های مجرمانه ، اعمال خود ویرانگرانه و تمایلات خودکشی . در همین جا باید به شیوع و وفور اعتیاد در زندان ها اشاره کرد که به تنهایی مبحث مبسوطی را در روان پزشکی و روان شناسی به خود اختصاص می دهد .
رابطۀ زندانی با هم بندها و سایر زندانیان شبکه ارتباطی خاص را تشکیل می دهد که درعین پیروی از مختصات روابط بین فردی معمول درمیان افراد ، اشکال متفاوت و خاص زندان را نیز نشان می دهد . شکل گیری خرده فرهنگ ها یکی از این اشکال است . درشرایط تحمیلی زندان و درجایی که تنازع بقا حرف آخر را می زند زندانیان به روش های غریزی گروه پروری روی می آورند تادرجاتی از شأن انسانی خود را محفوظ دارند . خرده فرهنگ ها به صورت گروه های مختلف شکل می گیرند . سیاهپوست ها ، هم مذهب ها ، اقلیت های قومی و غیره . زندانی با پیوستن به این گروه ها رسوم ، شعائر عامیانه ، اعتقادات جزمی مربوط به گروه و بخش هایی از فرهنگ کلی ندامتگاه را درونی می سازد و کسب هویت می کند . نقش این خرده فرهنگ ها نوعی هنجارسازی برای مقابله با طرد اجتماعی است . درحالت عادی طرد اجتماعی درونی سازی شده و منجر به طرد خویشتن می شود. زندانی با پیوستن به گروه ها و تشکیل خرده فرهنگ ها به جای طرد خویشتن دست به مقابله به مثل می زند و طرد کنندۀ بیرونی را طرد می کند . معمولاً این خرده فرهنگ ها در تقابل مستقیم با قواعد اداری و انضباطی زندان قرار می گیرند و همسانی رفتاری مورد نظر زندانبانان را بر نمی تابند . در زندان مردان شکل گیری این خرده فرهنگ ها منشاء اصلی تضاد و منازعه برای تفوق و برتری درمیان هم بندان و نیز در برابر نگهبانان است . درزندان های زنان کارکرد اصلی خرده فرهنگ ها تهیۀ حمایت های عاطفی لازم با ایفای نقشی مشابه نقش خانواده گسترده درجامعه است .
شلوغی یا ازدحام در زندان ها از عوامل دیگری است که زندانی را تحت فشار و در موقعیتی تعارض آمیزقرار می دهد. در حالی که از یک سو ازخودبیگانگی، انزوای اجتماعی و فاصله گذاری روانشناختی از درون زندانی را متلاشی می کند افزایش زندانیان در فضای محدود ندامتگاه ها از سوی دیگر اورا مستاًصل و دستخوش انبوهی از احساسات منفی می سازد و امکان فعالیت های کاری ، ورزشی و تفریحی اورا با محدودیت مواجه می کند.
مجموعهً تنش ها ،استرس ها و فشارهای ذکرشده در بعضی موارد به خودکشی زندانی می اتجامد و پایان زندگی او را در زندان رقم می زند . در پشت این خودکشی ها رسوایی و بدنامی ایجاد شده برای زندانی و خانوادهً او و احساس گناه ناشی از آن همراه کاهش اعتماد به نفس ، احساس بی یاوری و فقدان کنترل بر زندگی نهفته که حیات را غیرقابل تحمل می کند تا جایی که زندانی در هم می شکند و دست به خودکشی می زند .
باید توجه داشت که در تمام دوران زندان علاوه بر ناملایمات و مصائبی که زندانی در ندامتگاه با آن ها مواجه می شود در عین حال مسایل بی شمار خانوادگی ، رابطه ای و اقتصادی بر خانواده او تاًثیر می گذارد و بر مشکلات وی اضافه می شود و پی آمدهای ناگوار روحی او را دو چندان می سازد .دوری همسر و فرزندان از زندانی و تاًثیرات منفی آن بر ساختار خانواده در موارد بسیاری به طلاق و از هم گسیختن خانواده می انجامد .
و بالاخره هنگامی که پرده پایانی فرا می رسد و زندانی آزاد می شود با مسائل انطباقی پس از آزادی روبرو خواهد شد. به عبارت دیگر انتقال از زندان به خانه و جامعه نیز به سادگی روی نمی دهد و در بسیاری از موارد زندانی ، زندان و مصائب ناشی از آن را با خود به خانه ارمغان می برد و مدت ها طول می کشد تا از تاًثیر تبعات منفی زندان خود را خلاص کند ، تازه اگر بتواند و خانه و خانواده ای بر جا مانده باشد .
یعقوب دلم ندیم احزان یوسف صفتم مقیم زندان
( خاقانی )
دراقتصاد زیرزمینی با دو قطب متمایز روبرو هستیم . دریک قطب فعالیت های غیر قانونی و گاه تبهکارانه مانند قاچاق مواد مخدر یا اشکال گوناگون جرائم سازمان یافته مخرب قرار می گیرد و درقطب دیگر انواع گسترده و گوناگون فعالیت هایی اقتصادی به چشم می خورد که تنها خارج از نظارت حقوقی ، قانونی و مالیاتی دولت صورت می گیرند و درعین حال بخشی از گردش اقتصادی یک کشور را تشکیل می دهند . دوگانگی ماهوی موجود در ذات اقتصاد سایه موجب می شود که قضاوت درباب آن نیز درمیان 2 قطب نوسان کند . از یک سو آن را عامل اصلی بسیاری از مشکلات مربوط به سیاست گذاری اقتصادی مانند بیکاری ، افزایش بدهی عمومی و رکود می دانند و از سوی دیگر آن را فضایی آزاد در نظامی اقتصادی به حساب می آورند که با مالیات بالا و تنظیم و نظارت فزاینده مشخص می شود. به عبارت دیگر اقتصاد سایه روبه رشد واکنش طبیعی افرادی است که خود را توسط سیاست های اقتصادی دولت تحت فشار می بینند.
معهذا درقلمرو علوم اجتماعی اقتصاد سایه چالشی در برابر نظریه های اقتصادی و سیاست های اقتصادی به شمار می رود زیرا نشان دهنده ناکارآیی آنهاست . برای سیاستمداران و متولیان اقتصاد رسمی معضلاتی ایجاد می کند مثلاً کارغیرقانونی می تواند منشاء ارزیابی نادرست درمورد اعتبارات و تخصیص آن ها باشد زیرا عوامل مربوط به منابع و تولید به بهترین نحو مورد استفاده قرار نمی گیرند. همچنین برنامه ریزی سیاستمداران نیز مخدوش می شود زیرا شاخص های رسمی مانند بیکاری ، نیروی کار ، درآمد GDP و مصرف را دستخوش تحریف می کند . در نتیجه برنامه ریزی سیاسی یا اعمال سیاست بر مبنای شاخص های ناصحیح و غیر معتبر کارآمد نخواهد بود. بیشتر
درباره حجم بالای اقتصاد زیرزمینی در کشورما ( 60- 40 درصد ) دلایل متعددی از طرف صاحب نظران عنوان شده است . برخی معتقدند که اگر اقتصاد ما دولتی یا وابسته به نفت نباشد این مشکل بسیار کمرنگ تر خواهد شد و سیاست های نا کارآمد اقتصادی دولت ها را منشاء گسترش این پدیده می دانند. بعضی آن را راهکاری از سوی بخش خصوصی و یا واکنش طبیعی بازار کار می شمرند و معتقدند درشرایط انحصاری دولتی و بی ثباتی سیاست های اقتصادی و بوروکراسی دست و پا گیر ، این بخش ها سعی می کنند با استفاده از ساز و کارهای غیر متشکل خود را از حوزه کنترلی دولت دور نگاه دارند. گروهی پارا فراتر گذاشته و معتقدند که قانون گریزی در سیاست های خود دولت نیز به چشم می خورد و انتقال آن به سایر بخش ها غیر قابل انتظار نیست . برخی نیز به خود مردم و گرایشات آن ها اشاره و قانون گریزی را در نمایه گروهی ایرانیان خصلتی تاریخی محسوب می کنند. درکشوری مثل کانادا برای مقابله با اقتصاد زیرزمینی برنامه هایی عمومی برای ارتقاء فرهنگ مالیاتی و گسترش و تعمیق اخلاق مالیاتی شهروندان طراحی و اجراء می شود. معلوم نیست که می توان از وجود چنین فرهنگ یا اخلاقی درمیان ما حتی درکمرنگ ترین شکل خود سخن گفت .
به هرحال اقتصاد زیرزمینی مانند شبکه گسترده و در هم تنیده ای در جامعه ما وجود دارد وبر زندگی همه ما موثر است . اشتباه است اگر فکر کنیم ابتلاء و تبعات این پدیده از لحاظ اجتماعی و روان شناختی تنها فروشندگان این قبیل کالاها و خدمات را در بر می گیرد زیرا مصرف کنندگان نیز بخشی از این شبکه محسوب می شوند.
کار یا اشتغال در بهداشت روانی یک ضرورت است که نه تنها گذران زندگی را تأمین می کند بلکه ایجاد تعادل در عرصه های گوناگون فردی ، میان فردی ، خانوادگی و اجتماعی بر اساس آن شکل می گیرد. به عبارت دیگر اشتغال در هر نوع خود اعم از رسمی ، غیر رسمی ، قانونی ،واقعی ، کاذب ، مولــد و غیر مولــد از انگیزه تأمین حداقلی نیازهای زندگی سرچشمه می گیرد. این انگیزه مقدم بر قانون ، اخلاق ، فرهنگ و حتی امنیــت شغلی است که در اقتصاد زیرزمینی مخدوش می شود. پس بیکاری به معنی محرومیــت از تأمین نیازهای زندگی و مهم ترین مانع در برابر گذران زندگی و علت العلل فقر و انواع آسیب های اجتماعی و نیز گسترش اقتصاد زیرزمینی است . مهم ترین پی آمد وجود و گسترش این اقتصاد ایجاد محدودیت درمنابع رسمی و قانونی است . به عبارت دیگر ظرفیت جامعه برای ایجاد اشتغال و درآمد در اقتصاد قانونی محدود می شود و همین امر منجر به تشدید بیکاری می گردد که عامل اصلی ایجاد انواع نارسایی های اجتماعی ، فرهنگی و سیاسی است . لذا بیکاری دریک چرخه باطل افزایش می یابد و تبعات منفی ذکر شده رابه دنبال خواهد داشت. درمورد بخش فعالیت های غیر قانونی و مجرمانه مانند قاچاق مواد مخدر و تأثیرات سوء آن بر حیات روانی ، فردی و اجتماعی شبهه ای وجود ندارد. پیوند این بخش از اقتصاد زیرزمینی با فعالیت های غیر قانونی مانند سرقت ، جنایت ، قاچاق ، فحشاء ، اعتیاد و سایر آسیب های اجتماعی نشان دهنده تأثیر مخرب آن برتمام عرصه های دیگر اجتماع از جمله سلامت جسمی و روانی افراد است . در حقیقت این نوع فعالیت های اقتصادی زیرزمینی در زمره رفتارهای ضد اجتماعی قرار می گیرند که از لحاظ قانونی و اخلاقی مذموم شمرده می شوند . افراد درگیر دراین نوع فعالیت ها یا دچار اختلال شخصیت ضد اجتماعی بارز هستند یا شخصیت های منفعل و وابسته ای دارند که در پیروی کورکورانه از دیگران خود و جامعه را به تباهی می کشند. متأسفانه این بخش از اقتصاد زیرزمینی خود را به سرعت با پیشرفت ها و دستاوردهای تکنولوژیک مجهز می کند. با بروز توسعه اقتصاد اینترنتی امروزه ما با پدیده جرائم سازمان یافته دیژیتال روبرو هستیم که یکی از منابع تغذیه ای آن اطلاعات و داده های سرقت شده درفضای وب است . در حقیقت در چالش های فراروی اقتصاد های توسعه یافته صنعتی درعرصه اینترنتی هکرها خطر اصلی نیستند بلکه حرفه های غیر قانونی سازمان یافته از لحاظ مالـــی که اقتصاد زیرزمینی دیژیتال را تشکیل می دهند تهدیدهای عمده محسوب می شوند.
امــا بخش دیگر اقتصاد زیرزمینی که شامل فعالیت هایی می شود که ضرورتاً مضمون غیر قانونی ندارند و مشاغلی مانند دست فروشی ، کار درخانه و به اصطلاح خود اشتغالی را در بر می گیرند ، داستان دیگری دارد. دراین بخش تبعات روان شناختی و اجتماعی در ارتباط دو جانبه با بهداشت خانواده از لحاظ جسمانی و روانی قرار می گیرد و شاخص های اقتصادی بیانگر عوامل علــی این پی آمد ها هستند . مثلاً از آن جا که درآمد خانواده های متوسط روستایی و شهری با هزینه های جاری آن ها فاصله قابل ملاحظه ای پیدا کرده است برای جبران باقیمانده هزینه ها راهی جز فعالیت پنهان به اصطلاح آبرومندانه یا روی آوردن به رشوه خواری ، فساد و اعمال غیر قانونی وجود ندارد . پیوند این امر با بهداشت خانواده و آسیب شناسی ساختاری و عملکرد آن از جهات دیگر نیز تقویت می شود . به عنوان مثال بر اساس آخرین آمارها شمار زنانی که سرپرستی خانواده را بر عهده دارند در سال 1388 به حدود 2 میلیون تن رسیده است . اکثر این زنان به علت آسیب های ویران کننده بافت خانواده مانند مرگ همسر ، پدر مادر و یا بیماری و اعتیاد آنان و نیز طلاق و تأثیر زنجیره ای سایر آسیب های اجتماعی سرپرست خانواده شده اند. باید توجه داشت که خود اشتغالی در مورد زنان در بافت وسیع تر جامعه ای صورت می گیرد که در آن زنان علاوه بر تحمل مصایب و بار اشتغال غیر رسمی به طور همزمان باید با محدودیت های اجتماعی و فرهنگی و تبعیض های جنسیتی نیز دست و پنجه نرم کنند.
سقوط ارزش های اخلاقی و کمرنگ شدن آن ها در سپهر ذهنی اشخاص و روابط بین فردی و نیز عرصه تعاملات اجتماعی از پی آمدهای دیگر اقتصاد زیرزمینی است که در کنار گسترش تورم و بیکاری نقش بسیار مخربی در سلامت روانی جامعه ایفا می کند . هنگامی که خواست های جامعه دوگانه شوند و گروهی ثروت خودرا در شرایط تورمی و مافیایی و از طریق غیر عادی و غیر رقابتی به دست آورده باشند ارزش های مالی بر ارزش های اخلاقی تقـــدم می یابند و گروه های محروم از این ثروت ها را به سوی کسب منابع مالی از طریق غیر اخلاقی سوق می دهند . علاوه بر فعالیت های مجرمانه ، فساد و رشوه خواری نیز حاصل استیلای این فضا بر حیات اقتصادی جامعه است .
کار یا اشتغال از مهم ترین عوامل سازنده هویت فردی و اجتماعی انسان هاست . این هویت بر اساس ارزش های فردی و اجتماعی و نیز ارزش های شغلی شکل می گیرد. درفهرست ارزش های شغلی می توان به عناوینی مانند امنیت و پایداری شغلی ، خود مختاری ، کمک به دیگران ، وجهه شغلی ، رضایت از کار ، همکاری با دیگران و احساس تعلق گروهی و سازمانی ، کمک به اجتماع ( مشارکت در ساختن دنیایی بهتر ) ، کسب قدردانی ( دریافت توجه برای کار انجام شده ) ، پیشرفت و خلاقیت اشاره کرد. کاملاً مشخص است که ارزش های فردی از درونی کردن بسیاری از عناوین ذکر شده و ارزش های اجتماعی از نمایش بیرونی آن ها سرچشمه می گیرند. در اکثر کسانی که در اقتصاد زیرزمینی به خصوص لایه های تحتانی آن مشغول به کار هستند کلیه این ارزش ها در ابعاد سه گانه فردی ، اجتماعی و شغلی خود به شدت مخدوش می شوند و درکنار آن ها احساس موثر نبودن ، به چشم نیامدن ، خود کوچک بینی و حقارت نیز دیده می شود. حاصل همه این ها نوعی زوال تدریجی شخصیتی است که به سهم خود تأثیر منفی به سزایی در سلامت روانی فردی و خانوادگی دارد.
دربهداشت روانی کار با سه مفهوم عمده چالش ، استرس و فرسودگی شغلی روبرو هستیم . چالش شغلی در روند طبیعی کار روی می دهد و به لحاظ روان شناختی و فیزیکی سازنده و انرژی بخش است و به یادگیری مهارت ها و تجربه های جدید می انجامد . استرس شغلی امـــا بخصوص هنگامی که بالا باشد هم تأثیر منفی بر سلامت جسمی و روانی دارد و هم هزینه های اقتصادی کسب و کارها را بالا می برد. بنابر معیارهای موسسه بین المللی سلامت و ایمنی شغلی هنگامی که مقتضیات شغل با منابع ، نیازهای مربوط به کار و قابلیت ها تطابق ندارند پاسخ های جسمانی و هیچانی آسیب آفرینی به وجود می آیند که استرس شغلی خوانده می شود و با انواع علائم و نشانه های جسمانی و روانی مانند سردرد ، اختلال خواب ، بیماری های روان تنی ، کم حوصلگی ، کاهش انرژ ی ، اشکال در تمرکز و تفکــر ، افسردگی ، اضطراب و پرخاشگری همراه است . در حقیقت استرس شغلی مربوط به گروهی از خصوصیات کاری است که برای فرد تهدید محسوب می شوند. این تهدید یا از ناکافی بودن منابع کاری برای ارضاء نیازهای فرد ناشی می شود یا براثر تقاضاهای بیش از اندازه شغلی به وجود می آید . درشرایطی که درحالت عادی کاری و درمشاغل رسمی و قانونی 4/1 افراد از استرس شغلی شاکی هستند ، طبیعی است که این میزان درکسانی که در اقتصاد زیرزمینی و فضای نا امن و پیش بینی ناپذیر آن مشغول به کار هستند چه مقدار خواهدبود. درحالی که تبعات جسمانی کار کردن در محیط های کاری رسمی و استاندارد خود بحث جدی و مهمی را درسلامت شغلی و بهداشت کار تشکیل می دهد ، در حوزه فعالیت های اقتصادی غیر رسمی این عامل آن قدر اهمیـــت می یابد که به ناپایداری شغلی می انجامد تا جایی که عمر کاری بسیاری از این افراد در یک شغل مشخص گاهی به یک سال نیز نمی رسد.
حاصل نهایی همه این شرایط بروز فرسودگی شغلی است که حالتی از خستگی فیزیکی ، هیجانی و ذهنی است که به علت رویارویی دراز مدت با موقعیت های کاری ناامن ، تهدید آمیز ، نامشخص و مطالبه گر به وجود می آید که دربسیاری از موارد نقطه پایانی فعالیت شخصی در بخش های فرساینده اقتصاد زیرزمینی است.
ماتم اوج اندوه انسانی است، بهایی است که باید به خاطر دوست داشتن پرداخت. دوست داشتن و ماتم دو روی یک سکه اند زیرا هرآن چه که به آن دل می بندیم، هر لحظه ممکن است از دست برود. هر عشقی را مرگی و هر مرگی را ماتمی از پی است.
اصولاً در برابر هر فقدانی ماتمی وجود دارد و از دست دادن هر چیز مورد علاقه ای موجب بروز ماتم می شود. اما واکنش ماتم به طور مشخص در برابر فقدان عزیزی از دست رفته ایجاد می شود که در شکل بهنجار خود پس از طی زمانی مشخص و بروز حالت هایی شناخته شده رفع می شود و فرد مجدداً به زندگی باز می گردد و فعالیت هایش را از سر می گیرد.امّا واکنش ماتم در شکل نابهنجارخود از دردناک ترین تجربه های بشری است که علاوه بر خود ماتم رنج مضاعفی را بر صاحب آن تحمیل می کند.
واکنش ماتم بهنجار
به طور کلی از دست دادن هر چیزی که مورد علاقه است موجب بروز ماتم می شود. موضوع مورد علاقه می تواند شامل افراد، اشیاء، پول، روابط و حتی تصورات ذهنی با ارزش باشد. اما واکنش ماتم به طور اختصاصی به فرایندی اطلاق می شود که پس از فقدان فردی مورد علاقه به وجود می آید و شامل دامنه وسیعی از احساس ها، تجربه های جسمانی، رفتارها و حالات ذهنی است که در مجموع واکنش ماتم را تشکیل می دهند.
واکنش ماتم به التیام یافتن زخم شبیه است، التیامی که در هر دو حالت و در قلمرو جسم و روان برای بازگشت ارگانیسم به حالت تعادل حیاتی ضروری است و نیاز به گذشت زمان دارد. التیام جسمی یا روحی می تواند منجر به عملکرد کامل یا نزدیک به کامل ارگانیسم شود. این التیام می تواند کامل یا ناقص و ناکامل باشد و به ماتم بهنجار یا نابهنجار منجر شود.
برای آنکه بتوان توصیف بهنجار را در مورد واکنش ماتم به کار برد، فرد داغ دیده باید مراحل بخصوصی را طی کند و تکالیف مشخصی را به انجام رساند. وجود هرگونه اختلال در سپری کردن مراحل و یا انجام دادن تکالیف ذکر شده به هر دلیل موجب بروز واکنش ماتم نابهنجار می شود. بیشتر
تظاهرات واکنش ماتم
تظاهرات واکنش ماتم در چهار گروه احساسات، احساس های جسمانی، حالات ذهنی و رفتارها گنجانده می شوند.
1- احساسات
غمگینی: غمگینی شایع ترین احساس موجود در عزاداری است که اغلب با اشک ریختن همراه است.
خشم: احساس خشم غالباً پس از وقوع فقدان به وجود می آید. خشم یکی از گیج کننده ترین احساساتی است که بازمانده تجربه می کند و سرچشمه بسیاری از مشکلات بعدی در روند ماتمداری است. مثلاً خشم زنی که همسرش بر اثر سرطان جان سپرده است، نسبت به او غیر معقول به نظر می رسد، زیرا متوفی در بروز سرطان و وقوع مرگ نقشی نداشته است. اما در حقیقت زن به خاطر آنکه همسرش او را ترک کرده خشمگین است. اگر احساس خشم آنطور که باید مورد شناسایی قرار نگیرد منجر به بروز واکنش ماتم نابهنجار خواهد شد. شناسایی خشم فرد عزادار و هدایت آن به سوی متوفی ضروری است.
احساس گناه و سرزنش خویشتن: احساس گناه و سرزنش خویشتن از تجربه های شایع بازماندگان است. احساس گناه متوجه رخدادها یا موارد غفلت خیالی و واقعی در طول مردن متوفی است. مثلاً اینکه اگر زودتر بیمار را به بیمارستان می بردند نجات می یافت یا اینکه با او به اندازه کافی مهربان نبوده اند و مواردی از این قبیل، لذا غالباً احساس گناه غیر منطقی است و با واقعیت ارتباطی ندارد.
اضطراب: اضطراب از احساس خفیف نا ایمنی تا حملات شدید وحشت زدگی و اشکال پایدار و مقاوم اضطراب تنوع می یابد. اضطراب شدید نشان دهنده وجود یک واکنش ماتم نابهنجار است. اضطراب از دو منشأ به وجود می آید. اول آنکه بازمانده می ترسد که بدون متوفی قادر به حفظ خویش و اتکا به خود نباشد. ثانیاً در ارتباط با افزایش آگاهی از مرگ شخصی خود اضطراب ظاهر می شود، زیرا آگاهی از میرایی خویش بامرگ فردی مورد علاقه افزایش می یابد تا جائی که چنین اضطرابی می تواند در نهایت تبدیل به هراس یا فوبی شود.
تنهایی: غالباً بازماندگان از تنهایی شاکی هستند بخصوص کسانی که همسر خود را از دست داده اند و رابطه ای نزدیک با او داشته اند.
خستگی: خستگی اکثراً در بازماندگان دیده می شود که اشکال متنوعی مانند بی احساسی و بی حالی دارد.
بی یاوری: بی یاوری بخصوص در مراحل اولیه فقدان و در مواردی همراه با اضطراب ظاهر می گردد. این احساس در بیوه ها بیشتر دیده می شود.
شوک: حالت شوک بیشتر در موارد وقوع مرگهای ناگهانی و تصادفی رخ می دهد. ولی مواردی نیز در هنگام شنیدن خبر مرگ مورد انتظار مشاهده شده است.
طلب کردن: طلب کردن متوفی واکنشی عادی در برابر فقدان است و از میان رفتن آن گاه نشانه پایان عزاداری است.
رهایی: در مواردی که متوفی در زندگی بازمانده نقشی سلطه گرانه داشته است، بازمانده احساس رهایی می کند، احساسی که در ابتدا بسیار ناراحت کننده است اما هنگامی که به عنوان پاسخی به هنجار در برابر وضعیتی تغییر یافته پذیرفته شود نقشی مثبت خواهد داشت.
تسکین: گاه بازمانده پس از مرگ متوفی احساس تسکین و آرامش می کند بخصوص اگر او از یک بیماری دردناک و طولانی در رنج بوده است.
کرختی و بی حسی: این حالت در حقیقت به فقدان هرگونه احساسی اطلاق می شود. کرختی اغلب در مراحل اولیه فقدان مثلاً پس از شنیدن خبر مرگ به وجود می آید. در حقیقت حالتی دفاعی در برابر فشار احساسات گوناگون رنج آور است که موقتاً فرد را در برابر سیل این احساسات محافظت می کند.
هیچ یک از احساساتی که ذکر شد بیمارگونه و مرضی محسوب نمی شود و ممکن است هریک از آنها در واکنش ماتم بهنجار رخ دهد. اما شدت بیش از اندازه و مدت بسیار طولانی این احساس ها می تواند نشان دهنده وجود واکنش ماتم نابهنجار باشد.
2- احساس های جسمانی
احساسهای جسمانی شایعی که در طول واکنش ماتم تجربه می شود از این قرار است: پوکی و میان تهی بودن معده، فشار در سینه، فشار در گلو، حساسیت بیش از اندازه به سر و صدا، ضیق نفس، ضعف عضلات، فقدان نیرو و خشکی دهان. در بسیاری از موارد فرد به خاطر بروز علائم جسمانی فوق به پزشک مراجعه می کند.
3- حالات ذهنی
واکنش ماتم با الگوهای ذهنی و فکری متفاوتی مشخص می شود :
ناباوری: ناباوری نخستین حالتی است که پس از شنیدن خبر مرگ به وجود می آید. بخصوص اگر مرگ به طور ناگهانی رخ داده باشد.
گیجی: حالت گیجی به بی نظمی و دشواری در تمرکز افکار منجر می شود و در مراحل اولیه واکنش ماتم ظاهر می گردد.
اشتغال ذهنی: اشتغال ذهنی وسواس گونه با افکار مربوط به متوفی بخصوص چگونگی باز یافتن او در واکنش ماتم دیده می شود.
احساس حضور: ممکن است فرد سوگوار فکر کند که متوفی هنوز به صورتی در زمان و مکان فعلی حضور دارد. این حالت معمولاً بلافاصله پس از مرگ شایع تر است و در ارتباط نزدیک بااحساس طلب کردن متوفی است.
توهمات: شنیدن صدای متوفی یا دیدن او به صورت توهم شنوایی یا بینایی تجربه شایعی در میان سوکواران است که معمولاً در چند هفته اول به صورت گذرا دیده می شود و نباید آن را علامتی از ظهور بعدی واکنش ماتم نابهنجار دانست.
4- رفتارها
اختلال خواب: اختلال خواب به صورت دشواری در به خواب رفتن یا زود بیدار شدن در مراحل اولیه واکنش ماتم دیده می شود که معمولاً خود به خود بهبود می یابد و به ندرت نیازمند درمان است.
اختلال اشتها: اختلال اشتها حتی در حیوانات ماتمزده نیز دیده می شود. در انسان کم اشتهایی شایع تر است ولی موارد پرخوری نیز وجود دارد.
رفتارهای ناشی از پریشان خیالی: گیجی و پریشان خیالی که پس از فقدان های با اهمیت روی می دهد و معمولاً خود بخود اصلاح می گردد.
وازدگی اجتماعی: تمایل به کناره گیری از سایر افراد و یا برخی فعالیت ها مانند تماشای تلویزیون و مطالعه گاه در میان سوکواران دیده می شود که حالتی کوتاه مدت است و خودبخود برطرف می گردد.
رویاهای مربوط به متوفی: رویاهای عادی و خوشایند و یا کابوس های تشویش آفرین درباره متوفی در دوران ماتم شایع است.
اجتناب از یادگارهای متوفی: گاه بازمانده می کوشد که به سرعت خود را از هرآنچه یاد آور خاطرات متوفی است خلاص کند تا جائی که حتی سعی می کند که هرچه سریع تر جسد را نیز دفن کند. این حالت رفتاری سالم و بهنجار محسوب نمی گردد و اغلب نشان دهنده وجود رابطه ای دو سوگرا با متوفی است که منجر به بروز واکنش ماتم نابهنجار خواهد شد.
جستجو و فراخواندن متوفی: فراخواندن متوفی در ارتباط با رفتار جستجوگرانه است. بازمانده نام متوفی را بر زبان می آورد و از او می خواهد که بازگردد.
آه کشیدن: آه کشیدن معمولاً همراه با ضیق نفس ظاهر می گردد.
گریستن: گفته می شود گریستن توانایی بالقوه تسکین بخشیدن را داراست. فشار روحی موجب عدم تعادل شیمیایی بدن می شود و برخی از پژوهشگران بر این باورند که اشک می تواند مواد سمی را خارج کند و برقراری تعادل حیاتی بدن را تامین سازد.
حمل اشیا یا ذخیره کردن اشیای متعلق به متوفی و دیار مکان هایی که بازمانده را به یاد متوفی می اندازد: این حالت ها درست برعکس رفتار اجتناب از یادگارهای متوفی است که در پشت آنها ترس از دست دادن خاطره های متوفی و پیوند با او پنهان شده است.
مراحل و تکالیف ماتمداری
از آنجا که واکنش ماتم یک روند محسوب می شود، می توان آن را به صورت مراحل تا حدودی مشخص در نظر گرفت. جان بالبی چهار مرحله را در طول سوگواری شناسایی کرده که از این قرار است:
1- اعتراض و کرختی: که همراه با حالات ترس و خشم است.
2- طلب کردن : که در آن بازمانده با بی قراری متوفی را طلب و جستجو می کند و پیوسته در فکر اوست.
3- درماندگی: بازمانده دستخوش نا امیدی و افسردگی می گردد و کوشش او برای غلبه بر یأس راه به جایی نمی برد.
4- سازمان دهی مجدد: بازمانده با شرایط تغییر یافته انطباق پیدا می کند و روابط فردی و اجتماعی مجدداً برقرار می شود و واکنش ماتم خاتمه می یابد.
ویلیام وردن ترجیح می دهد که به جای به کار بردن مفهوم مرحله از اصطلاح تکلیف استفاده کند که به عقیده او از لحاظ کاربرد بالینی نیز بر مرحله ارجحیت دارد. مرحله نشان دهنده حالتی انفعالی است اما تکلیف نشان می دهد که برای به پایان رساندن ماتم فرد نیز باید فعالیت کند و گام بردارد. کوشش ناموفق در انجام دادن هریک از این تکالیف ممکن است منجر به بروز واکنش ماتم نابهنجار شود. وردن برای تکمیل و به پایان رساندن واکنش ماتم چهار تکلیف را مشخص می کند.
تکلیف اول: پذیرش واقعیت فقدان
در طول ماتمداری پذیرش کامل واقعیت و رویارویی چهره به چهره با آن نخستین تکلیف است. پذیرش آنکه مرده برای همیشه مرده و دیگر باز نخواهد گشت . اما همیشه پذیرش واقعیت حاصل نمی شود و گاه نپذیرفتن آن در اشکال گوناگون انکار ظاهر می گردد.
انکار در سطوح متفاوت و به صورتهای گوناگون تجلی می یابد ولی اکثراً شامل واقعیت فقدان، معنای آن و یا بازگشت ناپذیری آن می شود. انکار واقعیت فقدان از تحریف خفیف واقعیت تا شکل گرفتن هذیانی کامل تنوع می یابد..حالتی که مومیایی کردن خوانده می شود بیشتر رخ می دهد. در این حالت بازمانده متعلقات متوفی را برای استفاده او پس از بازگشت حفظ می کند. والدینی که کودک خود را از دست می دهند اغلب اطاق او را به همان شکل قبل از مرگ باقی می گذارند. البته این حالتها برای مدتی کوتاه غیر معمول نیست و هنگامی شکل انکار را به خود می گیرد که سالها طول بکشد.
نوع دیگر انکار واقعیت، انکار معنا یا اهمیت فقدان است. گاه از بازماندگان اظهاراتی از این قبیل شنیده می شود که مثلاً « او پدر خوبی نبود» یا « ما چندان به هم نزدیک نبودیم» یا اینکه « من فقدان او را احساس نمی کنم» گاه بازمانده لباس ها و یا سایر وسائل متعلق به متوفی را که یاد آور اوست دور می ریزد که حالتی عکس حالت مومیایی کردن است. گویی بازمانده با دور کردن این اشیا از خود در برابر رویارویی با واقعیت فقدان حمایت می کند. فراموشی انتخابی نیز راه دیگر انکار معنای کامل فقدان است. در این مورد بیماری ذکر شده است که تمام خاطرات مربوط به پدرش را از ذهن بیرون کرده بود و حتی صورت او را نیز به یاد نداشت.
تکلیف دوم: تجربه درد ماتم
شناخت، احساس و ابراز درد ماتم ضروری است و در غیر این صورت این درد در جامهً نشانه ها و رفتارهای انحرافی ظاهر خواهد شد. هرآنچه موجب اجتناب از این درد و سرکوبی آن شود، مدت ماتمداری را طولانی تر خواهد کرد. درد ماتم به اشکال و درجات مختلف توسط افراد احساس می شود.گاه تقابل ظریف میان جامعه و فرد عزادار تکمیل این تکلیف را با اشکال مواجه می سازد. ممکن است جامعه در برابر احساسات فرد سوکوار احساس راحتی نکند و با ابراز پیامی ظریف و پنهانی به او بفهماند که احتیاجی به سوکواری نیست و ابراز ماتم برچسب بیمارگونگی و غیر اخلاقی بودن را می خورد.
انجام ندادن تکلیف دوم به معنی جلوگیری از احساس کردن است که از راههای گوناگونی صورت می گیرد. انکار درد ماتم و نادیده گرفتن احساس های مربوط به آن، اجتناب او و یا دوری جستن از یادگارهای مرده از جمله راههایی است که بازمانده را از انجام دادن تکلیف دوم باز می دارد.گاه فرد به جای آن که اجازه دهد که درد را حس کندو تسلیم آن شود ، از برابر آن می گریزد و حتی به شهر یا کشوری دیگر سفر می کند. کسانی که از ماتمداری اجتناب می کنند دیر یا زود درهم می شکنند و اشکال گوناگون افسردگی در آنان ظاهر می شود.
تکلیف سوم: انطباق با محیط در غیاب متوفی
انطباق بامحیط برای افراد گوناگون بسته به نوع ارتباط آنان با متوفی و نقش هایی که متوفی برعهده داشته است معانی متفاوتی دارد. بسیاری از بیوه ها پس از مدت زمانی قابل ملاحظه، تازه در می یابند که زندگی بدون همسر به چه چیزی شبیه است. معمولاً سه ماه پس از وقوع فقدان بازمانده می فهمد که تنها زیستن، بزرگ کردن فرزندان و اداره امور مالی به تنهایی و زندگی در خانه ای خالی چه معنایی دارد.
معمولاً بازمانده تا پس از وقوع فقدان از تمام نقش هایی که متوفی بازی می کرده است آگاه نیست و بسیاری از بازماندگان هنگامی که ضرورت می یابد که خود به ایفای این نقش ها بپردازند، دچار درماندگی می شوند. کوتاهی در انجام دادن تکلیف سوم به معنای عدم انطباق با وقوع فقدان است.
تکلیف چهارم: انفصال انرژی عاطفی از متوفی و به کار انداختن مجدد آن در رابطه ای دیگر.
آزاد سازی عواطفی که معطوف به متوفی بوده است و استفاده از نیروی آنها در برقراری روابطی دیگر تکلیف چهارمی است که بازمانده باید به انجام رساند. بسیاری از افراد این تکلیف را بد می فهمند و بخصوص در مورد مرگ همسر فکر می کنند که اگر پیوندهای عاطفی خود را با متوفی کنار بگذارند به معنی بی احترامی به خاطره او خواهد بود. غافل از آنکه افراد دیگری نیز استحقاق دوست داشته شدن را دارند و علاقه به آنان به معنای آن نیست که بازمانده متوفی را کمتر دوست داشته است.
در برخی موارد افراد از آن می ترسند که در صورت سرمایه گذاری عاطفی در رابطه ای دیگر، آن ارتباط هم با وقوع یک فقدان به پایان برسد. به عبارت دیگر آنقدر فقدان را دردناک می یابند که تصمیم می گیرند دیگر دوباره کسی را دوست نداشته باشند. برای بسیاری از اشخاص انجام دادن تکلیف چهارم از همه دشوارتر است و در این مرحله از روند ماتمداری در می مانند و بعدها در می یابند که در حقیقت زندگی آنان در نقطه وقوع فقدان متوقف شده است.
واکنش ماتم نابهنجار و انواع آن
واکنش ماتم نابهنجار که به اشکال گوناگون ظاهر می گردد به نامهای زیر خوانده می شود: ماتم بیمارگون، حل نشده، برآمیخته، مزمن، تأخیر یافته و مفرط.ماتم نابهنجار هنگامی ایجاد می شود که شدت ماتم به اندازه ای باشد که فرد را تحت فشار قرار دهد به طوری که به رفتارهای غیر تطابقی پناه برد و یا آنکه مدتی طولانی اسیر ماتم باشد بدون آن که با گذشت زمان فراگشت ماتم پایان پذیرد.
گفته می شود که در حدود ده تا پانزده درصد کسانی که به روانپزشک مراجعه می کنند در پشت شکایات و حالات آنان یک واکنش حل نشده ماتم پنهان شده است. بالبی از این هم فراتر می رود و می گوید که بیماریهای روانپزشکی بیشتر تظاهری از ماتم بیمارگون هستند. توصیف واکنش ماتم نابهنجار تحت عناوین زیر مفید خواهد بود.
1- فقدان ماتم: هرچند این حالت به طور ناشایع دیده می شود معهذا باید افراد داغدیده ای را که رابطه ای نزدیک و مثبت با متوفی داشته اند ولی هیچ یک از علائم ماتم را نشان نمی دهند، مورد توجه ویژه قرارداد.در نگاه سطحی ممکن است روحیه این افراد قابل تحسین به نظر آید، اما در حقیقت در ژرفای این برخورد سطحی استفاده بیش از حد از ساختکار دفاعی انکار قرار گرفته است. متاسفانه گاه این انکار توسط زمینه های فرهنگی و خانوادگی تقویت می شود.
2- واکنش ماتم مزمن: شایع ترین شکل ماتم نابهنجار است. در اینجا نشانه ها کم و بیش شبیه واکنش ماتم بهنجار اما شدیدتر است، مدتی طولانی به جای می ماند و هرگز به یک سرانجام رضایت بخش منتهی نمی گردد. این حالت بخصوص هنگامی وجود دارد که چند سال از زمان وقوع فقدان گذشته باشد. این افراد در برابر تعبیر احساسات خود و سرمایه گذاری عاطفی مجدد در رابطه ای دیگر مقاومت می کنند و در آنها دوگانگی احساسی حل نشده نسبت به متوفی و بخصوص قبول نکردن احساسات خصمانه دیده می شود.
3- واکنش ماتم تأخیر یافته: این نوع واکنش ماتم رامهار شده انکار شده و منع شده نیز می خوانند. در اینجا بازمانده در هنگام وقوع فقدان، واکنش ماتم نشان نمی دهد و یا عکس العمل عاطفی او در برابر فقدان ناکافی و نامناسب است. ممکن است این فرد در آینده در برابر وقوع فقدانی جزئی واکنش ماتم شدیدی را تجربه کند. حتی ممکن است هنگامی که فرد دیگری دچار فقدان می شود و یا بر اثر تماشای یک فیلم واکنش ماتم شدیدی را نشان دهد.
4- واکنش ماتم مفرط: هنگامی که اضطراب بسیار شدید باشد و یابه صورت هراس (فوبی) درآید واکنش ماتم مفرط ظاهر خواهد شد. معمولاً بیشتر این فوبی ها در ارتباط بامرگ است و در پشت آن ها احساس گناه ناخودآگاه و این اندیشه که «من هم سزاوار مرگ هستم» قرار دارد. این حالتها نشان دهنده وجود دوگانگی احساسی نسبت به متوفی است.
5- واکنش ماتم مبدل: در اینجا بیمار علائم و رفتارهایی را نشان می دهد که برای او ناراحت کننده است بدون آنکه دریابد این دشواریها ناشی از فقدانی است که پشت سر گذاشته است. در حقیقت حذف واکنش های احساسی منجر به بروز واکنش ماتمی بیمارگون می گردد. واکنش ماتم مبدل معمولاً به دو صورت نشانه های جسمانی و یا رفتارهای غیر تطابقی و انحرافی تظاهر می یابد. ممکن است بازمانده علائم جسمانی مشابه علائم بیمار متوفی را احساس کند و یا با اختلالات روان تنی واکنش نشان دهد. درد اغلب نماد ماتم سرکوب شده است.
ممکن است تظاهرات ماتم مبدل به صورت نشانه های روانشناختی و یا برخی اشکال برون ریزی و سایر رفتارهای غیر انطباقی ظاهر شود. برخی پژوهش ها نشان می دهد که در واکنش ماتم مبدل ممکن است رفتارهای بزهکارانه به عنوان معادل های انطباقی تظاهر یابند.
6- گریز به فعالیت: توسل به فعالیتهای گوناگون برای گریز از رویارویی باواقعیت ممکن است تا اندازه ای در خدمت ارتقای کیفیت ماتمداری باشد اما پناه بردن به فعالیت های دیوانه وار اجباری و یاطولانی که گاه همراه بااحساس کاذب بشاشت لاقیدانه باشد شکل دیگری از ماتم نابهنجار است. در پشت این رفتارها احساس بی یاوری شدید قرار دارد که منجر به فرار از برابر واقعیت فقدان می گردد.
سوگ و ابعاد پنهان آن
در میان داغدیدگان رفتارهای متنوعی دیده می شود . واکنش افراد به وقوع یک فقدان گاه بسیار شدید و گاه بسیار خفیف است. برای برخی ماتم از هنگام شنیدن خبر مرگ آغاز می شود و نزد برخی دیگر تجربه ای دیر رس است. واکنش ماتم در مواقعی مدت کوتاهی طول می کشد و در شرایط خاصی برای همیشه ادامه می یابد. عواملی وجود دارند که با توجه به آنها تا اندازه ای می توان پیش بینی کرد که افراد چه کسانی در معرض خطر بالای بروز واکنش ماتم نابهنجار قرار دارند.
1- عوامل رابطه ای: این عوامل مربوط به نوع رابطه بازمانده و متوفی است. واکنش ماتم در برابر فقدان پدربزرگی که به علت یک بیماری مزمن می میرد با مرگ برادر جوانی که دریک حادثه اتوموبیل کشته می شود تفاوت دارد. طبیعت دلبستگی یاپیوند میان بازمانده و متوفی باید مورد توجه قرار گیرد. بدیهی است که شدت و ژرفای واکنش ماتم مناسب با شدت علاقه و عشق میان طرفین است. میزان ایمنی پیوند دوجانبه باید ارزیابی شود. رابطه سرشار از دوگانگی شایعترین رابطه ای است که منجر به بروز واکنش ماتم نا بهنجار می شود. اصولاً در هر رابطه نزدیکی دوگانگی احساسی وجود دارد. « آن دیگری» مورد علاقه است اما همراه این علاقه احساسات منفی نیز دیده می شود. معمولاً احساسات مثبت بر احساسات منفی غلبه می یابند. در گسستن رابطه ای که به شدت دستخوش دوگانگی است و احساسات منفی در آن با شدتی برابر بااحساسات مثبت عرض اندام می کنند، واکنش ماتم دشواری به وجود خواهد آمد. معمولاً در چنین رابطه ای احساس گناه با شدتی آزار دهنده همراه با احساس خشم ناشی از ترک شدن وجود دارد.
رابطه خویشتن کامانه نیز از جمله روابط بیمار گونه است. در اینجا وجود متوفی ادامه وجود بازمانده تلقی می شده است. لذا فقدان متوفی به صورت فقدان بخشی از وجود بازمانده تعبیر و در نتیجه انکار می شود، انکاری که از بروز واکنش ماتم بهنجار جلوگیری می کند. روابطی که بر مبنای وابستگی شکل می گیرند نیز منجر به ایجاد واکنش ماتم نا بهنجار می شوند. بروز فقدان در یک رابطه وابسته در خود انگاره بازمانده یا تصور او از خویشتن موجب تغییر می شود.
2- عوامل ضمنی: شرایط وقوع فقدان و نوع مرگ در چگونگی و سرانجام واکنش ماتم مؤثر خواهد بود. مرگ را به انواع طبیعی، تصادفی، ناشی از خودکشی و دیگر کشی یا قتل تقسیم می کنند. در مورد تأثیر نوع مرگ بر واکنش ماتم می توان به تفاوت میان مرگ تصادفی یک کودک با مرگ طبیعی یک سالمند اشاره کرد. یا هنگامی که متوفی براثر خودکشی از جهان رفته باشد، بازماندگان او در دوران ماتمداری خودبامشکلات ویژه ای روبرو خواهند شد. مرگ ناگهانی واکنش ماتم دشواری را به دنبال خواهد داشت. برخی شرایط خاص مانع بروز واکنش ماتم بهنجار می شوند. مثلاً وقتی که وقوع فقدان قطعی و حتمی نیست. همسران سربازان مفقودالاثر که نمی دانند آیا شوهر آنها زنده یا مرده است گرفتار واکنش ماتم نابهنجار می شوند. وقوع چند فقدان با هم مانند کشته شدن چند تن از اعضای خانواده بر اثر زلزله یا آتش سوزی و حوادثی مانند آنها وضعیت دیگری است که تجربه واکنش ماتم بهنجار را تقریباً غیر ممکن می سازد.
3- عوامل مربوط به سوابق قبلی: چگونگی واکنش فرد در برابر فقدان های قبلی در پیش بینی واکنش ماتم بعدی او مؤثر خواهد بود. کسی که واکنش ماتم قبلی را با موفقیت پشت سر گذاشته است، احتمالاً با کفایت و موفقیت با فقدان آینده روبرو خواهد شد و برعکس.تاریخچه سلامت روانی فرد نیز اهمیت بسیاری دارد. کسانی که سابقه افسردگی داشته اند هنگام سوکواری دوران دشواری را سپری خواهند کرد و احتمال بروز واکنش ماتم نابهنجار در میان آنان بالاست. فقدان ها و جدایی های قبلی بر فقدان ها و جدایی های جاری و بعدی موثر است. گفته شده است که فقدان والدین در سالهای اولیه زندگی زمینه را برای بروز واکنش ماتم نابهنجار در برابر فقدانهای بعدی آماده می سازد.
4- عوامل شخصیتی: برخی از افراد قادر به تحمل تشویش عاطفی شدید نیستند و برای دفاع از خویش در برابر هجوم احساسات ناخوشایند دچار وازدگی و واکنش ماتم نابهنجار می شوند. کسانی که نمی توانند احساسات وابستگی را تحمل کنند واکنش ماتم دشواری را پشت سر خواهند گذاشت.کسانی که همیشه در نقش افراد قوی ظاهر می شوند، در هنگام بروز فقدان از تجربه احساسات لازم برای پایان موفقیت آمیز واکنش ماتم محروم می مانند زیرا ابراز آزادانه احساسات با ایفای نقش نیرومندی آنان در تناقض است. مبتلایان به اختلال شخصیت بخصوص افراد مبتلا به اختلال شخصیت های خودشیفته و مرزی در طول واکنش ماتم دوران دشواری را پیش رو خواهند داشت.
5- عوامل اجتماعی: واکنش ماتم یک فرایند اجتماعی است که باید در زمینه اجتماعی خود مورد بررسی قرار گیرد. برای پیش بینی چگونگی ماتمداری یک فرد باید زمینه های اجتماعی، فرهنگی، مذهبی و قومی زندگی او را شناسایی کرد.هنگامی که گفتگو در مورد فقدان از لحاظ اجتماعی منع شده باشد فضایی به وجود می آید که منجر به بروز واکنش ماتم نابهنجار خواهد شد. این حالت اغلب در مورد مرگهای ناشی از خودکشی رخ می دهد.عدم وجود شبکه حمایتی اجتماعی از جمله عوامل اجتماعی دیگری است که در بروز واکنش ماتم نابهنجار مسئول شناخته شده است. در جوامع امروزی که افراد غالباٌ دور از زادگاه خود زندگی می کنند این مشکل بیشتر دیده می شود، زیرا فرد از تسلیت و همدردی اقوام و دوستان خود محروم می شود.
طول مدت ماتم و پیش آگهی آن
هرچند در برخی از کتابها مدت زمانی مشخص مانند شش ماه، یکسال، دو سال و غیره به عنوان طول مدت ماتم ذکر می شود اما تعیین یک مدت زمانی مشخص غیر ممکن است. طول مدت ماتم با میزان نزدیکی رابطه بازمانده و متوفی نسبت مستقیم دارد. یکی از نشانه های با ارزش خاتمه ماتم آن است که فرد بتواند به متوفی فکر کند، بدون آنکه این اندیشه برای او دردناک باشد. نشانه با ارزش دیگر خاتمه ماتم آن است که فرد بتواند نیروی عاطفی خود را معطوف به زندگی و افراد زنده کند. روی هم رفته باید گفت واکنش ماتم فراگشتی طولانی است که برخی از افراد هرگز نمی توانند آن را به اتمام رسانند و از برخی جهات هرگز به پایان نمی رسد.
برخی از عواملی که نشان دهنده پیش آگهی بدی هستند و به سرانجامی نامناسب منجر می شوند از این قرار است: وجود اختلال در سلامت جسمانی و روانی، وجود نشانه های افسردگی تداوم یافته پس از یک سال مانند افکار خودکشی و کندی حرکتی روانی و احساس گناه شدید، اعتیاد به الکل، فقدان حمایت های اجتماعی لازم، طبقه اجتماعی – اقتصادی پائین، سن کم، روابط قبلی وابسته یا دو سوگرا بامتوفی، وجود بحران های جاری زندگی، مرگ های ناگهانی، عدم وجود تماس های قبلی با مرگ و فقدان، احساس خشم و خود ملامتگری تداوم یافته و شدید.
بدون داشتن شناخت شخصی و گسترده و گاه محرمانه نمی توان از دوستی صمیمانه سخن راند. اطلاعاتی که طرفین در مورد تاریخچه زندگی و سلایق شخصی به هم می دهند و بسیاری از موضوعات خصوصی که با هم در میان می گذارند شناخت دوطرفه از یکدیگررا تکمیل می کنند و تعمق می بخشند.
نزدیکی و صمیمت همچنین موجب می شود که طرفین برای یکدیگر اهمیت داشته باشند و دلسوزی به خرج دهند و به هم توجه کنند و احساس همدلی بیشتری نسبت به یکدیگر نشان دهند. رابطه صمیمانه و دوستانه موجب می شود که زندگی دو نفر با هم آمیخته شود و اعمال هریک بر دیگری تاثیر گذارد. وابستگی دوجانبه به این ترتیب شکل می گیرد و نشان دهنده تاثیر دوجانبه طرفین بر هم و نیازی است که به یکدیگر دارند. این دلبستگی نیرومند، متنوع و اغلب دارای تداوم است و رفتارهای طرفین را شکل می دهد.
عامل بعدی سازنده صمیمیت یعنی تقابل به دنبال وابستگی دوجانبه شکل می گیرد. از اینجا به بعد طرفین یکدیگر را نه به صورت افراد مجزا بلکه به صورت یک زوج می بینند که خواسته ها و آمال مشترکی دارند و از درهم آمیختگی زندگی های هم باخبرند. در حقیقت در این مقطع است که «من»های مجزای طرفین تبدیل به یک «ما»ی مشترک می شود و برای نخستین بار از «زندگی ما، آینده ما، رابطه ما، خانه ما و…» سخن به میان می آید. این تبدیل «من»ها به یک «ما»ی مشترک یک نقطه عطف بااهمیت در تاریخ رابطه صمیمانه یا دوستی و عشق به شمار می آید. اعتماد عامل استحکام بخش بعدی یک رابطه صمیمی است. بدون اعتماد صحبت از عشق، دوستی و هرگونه همکاری یا تقابل درازمدت یک رابطه دوطرفه یا ازدواج غیرقابل تصور است. معمولا اعتماد زمینه ساز بروز و حضور عدالت و احساس برابری در رابطه است و فقدان آن موجب زوال تقابل و احساس نزدیکی و رشد بی اعتمادی می شود که مانند موریانه رابطه را از درون تخریب می کند یا از هم می پاشد.
و بالاخره واپسین عامل سازنده یک رابطه صمیمی، احساس تعهد و پایبندی به طرف مقابل است. زوجین متعهد می شوند که رابطه خود را تداوم بخشند و وقت کوشش و انرژی لازم برای تحقق این تداوم را تامین کنند و به اصل این رابطه وفادار باشند. فقدان تعهد، رابطه را از محتوای واقعی خود تهی می کند و مانع از بروز احساس مسئولیت در یک رابطه مشترک می شود که نه تنها برای سلامت رابطه ضروری است بلکه عاملی است که براساس آن می توان شخصیت هریک از طرفین را ارزیابی کرد. باید توجه داشت هنگامی که وارد قلمرو روابط نزدیک و صمیمانه از قبیل رابطه میان زن و مرد می شویم کیفیت بر کمیت ارجحیت دارد. لذا وجود صمیمیت در یک رابطه نزدیک و ارضای نیاز به احساس تعلق، انگیزه برای برقراری روابط دیگر را کاهش می دهد و دوام رابطه موجود را بیشتر می کند.
تمام عوامل قوام بخش رابطه نزدیک میان زوجین و ازدواج در یک بستر فرهنگی مشخص صورت می گیرد که متغیرهای آن در کیفیت و چگونگی آن رابطه موثر هستند. هنجارهای فرهنگی در جوامع مختلف تفاوت دارند و در هریک از این جوامع نیز تغییر می یابند. مثلا در ایالات متحده امریکا تعداد افرادی که ازدواج می کنند کاهش یافته است و از سوی دیگر زمان دوره قبل از ازدواج افزایش یافته است. همچنین تقریبا نصف ازدواج ها به طلاق منتهی می شوند. نتیجه این تغییرات آن است که امروزه تقریبا اکثر نوجوانان و کودکان امریکایی در خانه هایی زندگی می کنند که در آن تنها یک والد(مادر یا پدر) حضور دارد. از سوی دیگر رشد اقتصادی، اجتماعی، افزایش فردگرایی و تکنولوژی مدرن نیز تاثیرات خاص خود را بر استحکام و دوام ازدواج گذاشته است. به عنوان مثال نسبت زن به مرد یکی از این متغیرهاست.
در جوامعی که نسبت زنان در دسترس برای ازدواج زیادتر باشد رفتارهای سنتی و محافظه کارانه در رابطه با ارتباط زن و مرد کاهش یافته، سست تر می شود و برعکس. تجربیات قبلی افراد در رابطه با اشخاص مهم زندگی عامل دیگر شکل گیری نوع روابط بعدی است. تعاملات کودکان در هنگام کودکی با والدین (پدر و مادر یا جانشین آنها) موجب می شود که سبک های متفاوت دلبستگی یا تعلق خاطر به وجود آید. کسی که در دوران نوزادی و کودکی از مادر و پدری پذیرا، مهربان، مسئول و مراقب برخوردار است و در این رابطه در دوران کودکی احساس ایمنی می کند، در روابط بعدی نیز با احساس ایمنی درونی وارد رابطه می شود. سبک تعلق خاطر یا دلبستگی این فرد سبک ایمن خوانده می شود. این افراد در رابطه با دیگران شادند و از توانایی اعتماد کردن برخوردارند و می توانند به دیگران تکیه کنند. متقابلا دیگران نیز در رابطه با آنان چنین ویژگی هایی را لمس می کنند.
در مقابل کسی که از نعمت وجود مادر یا پدری مهربان، مراقب، دلسوز و دارای احساس مسئولیت برخوردار نبوده و مثلا مادری فاقد ثبات احساسی و نامطمئن و بیمناک داشته سبک دلبستگی یا تعلق خاطر مضطرب یا دوسویه از لحاظ احساسی را اتخاذ می کند.
سومین سبک دلبستگی یا تعلق خاطر، سبک اجتنابی است. کسانی که در دوران نوزادی یا کودکی توجه لازم به آنها مبذول نشده یا با اکراه ارائه شده و مادرانی طرد کننده و دشمن خو و پرخاشگر داشته اند، انتظار وقوع احساس یا چیزی خوب و خوشایند در رابطه با دیگران را ندارند. لذا از بقیه فاصله می گیرند. اینها در روابط بعدی اغلب سوءظن دارند و نسبت به دیگران خشمگین می شوند و نمی توانند به آسانی به آنان اعتماد کنند. در پایان باید اشاره کرد که رابطه میان دو نفر مانند گیاهی است که احتیاج به توجه و مراقبت دارد. صرف وجود یک رابطه خوب در ابتدای دوستی یا ازدواج بقای همیشگی آن را تضمین نمی کند. طرفین باید نگاهی پویا به رابطه فیمابین داشته باشند و رابطه را به مثابه یک هستی ارگانیک در نظر بگیرند که باید دائما از آن مراقبت و بر روی آن کار آگاهانه صورت گیرد. همان طور که یک گیاه اگر از نور، آب و تغذیه و رسیدگی محروم بماند خشک می شود و می پوسد، رابطه نیز به کوشش آگاهانه طرفین و احساس مسئولین آنان نیاز دارد تا زنده بماند و رشد کند و تداوم یابد. رابطه نیز مانند یک موجود زنده مراحل رشد مختلفی را سپری می کند که نوع برخورد با آن در هر دوره و مرحله ای با مرحله قبلی متفاوت است و عدم توجه به ظرافت برخورد با عناصر سازنده و پویای آن و غفلت از انجام فعالیت های لازم برای تداوم آن موجب نابسامانی و یا خاتمه یافتن آن می شود.
به این ترتیب خانواده جزئی از روابط انسانی و عنصری از آن است که از یک سو با عناصر وابسته به محیط خود مانند جامعه، طبیعت و تاریخ رابطه دارد و از سوی دیگر خود نیز شامل انواع تحت سیستم هایی می شود که روابط زن وشوهر، پدر و فرزند، مادر و فرزند، فرزندان با هم و سایر روابط یک خانواده را در بر می گیرند. بنابراین رفتار هر یک از اعضای خانواده تابعی از کل سیستم خانواده و سیستم های فراگیرتر مربوط به آن و نیز سایر اعضای آن خانواده است.
هنگامی که با موازین دیدگاه سیستمی و با نگاهی کلی گرایانه به خانواده می نگریم، عناصر و واژه های کلیدی عبارتند از ساختار، روابط، کارکرد و اطلاعات.
ساختار خانواده، استخوان بندی آن را تعیین می کند. پدر، مادر، فرزندان و سلسله مراتب میان آنان و نیز ارتباطی که با نسل های قبلی (پدربزرگ، مادربزرگ) و بعدی (نوه ها) برقرار می شود همه در یک ساختار قابل تعریف و مشخص گنجانده می شود که شمای سطحی آن شبیه چیزی است که در شجره نامه های خانوادگی می بینیم. به این ترتیب در ساختار یک خانواده و نگاه به آن نسل های قبلی و بعدی خانواده موجود نیز باید در نظر گرفته شوند و بخصوص توجه به الگوهای تکراری رابطه ای که در این نسل ها دیده می شود از اهمیت تشخیصی و درمانی زیادی برخوردار است، زیرا این الگوهای تکراری می توانند نشان دهنده انواع اختلالات یا واکنش های غیرانطباقی باشند که در خانواده ها به ارث می رسند و باید آنها را تعدیل کرد یا از میان برد. در ساختار خانواده با سلسله مراتب، مرزبندی ها و قوانین خاص هر خانواده روبرو می شویم که آگاهی از آنها برای درک ماهیت یک خانواده ضروری است.
بیشتر
معنای روابط
عنصر بعدی رابطه یا ارتباط است. اصولا در نگاه سیستمی عناصر یک سیستم با یکدیگر و با عناصر محیط دارای ارتباط متقابل و تاثیرگذار هستند. این روابط است که پویایی و حیات سیستم را تامین می کند. در یک سیستم زنده مثل خانواده توجه به الگوهای ارتباطی انطباقی یا غیرانطباقی در تشخیص اختلالات و درمان آنها راهگشاست. در این ارتباط هاست که انواع گوناگون اطلاعات کلامی و غیرکلامی مبادله می شود. مجموعه این کنش ها و برکنش ها به صورت کارکرد یا عملکرد سیستم یا نظام خانواده تجلی می یابد که به شکل رفتارهای قابل مشاهده و قابل بررسی فردی، جمعی و میان فردی خود را نشان می دهند. این رفتارها می توانند سازنده یا مخرب، سالم یا بیمارگونه و انطباقی یا غیرانطباقی باشند.
در نگاه به هر خانواده توجه به این چهار عنصر یعنی ساختار، رابطه یا ارتباط، اطلاعات و عملکرد ماهیت وجودی آن خانواده و عملکرد کلی آن را روشن می کند و خانواده سالم را از خانواده ناسالم و یا مختل متمایز می سازد. خانواده ای که در ساختار دچار گسست است (مثلا زن و شوهر از هم جدا شده اند)، روابط غیرانطباقی است (کودکی درس نمی خواند یا یکی از نوجوانان معتاد شده است) و تبادل اطلاعات در آن با مشکل روبه روست (خواسته ها به وضوح بیان نمی شود و یا تبادل کلامی در سطح حداقل ممکن است) حتما از عملکرد سالم و سازنده بی بهره خواهد بود. به عبارت دیگر سیستم آن از هماهنگی و سازمان یافتگی لازم محروم است.
4 عنصر ذکر شده در فوق در یک جو عاطفی مشخصی قرار دارند که آب و هوای احساسی یا اقلیم عاطفی آن خانواده را تشکیل می دهد که می تواند مهربانانه و گرم، خنثی یا سرد و حتی خصومت آمیز باشد که رنگ آمیزی فضای کلی آن خانواده را می سازد و خود یکی از عوامل اصلی ارزیابی وضعیت خانواده است که ملاحظات تشخیصی و اهداف درمانی را می توان براساس آن تعیین کرد.
تمرکز محض ممنوع
با این مقدمات به این نتیجه می رسیم که هنگام بروز یک ناهنجاری یا به عبارت دیگر یک مشکل خانوادگی، نگاه ما باید متوجه خانواده به مثابه یک کل و سیستم یا اجزای دارای روابط متقابل باشد.
بنابراین برخلاف رویکردهای قبلی در عرصه روان شناسی هنگامی که مثلا یک فرزند دچار مشکل تحصیلی است یا مادر خانواده دچار افسردگی شدید شد، یا پسر خانواده درگیر اعتیاد است و یا پدر خانواده دست به خشونت می زند، به جای جدا کردن هریک از این اعضا از کل خانواده و استفاده از برچسب بیمار برای آنان باید کل خانواده و روابط موجود در آن را مسئول بروز این ناهنجاری دانست و در هنگام درمان و مشاوره نیز توجه اصلی را به ساختار معیوب، نقصان تبادل اطلاعات، جو احساسی آسیب زا و روابط متقابل مسئله آفرین در میان اعضای خانواده معطوف کرد.
به عبارت دیگر کل خانواده به عنوان یک واحد ارگانیک مانند بدن یک فرد در نظر گرفته می شود که بروز یک مشکل خاص در هریک از اعضای آن به عنوان نشانه یا علامتی از اختلال در کارکرد کلی خانواده شناخته خواهد شد. همان طور که سرفه در انسان نشانه ای از بروز اختلال در یکی از اعضای بدن او محسوب می شود، بروز افسردگی در مادر یک خانواده نیز اختلال کل خانواده در نظر گرفته خواهد شد و به جای تمرکز محض بر مادر باید روابط درونی خانواده و ساختار و عملکرد و نوع ارتباط ها و تبادل اطلاعات و جو عاطفی خانواده مورد بررسی قرار گیرد و در صورت لزوم تغییرات لازم و سازنده در آنها داده شود.
جالب آن است که خود خانواده براساس پویایی درونی و ذاتی خود بر همین منوال عمل می کند. به عبارت دیگر هر خانواده، به عنوان یک واحد ارتباطی پیوسته در جستجوی حفظ تعادل و هماهنگی درونی خود است.
تلاش برای ثبات
خانواده به مثابه یک سیستم را می توان چنین تعریف کرد: واحدی که اجزای (بخوانید اعضاء) آن نه تنها در ارتباط متقابل با هم به سر می برند بلکه با هم نیز تغییر می کنند و یا در صورت وجود هرگونه اختلال و انحراف برای حفظ تعادل خود فعال می شوند. البته این خاصیت هر سیستمی است که متمایل به حفظ تعادل خود است. بنابراین رفتار اعضای یک خانواده نیز مانند اجزای یک سیستم به نحوی است که تعادل آن خانواده حفظ شود. یعنی رفتار هر عضو خانواده کارکردی در جهت حفظ ثبات خانواده دارد. حتی اگر این رفتار یک رفتار نابهنجار باشد باز در ایجاد تعادل سیستم نقش دارد. این نکته بسیار حائز اهمیت است زیرا در بسیاری از موارد رفتار بیمارگونه یک عضو خانواده یا حتی بیماری او خود مایه حفظ تعادل در خانواده است، منتهی تعادلی غیرانطباقی یا ناسازگارانه. بنابراین خانواده در برابر تغییر آن رفتار یا درمان آن بیماری یا رفع آن مشکل مقاومت خواهد کرد، زیرا تعادل آن به هم می خورد.
ریشه مشکل کجاست؟
در اینجا نکته ظریفی وجود دارد که باید مورد توجه درمانگران قرار گیرد. با وجود توجه ظاهری افراد خانواده به شخصی که برچسب بیمار یا عضو مشکل دار را خورده است و مراجعه آنان برای رفع مشکل وی، در حقیقت خود این مشکل ناشی از نحوه تعامل و ارتباط اعضای خانواده با یکدیگر بوده و در جهت حفظ تعادل غیرانطباقی در سیستم آن خانواده است. بنابراین با وجود نیات ظاهری بستگان فرد ممکن است هنگامی که فرد مزبور در جهت تغییر خود اقدام کند و به عبارت دیگر در مسیر بهبود یا اصلاح خود قدم بردارد سایر اعضای خانواده در برابر آن مقاومت کنند.
در اینجا ارائه آموزش لازم به افراد خانواده ضروری است. باید به آنان گفت که در خانواده تغییر یک پدیده عمومی است که باید تمام ساختار، الگوهای ارتباطی- اطلاعاتی و جو عاطفی را دربرگیرد و نقش آنان نیز در این تغییر اجتناب ناپذیر است و باید بدون هراس از برهم خوردن یک تعادل غیرانطباقی در سطح پایین به کوشش برای رسیدن به تعادل و هماهنگی انطباقی و سازنده در یک سطح بالاتر از زیستن دست یازند تا هم مشکل موجود حل شود و هم خانواده به سطح بالاتری از عملکرد و سلامت برسد تا امکان رشد بیشتر خانواده به عنوان یک واحد جامع و اعضای آن به عنوان افراد مستقل فراهم شود.
هنگامی که سخن از خانواده و مسائل مربوط به آن در میان است، پیش از هرچیز نخستین پرسش بنیادی آن است که رویکرد صحیح نسبت به خانواده به طور کلی و مسائل آن به طور ثانوی چیست یا چگونه باید باشد؟
اصولا خانواده در گستره انواع روابط انسانی و به عنوان یکی از اشکال آن قابل بررسی است. علوم رابطه ای قلمرویی است که به روابط انسانی شامل روابط و تعاملات بین فردی و بین گروهی می پردازد. در این قلمرو، خانواده نیز به عنوان یکی از انواع روابط انسانی مورد توجه قرار می گیرد. در دیدگاه سیستمی که مبتنی بر نظریه عمومی سیستم هاست، هرعنصر وابسته به محیط خویش و سایر عناصر سیستمی است که خود جزئی از آن است و این در مورد خانواده نیز صدق می کند پس نوع برخورد با مشکلات خانوادگی هم باید با در نظر گرفتن همین اصل باشد که گرچه ساده می نماید اما بسیار کارآمد است.
پس هنر یکی از راهها و ابزارهای تامین بقاء انسان است و بدیهی است در شرایطی مانند بیماری ها و مشکلات روحی و جسمی نیز می تواند نقشی تصحیح کننده و تسکین بخش بازی کند. ظاهرا بشر از نخستین روزهای حیات خود با این کارکرد هنر آشنا بوده است. بسیاری از نقاشی های باقیمانده در غارهای دوران پارینه سنگی منعکس کننده دغدغه های ذهنی و راهی برای کسب آرامش روحی و غلبه بر ترس ها و اضطراب های انسان اولیه است.
هنر وسیله ای برای ابراز احساسات و برقراری ارتباط با دیگران و مانند زبانی جهانی است. لذا می تواند نقشی پالایش دهنده ایفا کند و ارتباط انسانی را ارتقا بخشد. در آثار هنری با پیام ها، تمثیل ها و اشارات روبرو می شویم و تخیلات هنری چون از اعماق ناخودآگاه انسان منشاء می گیرند تمایلات، روحیات و محتویات درونی و گاه پنهان او را آشکار می کنند. در بسیاری از موارد هنر نوعی ارتباط غیرکلامی و وسیله ای برای بیان آمال و آرزوهای انسان و راهی برای تسکین آلام و فشارهای عاطفی درونی اوست که در طراحی، نقاشی، مجسمه سازی و موسیقی انعکاس می یابد. تصویر شکار حیوانات، مقابله با بلایای طبیعی و ترسیم عناصر طبیعی مانند خورشید، ماه و رعد و برق در خدمت تامین نیازها و تسکین ترس های انسان های اولیه بوده است.
با ظهور تمدن نیز این کارکرد مورد توجه قرار گرفته است. یونانی ها معتقد بودند که وجود جامعه سالم با آموزش موسیقی و ژیمناستیک به کودکان تحقق می یابد. همچنین از موسیقی برای درمان جنون استفاده می کردند یا برای نمایش نیز خواص درمانی قایل بودند. ارسطو نمایش را از زاویه تخلیه هیجانی و پالایش روانی ارج می نهاد. فارابی نیز از موسیقی برای درمان بیماری ها استفاده می کرد و در متون پزشکی سنتی ایران از تاثیر موسیقی در درمان حصبه سخن رانده شده است.
در قرن نوزدهم فعالیت های هنری به برخی از آسایشگاه های روحی راه یافت. در ابتدا هدف تنها سرگرم کردن دیوانگان بود. مجلس رقص مجانین و مبتلایان به هیستری و جمع آوری آثار هنری بیماران روانی در فرانسه و ایتالیا به وقوع پیوست. اما تنها در قرن بیستم و به طور مشخص از سال های 1930 بود که هنردرمانی به صورت امروزی خود در اروپا و امریکا متولد شد و نخستین کسی که از آن سخن گفت نه یک روانشناس یا روانپزشک بلکه نقاشی به نام آدریان هیل ( Adrian Hill ) بود. در سال های 50 موضوع آسیب شناسی روانی هنر مطرح شد. از سال های 60 علاقه روان شناسان و روان پزشکان به هنردرمانی افزایش یافت و از سال های 90 شاهد شکوفایی این رشته هستیم.
هنردرمانی طیف وسیعی از رویکردها و کاربردهای درمانی را در برمی گیرد که معمولا در آن از هنرهای بصری مانند نقاشی، طراحی، کلاژ و مجسمه سازی استفاده می شود و اشکال دیگری مانند موسیقی درمانی، نمایش درمانی یا استفاده از ادبیات نیز وجود دارند. در هنرهای بصری و موسیقی، هنر به عنوان ابزاری برای ارتباط و بیان غیرکلامی به کار می رود و آنچه در زبان نمی گنجد یا توسط آن قابل انتقال نیست، بیان می گردد. هنردرمانی به عنوان نوعی روان درمانی تلاشی سازمان یافته برای کمک به افراد است تا ارتباط انطباقی و سازگاری بهتری میان خود و جهان بیرون پیدا کنند. تکنیک های هنردرمانی بر اساس رویکردهای گوناگون سیستمی، تحلیل روانی، شناختی و رفتارگرایی بنا شده و در مسایل مختلف روانی، اجتماعی و عاطفی کاربرد اصولی پیدا کرده است.
فرض بر این است که در هنردرمانی، درمان ناشی از خود فرآیند آفرینش هنری است. به عبارتی دیگر فرآیند خلاقیت از خود اثر هنری اهمیت بیشتری دارد. پس هنردرمانی به آفرینش آثار بدیع هنری نظر ندارد بلکه می خواهد به انسان ها کمک کند تا نگرشی مثبت درباره خود و جهان به دست آورند و روابط خود با دیگران را بهبود بخشند. هنردرمانی همیشه به صورت درمان و در بافت رابطه درمانی با درمانگر به هنر می پردازد و از یک منطق درمانی برخوردار است. لذا بعد زیبایی شناختی هنر در آن اهمیت ثانوی می یابد. احساس، خلاقیت، بیان و ارتباط را می توان چهار ستون هنردرمانی دانست. هنردرمانی نوعی تکنیک درمانی است که وضعیت احساسی و هیجانی بیمارانی را که از کشمکش های روحی و روانی در رنجند، بهبود می بخشد. البته ناگفته نماند که خلاقیت و آفرینش هنری به خودی خود نیز حائز اهمیت است زیرا در جریان آن تفکرات و احساسات فرد بیان می شود و نوعی رشد شخصی و تعالی روحی و معنوی رخ می دهد. به عبارت دیگر ابعاد زیباشناختی آفرینش هنری نیز می تواند در بهبود خلق، ایجاد نشاط و افزایش اعتماد به نفس و آگاهی فرد نقش داشته باشد و حتی بر عوامل فیزیولوژیک مانند تنفس و فشار خون تاثیر مثبت بگذارد.
اهداف و عناصر درمانی هنردرمانی عبارتند از: ارتقاء هویت شخص از انسانی ناتوان به فردی خلاق، تصحیح خودپنداره یا تصویر ذهنی فرد و تقویت خودباوری و افزایش اعتماد به نفس او، تقویت کنترل درونی به جای سیطره عوامل بیرونی، بهبود ارتباط با دیگران، تقویت آگاهی جسمانی، تخلیه روانی و پالایش احساسی در مواجهه با تعارضات عاطفی، بهبود هماهنگی های حرکتی، بهبود و اصلاح مهارت های اجتماعی، افزایش بصیرت و بینش، تقویت زبان تصویری و شیوه های بیان خلاق در رویارویی با مشکلات.
امروزه در عرصه بهداشت روان هنردرمانی هم در درمان و هم در پیشگیری نقش بازی می کند. در بخش پیشگیری کاربرد وسیعی پیدا کرده است و به خصوص در کودکان در آموزش کودکان استثنایی و عادی و افزایش اعتماد به نفس نوجوانان به کار می رود. کودکان معمولا حس هنری بالایی دارند و ذاتا خلاقند و از آنجا که دایره واژگانی آنها محدود است به راحتی می توانند از نقاشی و طراحی برای ابراز احساسات خود در قالب تصاویر استفاده کنند.
هنردرمانی در تمام سنین و در مراحل مختلف رشد و نیز گروه های اجتماعی گوناگون به کار می رود و موارد کاربرد آن فهرست بلندبالایی را دربرمی گیرد که هم بیماران بستری در بیمارستان ها را شامل می شود و هم به طور سرپایی قابل استفاده است. هنردرمانی در ارتقاء سبک زندگی و بهداشت عمومی افراد سالم نیز نقش مثبت دارد. به عنوان مثال کاهش استرس که ناشی از فعالیت های لذت بخش هنری است موجب تقویت سیستم ایمنی بدن می شود و نقش حفاظتی در برابر بیماری ها ایفا می کند. تمرین های هنری فرصتی برای ایجاد هماهنگی میان چشم ها و دست ها و در نتیجه تهییج مسیرهای عصبی میان دست و مغز است که موجب افزایش سطح انرژی و اعتماد به نفس می شود.
عقب ماندگی ذهنی، مشکلات یادگیری در کودکان، ناکامی های تحصیلی، اضطراب، افسردگی، اختلالات تبدیلی، وسواس، اختلال دوقطبی، اسکیزوفرنی، مشکلات زناشویی، بیماری های مزمن کلیه، سرطان، هموفیلی، آسم، ایدز، دیابت، صدمات مغزی، دردهای مزمن، پارکینسون، مشکلات سالمندان و آلزایمر از جمله موارد گسترده کاربرد هنردرمانی به شمار می آید. به تازگی هنردرمانی در عرصه های شناختی و رفتارگرایی نیز برای ایجاد مهارت های اجتماعی به کار می رود. به طور کلی می تون گفت که هنردرمانی در ارتقاء کیفیت کلی زندگی و کمک به افزایش احساس خوب بودن و سلامت فیزیکی و روانی موثر است.
استفاده از نقاشی، رقص، مجسمه سازی، عکاسی، کلاژ، موسیقی، نمایش و ادبیات انواع گوناگون هنردرمانی را تشکیل می دهند که تحت عناوین موسیقی درمانی، نمایش درمانی، قصه درمانی و غیره ارائه می شوند. موسیقی درمانی در توانبخشی بیماران به کار می رود و عناصر ریتمیک آن ریتم زندگي و رفتار افراد را بهبود می بخشد. همچنین در تعدیل رفتار کودکان عقب مانده نیز موثر است زیرا با استفاده از ریتم و موسیقی مهارت ها و هماهنگی حرکتی آنان بهتر می شود. قصه درمانی در انتقال غیرمستقیم پیام های مهم جامعه در مورد یادگیری رفتارهای انطباقی و سازگارانه در بافت اجتماع موثر است. نمایش درمانی که در آن از نمایش جهت بیان احساس استفاده می شود مدیون تلاش های جاکوب مورنو ( Jacob Moreno ) در سال های 30 قرن بیستم است. در نمایش درمانی یا درام روانی (Psychodrama ) هرکس می تواند نقش متفاوتی را به عهده بگیرد و از این طریق در ابعاد و ژرفای شخصیتی خود به کاوش بپردازد.
هرچند هنردرمانی را می توان به صورت فردی نیز انجام داد ولی در اغلب موارد جلسات هنردرمانی به صورت گروهی در گروه های کوچک و بزرگ انجام می شود و شیوه ها و تکنیک های متنوعی در آن به کار می رود. گروه ها نیز به دو نوع سازمان یافته و سازمان نیافته تقسیم می شوند. در گروه های سازمان نیافته افراد در انتخاب موضوع و مصالح کاری خود آزاد هستند. هدف این نوع هنردرمانی تقویت استقلال فرد و تغییر محور کنترل او از جهان بیرون به دنیای درون است. جلسات گروهی در بهبود مهارت های ارتباطی موثرند. در این جلسات افراد می توانند در کار هنری با هم مشارکت کنند و کار در معرض تماشای همه قرار دارد. باید توجه داشت که در هنردرمانی تکنیک های حرفه ای یک هنر مورد تاکید قرار نمی گیرند.
بنیاد هنردرمانی بر تشکیل کارگاه های درمانی استوار است که تجهیزات آنها بر اساس نوع هنردرمانی متفاوت است. البته تجهیزات پیچیده ای در کار نیست بلکه همان مصالح آفرینش هنری مانند رنگ، مواد، بوم، آلات موسیقی، گل مجسمه سازی یا ماسک و لباس برای نمایش مورد نیاز است. قواعد و چگونگی جلسات کارگاه بر اساس نگرش و رهنمودهای روان درمانگر که در اینجا هنردرمانگر خوانده می شود، تفاوت می یابد. جلسات درمانی برای افراد بالغ معمولا یک یا دو سال است و برای کودکان و سالمندان کمتر است. مطالب و ابزارهای مورد نیاز توسط درمانگر فراهم می شود و زمانی نیز برای برنامه ریزی، اجرا، بحث و گفتگو در مورد کار و بازتاب آن اختصاص می یابد. جلسات منظم گاهی شش ماه یا بیشتر ادامه می یابد. ساختار جلسات بر اساس مشاهداتی که نشان دهنده حرکت به سوی اهداف درمانی است، شکل می گیرد و نتایج کمی و کیفی آن از زاویه بررسی فرآیندهای درونی بیمار در ارتباط با آفرینش هنری، کفایت فنی او و فرآیندهای جسمانی به کار گرفته شده و تناسب رسانه هنری ارزیابی می شود.
انتخاب رسانه هنری تصادفی نیست و بستگی به نوع رابطه ای دارد که بیمار با جسم و نیز تخیل خود و دنیای بیرونی برقرار می کند. البته نوع بیماری یا مشکل فرد نیز تاثیرگذار است. در حقیقت رسانه یکی از ارکان اصلی مرتبط با مقاصد درمانی است. معمولا رسانه ای که بیمار با آن آشناست انتخاب نمی شود. مثلا از یک نقاش حتی اگر نیمه حرفه ای باشد خواسته نمی شود که به نقاشی بپردازد و از روش تصویری برای بیان حالات خود استفاده کند زیرا در این صورت رهایی از آموخته ها و تجربه های قبلی او دشوار خواهد بود که با اصل تغییر در تناقض است. بنابراین بهتر است رسانه دیگری را انتخاب کند زیرا باید از آنچه تولید شده یا مورد نقد و بررسی قرار گرفته شگفت زده شود و به نوعی به مواجهه جدید با خویشتن دست یابد.
هنردرمانی توسط درمانگری هدایت می شود که نقش خود را به صورت مستقل یا به عنوان عضوی از تیم درمان کلی بیمار ایفا می کند. هنردرمانگر علاوه بر مدرک تحصیل حداقل لیسانس در رشته روان شناسی باید دوره هنردرمانی را نیز گذرانده و مدتی نیز تحت نظر یک هنردرمانگر باتجربه کار کرده باشد تا بتواند به عنوان کارشناس هنردرمانی کار کند. طبعا هنردرمانگر باید با مبانی و شیوه ها و عرصه های هنری نیز آشنا باشد اما لزومی ندارد که هنرمند یا از استعدادهای هنری بالایی برخوردار باشد. هنردرمانگر با توجه به سن، توانایی و مشکلات مراجع و دیدگاه خود رسانه هنری خود را انتخاب کند. هنردرمانگر هدایت جلسات درمانی را به عهده دارد و به مراجع می آموزد که چگونه میان هنر و زندگی خود ارتباط برقرار کند تا از این طریق احساسات و افکار خود را بیان کند و به بهبودی دست یابد.
باید توجه داشت که درمان بیماری های و مشکلات روانی و رفتاری، درمانی چندوجهی است که اغلب از شیوه های گوناگون درمانی به طور همزمان استفاده می شود. هنردرمانی نیز مانند سایر انواع روان درمانی در کنار شیوه های دیگر درمانی مانند دارودرمانی یا سایر روان درمانی ها نقش بازی می کند. لذا بحث جایگزینی این نوع درمان به جای سایر روش های درمانی از جمله روش های سنتی نالازم است. گسترش علاقه متخصصان حرفه ای و وسعت روش های به کار رفته در هنردرمانی می تواند نویدبخش آن باشد که در آینده در میان انواع روش های درمانی نقش گسترده تری بازی کند.
در ایران نیز اخیرا توجه بیشتری نسبت به هنردرمانی دیده می شود. در سال 1383 مرکز مطالعات هنردرمانی در پژوهشکده خانواده دانشگاه شهید بهشتی تاسیس شده که از همکاری متخصصان هنردرمانی در زمینه نمایش، موسیقی، قصه و ادبیات برخوردار است. اولین کنگره هنردرمانی در سال 1385 و دومین کنگره هنردرمانی توسط این پژوهشکده در اردیبهشت سال جاری ( سال 1388 ) در تهران تشکیل شد. همچنین می توان به جشنواره بین المللی تئاتر معلولان جوان که در سال 1388 در تهران برگزار شد، اشاره کرد. به جشنواره موسیقی معلولین نیز اشاره شده است. از لحاظ عملی نیز رفته رفته شاهد علاقه بیشتر روان شناسان بالینی به این حوزه و استفاده از تکنیک های آن در کار حرفه ای هستیم.
اعتماد زمینه ساز پیوند میان انسان هاست که از نزدیک ترین نوع رابطه یعنی رابطه میان نوزاد و مادر آغاز می شود ، سپس در خانواده شکل می گیرد و آنگاه به جامعه تسری می یابد. شکل گیری هرگونه رابطه ای بدون وجود اعتماد ناممکن است . بی تردید رشد بشریت و اکثر دستاوردهایی که داشته در سایه اعتماد تحقق یافته است . وجود اعتماد در دوستی ، عشق ، خانواده ، سازمان ها و جامعه ضروری است و نقشی مهم در سیاست واقتصاد بازی می کند . فقدان اعتماد در عرصه تجارت تمام مبادلات بازار را متوقف می کند و غیاب آن درنهادهای یک کشور ورهبران آن مشروعیت سیاسی حکومت را زیر سئوال می برد. اعتماد تضمین کننده هرگونه پیشرفت و موفقیت اقتصادی ، اجتماعی و سیاسی است . درعرصه معادلات سیاسی بین المللی هم اعتماد نقش مهمی ایفاد می کند . همکاری ها و اتحادیه های بین المللی براین اساس شکل می گیرند و بی اعتمادی نقشی عمده در بروز تعارضات و کشمکش های بین المللی و جنگ ها دارد. تصور جهانی که درآن اعتماد وجود نداشته باشد یا از میان رفته باشد از لحاظ عملی ناممکن و از لحاظ نظری هولناک است.
درقلمرو اندیشه و درساحت فلسفه ، اعتماد چندان مورد توجه قرار نگرفته و اغلب مفهوم آن مبهم و بیان نشده باقی مانده و یا با مفاهیم دیگر درهم آمیخته و خلط شده است. افلاطون ، هابز، هیوم و کانت تا حدودی به آن پرداخته اند. کانت صداقت و قابل اعتماد بودن را در قلب نظریه اخلاقی خود درمورد چگونگی زیستن انسان جای می دهد. از دیدگاه پژوهشگران معاصر در حوزه فلسفه بی اعتمادی و بدگمانی در جوامع کنونی روبه افزایش دارد و اعتماد در بسیاری از نهادهای مهم زندگی انسان ها روبه زوال است تا جایی که از بحران اعتماد سخن رانده می شود . نتیجه گیری غم انگیز این قبیل نظریه ها آن است که قابل اعتماد بودن انسان تقلیل یافته است. بیشتر
خلاقیت شیوه ای است که انسان به کمک آن بر ژرفا و فراخنای تجربـﺔ هستی خود می افزاید. خلاقیت همزمان با گسترش جهان و آشکار ساختن ابعاد ناشناختـﺔ آن ، ظرفیت درونی بشر را نیز توسعه می بخشد و موجب غنای آن می شود. بطوریکه انسان می تواند آن ابعاد ناشناخته را در درون خویش نیز تجربه کند. لذا روند آفرینش دارای نقشی دوجانبه است که فراتر از شیوه های معمول برخورد با محیط و خویشتن عمل می کند.
خلاقیــت نیرویی است که بشر به کمک آن خود را از سلطــﺔ تقدیر رهایی می بخشد و نه تنها به قلمرویی فراتر از پاسخ های شرطی خود گام می گذارد ، بلکه مرز انتخاب های عادی خویش را نیز در می نوردد.
پس در روند آفرینش پیوند نوینی میان جهان و تجربـﺔ انسانی برقرار می گردد و بواسطـﺔ آن جهان و روان انسان هر دو کاویده می شود.
تمایل انسان به خودشکوفایی وتحقق توانایی های بالقوة او مهمترین انگیزش موجود برای خلاقیت است. این تمایل همان گرایش هدفمندی است که درتمام شئون ارگانیک و انسانی آشکار است . یعنی گرایش به توسعه ، گسترش ، رشد ، فعالیت و ابراز تمام توانایی های ارگانیسم تا آنجا که این انگیزش موجب تعالی وجود شود. چنین گرایشی ممکن است در ژرفای لایه های گوناگون دفاع های روانی که حتی گاه وجود آن را انکار می کنند ، مدفون شده باشد ، ولی بهرحال درهرفردی وجود دارد و تنها درانتظار شرایطی مناسب است تا آزاد شود و ترجمانی ارزنده بیابد.
از سوی دیگر بدون شک نیاز اجتماعی شدیدی برای خلاقیت وجود دارد و بسیاری از انتقادهای جدی در باب جوامع و گرایش های فرهنگی آنها ممکن است با مفاهیم مربوط به فقدان خلاقیت بستگی داشته باشند . مثلاً درآموزش و پرورش مرسوم فعلی به جای ایجاد زمینـﺔ مناسبی برای رشد افراد متفکر ، خلاق ، مبتکر و نومایه گرایش به تربیت اشخاص قالبی ، مقلد و همرنگ جماعت دیده می شود و یا مردم در اوقات فراغت خود به جای فعالیت های آفریننده ، ایفای نقش های منفعل و فعالیت های گروهی منضبط را ترجیح می دهند. همچنین در زندگی فردی و خانوادگی نیز در لباس پوشیدن ، غذاخوردن ، کتاب خواندن و فکر کردن گرایش شدیدی به دنباله روی ، همرنگی با جماعت ، تحجر و رفتار قالبی وجود دارد.
حال این سئوال مطرح می شود که اصولاً چرا باید این مسئله مورد توجه قرارگیرد؟ اگر ما از همرنگی با جما عت و تحجر بیشتر از خلاقیت لذت می بریم ، اصلاً چرا باید چنین انتخابی صورت گیرد؟ بیشتر
باید گفت که انتخاب خلاقیت و گسترش کاربرد آن در شیوة زیستن نه تنها انتخابی کاملاً منطقی ، بلکه یکی از ضرورت های حیاتی عصر ماست . در زمانی که دانش با وجوه سازنده ومخرب خود با جهش هایی باورنکردنی به فردا می پیوندد و از آن هم فراتر می رود ، بشر تنها به کمک انطباقی آفریننده می تواند خود را در برابر تغییرات متلون موجود حفظ کند. کشفیات علم و گسترش اختراعات روشن می کند که در برابر پیشرفت ورشدی که با مقیاس های حیرت انگیز قابل سنجش است . تودة عموماً منفعل و اسیر فرهنگی محدود نمی تواند با مشکلات و معضلات کثیری که وجود دارد مقابله کند . مگر آنکه افراد ، گروهها و ملت ها به نحوی آفریننده قادر به تصور و گشودن راههای نوین ارتباط با این تغییرات پیچیده باشند. اگر بشر نتواند همچنانکه دانش او محیط را تغییر می دهد ، انطباقی نوین و مبتکرانه با محیط پیدا کند ، فرهنگ خواهد مرد و بهایی که به خاطر این غفلت و فقدان خلاقیت پرداخت خواهد شد ، نه تنها ناسازگاری های فردی و تنش های گروهی بلکه نابودی جهان و تمدن خواهد بود. بنابراین تحقیق در باب روند خلاقیت و شرایطی که منجر به بروز آن می شوند و راه هایی که میتوانند وقوع آن را تسهیل کنند ، از نهایت اهمیـت برخورداراست .
تعریف خلاقیت :
درتعریف خلاقیت شیوه های متفاوتی بکار می رود . شاید بهتر باشد درابتدا عناصرتشکیل دهندة روند آفریدن را شناسایی کرد تا به تعریفی مناسب دست یافت . از دید علمی دروهلـﺔ اول باید چیزی قابل مشاهده وجود داشته باشد ، یعنی فرآورده یا آفریده ای عرضه شود. پس تخیـلات بدیع را تنها هنگامی می توان خلاق خواند که مثلاً درجامـﺔ کلمات بصورت شعر تبلور یابد و یا به اثر هنری دیگری تبدیل شود. از سوی دیگر این فرآورده باید ساختاری نوظهور داشته باشد . بدیع بودن فرآورده ناشی از تداخل کیفیـت های ویژه فرد با مواد تجربی مورد استفادة اوست . درروند آفرینش همیشه نشان فرد برآفریدة او دیده می شود. امــا نمیتوان ابداع فرآورده ای خلاق را تنها به فرد یا مواد مورد استفادة او نسبت داد . بلکه در حقیقت خلاقیت از رابطـﺔ میان این دو عامل بوجود می آید.
پس می توان گفت خلاقیت پیدایش فرآورده ای نوظهوراست که از ارتباط ویژگیهای فرد از یک سو و مواد ، رویدادها ، مردم و شرایط زندگی او ازسوی دیگر بوجود می آید. این تعریف دارای جنبه های منفی نیز هست . از جمله آنکه تمایزی درمیان خلاقیـت خوب و بد قائل نمی شود و به کمک آن نمی توان تفاوت تصنیف یک سمفونی و ابداع روش نوینی برای شکنجـﺔ زندانیان سیاسی را مشخص کرد. ولی از آنرو دراین تعریف از درج ارزیابی اجتماعی خود داری شده است که اینگونه ارزش ها فوق العاده متمـوج و بی ثبات هستند و به اعتبار علمی تعریف لطمه می زنند . مثلاً گالیله و کوپرنیک به دستآوردهای خلاقی دست یافتند که درزمان خود آنها بعنوان کفر و جادو درنظر گرفته می شدند و در عصر فعلی اصولی بنیادی و بی چون و چرا محسوب می شوند.
فرضیه مراحل خلاقیـت :
نظریه های خلاقیت به دو دستـﺔ عمومی و اختصاصی تقسیم می شود . نظریه های اختصاصی تنها برای حوزه های بخصوصی اعتبار دارند و درنظریه های عمومی که مورد نظر ماست ، هدف مشخص کردن مکانیسم های شایعی است که در هر روند آفرینشی بکار می رود .
بسیاری از پژوهشگران کوشیده اند روند خلاق را با تقسیم به مراحل مختلف و تحلیل این مراحل تبیین کنند. یکی از نظریه های پیشتازانه دراین زمینه به والاس (Wallas ) تعلق دارد که قائل به وجود چهار مرحله درروند آفرینش است . این مــراحل عبارتند از : تدارک یا آمـادگــی (preperation) ، دورة نهفتــه (incubation ) ، مرحله اشراق (illumination) و بالاخره مرحله تحقیق یا ارزیابی درستی و نادرستی موضوع ( verification ).
درمرحله اول فردتمام اطلاعات ضروری را دستچین می کند و جنبه های گوناگون مسئله را مورد بررسی قرار می دهد. دراین مرحله او آزادانه می اندیشد ، مواد لازم را گرد می آورد ، جستجو می کند ، به پیشنهادات گوش فرا می دهد و اجازه می دهد تا ذهن سرگردانی داشته باشد.
دردورة نهفته فرد خودآگاهانه با مسائل روبرو نمی شود. این مرحله ممکن است از چند دقیقه تا چند سال طول بکشد و درآن مواد جمع آوری شده در ذهن فرد ذخیره می گردد و دریک حالت انفعالی قرار دارد. شاید با شیوه های نامعلومی که برما مکشوف نیست مواد گرد آوری شده تحت یک سازمان دهی درونی قرار می گیرند تا زمانی که مرحلـﺔ اشراق آغاز می شود و فرد راه حل مسئله خود را می یابد . این اشراق گاهی بصورت شهود ناگهانی ( intuition ) یا بصیرتی روشن و یا احساسی ویژه تظاهر می کند. و سرانجام درمرحله آخر فرد صحت و اعتبار و ارزش یافتـﺔ خود را مورد نظر مجدد و ارزیابی انتقادی قرار می دهد.
آنچه درطرح فوق اهمیت دارد مطرح شدن مرحلـﺔ نهفته است . زیرا نشان می دهد که حل خلاقانه یک مسئله نیازمند نوعی دوری جستن از آن و حتی ازیاد بردن خود آگاهانـﺔ آن است . گفته شده است بخصوص افزایش دورة نهفته موجب پیشرفت کیفی افکار می گردد. توصیفی که برای این مرحله وجود دارد آن است که وقفه ها و فاصله های میان اعمال آگاهانه تفکر با فعالیت های ذهنی ناخودآگاه پر می شود. معهذا برای شناخت این مرحله هنوز به بررسی های بیشتر نیاز است .
نظریـﺔ والاس توسط بسیاری از پژوهشگران پذیرفته شده و گسترش یا تعدیل یافته است . مثلاً راسمن ( Rossman ) مراحل دالاس را تا هفت مرحله افزایش داده است . درآخرین تجدید نظر موریس استاین
(Morris Stein) سه مرحله را ذکر کرده است . مرحله تشکیل فرضیه ای ، مرحله آزمون فرضیه ای و مرحله ارتباطات نتایج . او آمادگی یا تدارک را قبل از این سه مرحله قرارداده است . نظریه های دیگری نیز توسط گیلفورد (Guilford ) ، ورتهایمر ( Wertheimer ) و آرتورکویستلر(Arthur Koestler ) ارائه شده است که بعلت پیچیدگی و جلوگیری از اطالـﺔ کلام از درج آنها خودداری می کنیم .
سطوح مختلف خلاقیت :
درمیان برخی از پژوهشگران گرایشی وجود دارد که خلاقیت را نه موهبتی از آن مردان بزرگ بلکه مشخصه ای متعلق به همه افراد بشر می دانند. درحقیقت این موضوع را باید به سطوح مختلف خلاقیت مربوط دانست یا به وجود سطوح متفاوتی از خلاقیت باور داشت که با خلاقیت عالی کسانی مانند شکسپیر، نیوتون و مولوی تفاوت دارد.
از نظر اجتماعی این خلاقیت عادی و معمولی اهمیـت بسیاری دارد . زیرا در فرد ایجاد احساس رضایتی می کند که حس حرمان و ناکامی اورا از میان می برد و لذا می تواند در برابر خود و اعمال زندگی خود ایستاری ، مثبت داشته باشد و چنانکه روانپزشکان می دانند همین خلاقیت معمولی هم برای بسیاری از مردم آرزویی دست نیافتنی است . مثلاً افراد روان نژند آنچنان نیروهای روانی خود را صرف برطرف کردن موانع روان آزارانـﺔ خود می کنند که برای گسترش ظرفیت های خویشتن بخصوص در حوزه های مربوط به ابداع و خلاقیـت مجالی باقی نمی ماند.
امـا تأکید براین خلاقیـت معمولی نباید موجب غفلت ما از مطالعـﺔ خلاقیـت عالی شود. اگر حقیقت داشته باشد که خلاقیـت معمولی موجب کاهش روان نژندها می شود و اخلاق بشر را تعالی می بخشد پس خلاقیت عالی مسئول دستاوردهای بزرگ بشریت و پیشرفتهای اجتماعی است .
درزمان ما در باب مطالعه نبوغ و خلاقیـت عالی نوعی اکراه دیده می شود که به صورت پدیده ای اجتماعی درآمده است . دربسیاری از کشورها قهرمان پرستی درمیان توده ها متداول نیست زیرا اصالت به توده ها داده می شود و تغییرات اجتماعی و تاریخی را پی آمد رفتار و اعمال مردان بزرگ نمی دانند بلکه به تکامل توده ها و محیط عمومی فرهنگ نسبت می دهند که مردان بزرگ نیز حاصل این عوامل هستند. کسی که در باب خلاقیـت به پژوهش علمی می پردازند ، می داند که چنین نگرشی صحیح نیست و بهیچ وجه توازی ارزشمندی میان یک گروه حقایق مانند ایدئولوژی ، قهرمان پرستی و گروه دیگری از حقایق مثل تأثیر محیط ، افراد خلاق و تحسین این افراد مانند گالیله ، حافظ و اینشتن وجود ندارد. حتی اگر امیدوار نباشیم که در هر قرن بیش از چند تن به چنین قلل رفیعی برسند بازهم مطالعه خلاقیت دراین سطوح دارای ارزشی عمیق است . این موضوع نه تنها به خودی خود و بخاطر تفحـص دریکی از برجسته ترین صفات بشریت ارزش دارد بلکه چون برخی ویژگی های شیوة خلاق زندگی را برما مکشوف می سازد نیز حائز اهمیت است . حال خلاقیت چه در سطوح عالی و متوسط باشد و چه در حدود معمولی ، حتی اندک .
شرایط درونی خلاقیـت :
1- گشادگی ذهن در برابر تجربه ها : منظور توانایی برخورد با تجربه های مختلف با ذهنی باز است که در
حقیقت حالتی مغایر حالت تدافعی روانی است . در فرد گشاده ذهن هر تجربه ای آزادانه به ذهن راه می یابد بدون آنکه توسط پیش داوری ها ، تعصب ها و روندهای تدافعی مستحیل شود ، خواه محرک مربوطه از محیط سرچشمه گرفته باشد و خواه منشاء درونی داشته باشد مانند یک خاطره .به این ترتیب فرد بجای آنکه ادراکات خود را توسط قالبهای از پیش تعیین شده شکل دهد ، ازلحظـﺔ وجودی خود آنچنانکه هست آگاهی می یابد و حساسیت خود را در برابر بسیاری از تجاربی که خارج از قلمرو طبقه بندیهای معمولی قرار می گیرند ، حفظ می کند. منظور از گشاده ذهنی وجود حالت انعطاف پذیری و نفوذپذیری مرزها ی موجود درمیان مفاهیم ، باورها ، فرضیه ها وادراکات است . از این طریق است که توانایی تحمل ابهام حاصل می شود و نیز قابلیت دریافت اطلاعات متناقض مجال بروز می یابد ، بدون آنکه در برابر تجربـﺔ حاوی اینگونه اطلاعات احساس اجبار برای چشم پوشیدن از آن بوجود آید. بدون شک این حالت یعنی گشادگی کامل آگاهی دربرابر هر آنچه درهرلحظه وجود دارد که از دیدگاه معناشناسی عمومی می توان آن را جهت گیری وجودی (existential orientation ) نامید شرطی مهم برای تحقق خلاقیـت سازنده است .
2- کانون ارزیابی درونی : کانون ارزیابی فرد آفریننده در درون خود اوست . یعنی ارزش فرآوردة او نه بوسیلـﺔ ستایش یا انتقاد دیگران بلکه توسط خودش تعیین می شود . بخصوص این موضوع در لحظـــﺔ
خلاقیـت مصداق می یابد و البته به این معنی نیست که فرد خلاق مشتاق آگاهی از قضاوت دیگران نیست بلکه تنها بسادگی چنین معنی می دهد که مبنای ارزیابی او در درون اوست .
3- توانایی بازی کردن با عناصر و مفاهیم : منظور توانایی بازی ذهنی با افکار ، رنگ ها ، اشکال و روابط است . نوعی شعبده بازی با عناصر گوناگون و تلفیق آنها در ترکیبات غیر محتمل ، شکل دادن به فرضیه های عجیب و غریب ، پیدا کردن راه حل معماها و نامعلوم ها ، تبدیل اشکال به یکدیگر و تغییر شکل دادن آنها به صورت معادل های غیر محتمل . البته اهمیت این عامل از دو عامل دیگر کمتر است .
عمل آفرینش و ملازم های آن :
هنگامیکه سه شرط ذکر شده فوق تحقق یافت ، خلاقیت ظهور می کند و غیر محتمل ، محتمل می شود. پس بطور کلی میتوان گفت عمل خلاق نوعی رفتار طبیعی است و هنگامی برانگیخته می شود که فرد دربرابر تمام تجربه های درونی و بیرونی خود گشاده باشد و انواع روابط را با انعطاف پذیری کافی تجربه کند . تقریباً درتمام آفریده های خلاق یک حالت گزینش (selectivity) و نوعی تکیه و تأکید که شاهدی بر وجود نظم و کوشش برای آشکار کردن جوهر کار است ، مشاهده می گردد.
به این ترتیب مثلاً نویسنده کلمات وعباراتی را برمی گزیند که در بیان هنری او نوعی وحدت بوجود آورند.
واقعیت بصورت مجموعـﺔ متنوعی از حقایق پیچیده و گیج کننده وجود دارد و فرد آفریننده ساختار بخصوصی از ارتباط خود با واقعیت را آشکار می کند و راه خاص خود برای درک واقعیت را بر می گزیند و همین حالت گزینش یا انتزاع نظم یافتـﺔ شخصی است که به فرآورده های خلاق کیفیتی واجد ارزشهای زیباشناختی می بخشد.
ملازم دیگر عمل خلاق نوعی اضطراب جدایی است . نمی توان باور کرد که بسیاری از آفریده های خلاق بدون احساس ” من تنها هستم ” شکل گرفته باشد و اینکه ” هیچکس هرگز این کار را قبلاً انجام نداده است ” .
ملازم بعدی عمل خلاق مشوق به برقراری ارتباط با دیگران است . نمی توان تصور کرد که انسانی آفریننده باشد بی آنکه آرزوی اشتراک فرآوردة خلاقیت خود با دیگران را در سر بپروراند و این تنها راهی است که به کمک آن اضطراب جدایی خود را تسکین می بخشد . ممکن است شاعری سروده های خود را در کشوی میزش پنهان کند ولی مطمئناً شوق به برقراری ارتباط با گروهی را دارد که بتوانند اورا درک کنند حتی اگر چنین گروهی تنها در تخیـل او وجود داشته باشد.
شرایط ترویج کننده خلاقیـت :
با توجه به شرایط درونی خلاقیت که ذکر شد روشن است که نمی توان بروز چنین شرایطی را ایجاد کرد معهذا می توان با تمهیداتی فضای ظهور و رشد این شرایط را مهیا کرد یعنی ایجاد شرایط خارجی مناسب
که عبارتند از :
1- ایمنی روانی : ایمنی روانی سه شرط دارد.
الف ) پذیرش نامشروط ارزش فرد . بصورتی که فرد احساس کند که صرف نظر از شرایط کنونی
ورفتارش اصالتاً واجد ارزش است و بتواند بدون احساس شرم هـــرچه که هست و همانطور که
هست باشد . به این ترتیب وجود خود را به شیوه های نو و خود بخودی تحقق بخشد.
ب ) فراهم کردن محیطی که درآن ارزیابی خارجی وجود نداشته باشد : هنگامیکـه ما از قضاوت
کردن دربارة دیگران بر مبنای محور ارزیابی خودمان احتراز کنیم خود بخود خلاقیت را ترویـج
کرده ایم . ارزیابی همیشه به منزلـﺔ یک تهدید و لذا برانگیزانندة حالت تدافعی است . و تدافع بــه
نفی و انکار بعضی از جنبه های تجارب فرد و دورنگاه داشتن آنها از دسترسی آگاهی او منجــر
می شود و با گشاد ذهنی دربرابر تجربه ها مغایرت دارد.
البته خودداری از ارزیابی دیگران بــه معنی جلوگیری از وقوع واکنش هــا نیست و حتـی آزادی
بروز واکنش هــــا راهم بیشتر می کند . مثلاً وقتی گفته می شود من فکــر تورا دوست ندارم ( یا
نقاشی یا اختراع تورا ) این یک قضاوت یا ارزیابی نیست و با گفتن این جمله که آنچه تو می کنی
بد ( یا خوب ) است تفاوت دارد. درحالت اول فرد اجازه می یابد که محــــور ارزیابی درونی خود
را حفظ کند.
ج ) درک همدلانه : یعنی شناخت پذیرش واقعی فرد آنچنانکـــه هست و توانایی دیدن آنچــــه فرد
احساس می کند و انجام می دهد ازدیدگاه اوو ورود به جهان خصوصی او.
2- آزادی روانی : آزادی کــامل بیان نمادین خود موجب ترویــج خلاقیت می شود و فــرد آزادی کامــل فکر کردن ، حس کردن و بودن خود را بدست می آورد . باید توجه کرد که منظور بیان نمادین است وگرنه ابراز تمامی احساسات و افکـــار درهر شرایطی به معنی آزاد بودن نیست . رفتار در بعضی موارد توسط جامعه محدود می شود و باید هم بشود . ولی ابراز و بیان نمادین حالات نیـازی به محدودیت ندارد. پس ابراز انزجارنسبت به یک شیئی از طریق نابود کردن نمادین آن نوعی آزاد سازی است حال آنکه حمله به آن در واقعیت جرم محسوب می شود و آزادی روانی را نیز محدود می کند.
اعطاء مجوز برای بیان نمادین ناشی از ترس یا مصالحه یا جرئت بخشیدن بی مورد به فرد نیست بلکه درهمان حال که مجوزی برای آزاد بودن است ، مسئول بودن را نیز طلب می کند.
خلاقیت و شخصیت :
جستجو برای یافتن خصلت های ویژة شخصیتی وابسته به خلاقیت در حوزه های گوناگون و سطوح مختلف سنی توسط انواع رویکردها صورت گرفته و مطالعات گسترده ای درحوزه های هنر ، موسیقی ، ادبیات ، علم و تکنولوژی انجام شده است .
بطورکلی مجموعـﺔ ثابتی از خصلت ها در حوزه های مختلف بعنوان خصائل وابسته به فعالیت ها و دستاوردهای خلاق شناخته شده است . برخی از آنها از این قرار است : ارزیابی عالی کیفیت های زیبا شناختی درتجربه ، علائق گسترده ، تمایل و گرایش به پیچیدگی ( Complexity) ، نیروی زیاد ، استقلال رأی ، خودپیروی یا استقلال درونی ( autonomy) ، شهود یا مکاشفه ( intuition ) ، اعتماد به خویشتن ، توانایی حل تناقضات یا همسازی با صفـــات ظاهراً مخالف یا متعارض در خودپنداشت یا خودنگـــارة فرد (self concept) و سرانجام داشتن احساس ثابتی از خویشتن به مثابـﺔ فردی آفریننده .
مقیاس های شخصیت متعددی نیز دراین زمینه به وجود آمده است . مثلاً صفات شرح داده شده درمقیاس مرکب شخصیت خلاق هارینگتون تصویر خوبی از اینگونه مقیاس ها و آزمون ها بدست می دهد که درآن شخص خلاق بصورت فردی دارای خصوصیات زیر شرح داده شده است :
فعال ، هوشیار، جاه طلب ، مباحثه جو، جسور، توانا ، دارای تفکر روشن ، زیرک ، پیچیده ، مطمئن ، کنجکاو، کلبی مسلک ( cynical ) ، تقاضا کننده ( demanding ) ، خودبین ، پرنیرو ، احساساتی یا حرارتی ، شتابزده ، ایده آلیست ، وهمی ( imaginative ) ، زودانگیخته ( impulsive ) ، مستقل ، فردگرا ، مستعد، بصیر ، هوشمند ، دارای علائق گسترده ، سریع ، سرکش ، اندیشمند ، کاردان ، با تدبیر ، مطمئن ازخود ، حساس ، ذکاوتمند ، ارتجالی ( خودبخودی ) ، غیر قراردادی ( unconventional ) ، با انگیزش کافی برای موفقیت ، دارای توانایی تحمل ابهام ، وقفه نیافته و ماهر در زمینه های مختلف و متفاوت .
درحال حاضر درمورد گسترش ، فراگیری ، و افزایش اعتبار این مقیاس ها مساعی بسیاری صورت می گیرد.
درمطالعات مختلف این احتمال مطرح شده است که تصویر فرد آفریننده ممکن است در ارتباط با عواملی مانند سن ، جنس و حوزة فعالیت خلاق تغییر کند . درمورد سن ، برگروههای سنی مختلف مطالعاتی انجام داده اند و در ارتباط با حوزة خلاقیت مثلاً دیده شده است که دانشمندان خلاق درمقایسه با افراد متوسط از شهود و اطمینان بیشتری برخوردارند و از لحاظ عاطفی نیز با ثبات تر هستند. حال آنکه درهنرمندان و نویسندگان خلاق ثبات و تهورکمتری دیده می شود ولی این گروه نسبت به احساس گناه بیشتر مستعد هستند. برخی مطالعات حتی مرزهایی را در حوزه های مختلف ترسیم می کنند مثلاً تقسیم بندیهایی را در مورد هنرمندان پیشنهاد کرده اند.
درحوزه تفاوت جنسی نسبت به وجوه تمایز میان زنان و مردان خلاق توجه ابراز می گردد. دراین حوزه عناوینی از این قبیل دیده می شود . ذکوریت روانشناختی ( psychological masculinity ) ، آگاهی مادرسالارانه و غیره . همچنین نتایجی با الگوهای متفاوت در مورد سبک کار خلاق و فرآورده های آن ، خصلت های ویژه شخصیتی و همبسته های شخصیتی متعلق به دستاوردهای هنری یافت شده است . ولی یافته های فوق آنقدر تازه است که نمی توان تصویر واضحی درمورد نتایج آنها ترسیم کرد.
دادک (Dudeck ) درتحقیق جالبی بوسیله تحلیل کیفی پاسخهای آزمون رورشاخ (Rorschach ) ارتباط میان سبک شخصی درمعماری را با خصلت های ویژة شخصیتی معماران نشان داده است.
و بالاخره درمطالعه ای استثنایی سعی شد رابطه میان خصلت های ویژة شخصیتی نظریه پردازان شخصیت و مشخصات نظریه های شخصیت آنها کشف شود. مطالعات مشابهی نیز بر روی روانشناسان برجسته و نامدار مانند هال ( Hull ) اسکینر (skinner ) ، اسپنس (Spence ) و تولمن (Tolman )صورت گرفته است.
خلاقیـت ، تفکر و هوش :
اصولاً حل مسئله ( problem solving ) دارای دو مرحله است . ابتدا بررسی راه حل های متفاوت و بعد انتخاب یکی از آنها که مناسب ترین راه حل بنظر می رسد. مرحله اول یعنی درنظر گرفتن راه حل های احتمالی و یا ابداع راه حل های نو تفکر واگرا (divergent ) خوانده می شود. مثلاً هنگامی که موارد استفاده یک آجر مورد سئوال قرار می گیرد ، فردی که پاسخ های متنوع و غیرمعمول می دهد قدرت تفکر واگرای بالایی دارد ( مثلاً داغ کردن آجر برای گرم کردن رختخواب ، استفاده از آن بعنوان یک سلاح ، مصرف آجر برای درست کردن طبقه های یک کتابخانه و غیره ) . تفکر واگرا نیازمند نیروی تخیلی سرشار و قدرتمند است و نزدیکی بیشتری با خلاقیت دارد. مهمترین مشخصه های تفکر واگرا عبارتند از انعطاف پذیری (flexibility ) ، نومایگی و اصالت ( originality ) و روانی ( fluency ) یعنی توانایی تولید سریع یک سری افکار پی درپی که بعضی نیازها را برآورده کنند.
مرحله دوم حل مسئله ، تفکر همراه با استفاده از دانش و قوانین منطقی به منظور محدودکردن اطلاعات و نزدیکی به مناسب ترین راه حل است که تفکر همگرا ( convergent ) خوانده می شود . برای حل مسائل دشوار اغلب میان این دو نوع تفکر حرکت صورت می گیرد.
درحوزه پژوهش های خلاقیت اصطلاح هوش برای رجوع به موارد زیر بکار می رود :
1- آنچه توسط آزمون های بهرة هوشی ( IQ ) اندازه گیری می شود.
2- حوزة چند عاملی توانایی های شناختی انسان شامل اجزاء وابسته به خلاقیت مانند توانایی تفکر واگرا ، توانایی مسئله یابی ( problem finding ) یا استعداد های خاصی مانند قریحـﺔ هنری ، دستیابی یا توانایی دستیابی بر فرایند اولیه تفکر ( primary process ) که به آن اشاره خواهد شد.
3- آنچه مشاهده گران با صلاحیت بر مبنای مشاهدات مکرر رفتار افراد در موقعیت های گوناگون بعنوان هوش مورد شناسایی قرار میدهند.
بطور کلی نمرات آزمون های هوش با نمرات آزمون های خلاقیت همبستگی مثبت دارند . افراد با بهرة هوشی (IQ ) بالاتر از متوسط در آزمون های خلاقیت هم نمرات بالاتر از متوسط بدست می آورند. ولی فراتر از سطح هوشی مشخصــی ارتباط اندکی میان نمرات هوش و خلاقیت برقرار است . بعبارت دیگر احتمالاً افراد خلاق درآزمون های عمومی هوش نمرات بالایی کسب می کنند ولی هرچه فرد در سطح بالاتر هوشی قرار گرفته باشد عامل هوش کمتر موثر خواهد بود. پس می توان گفت برای آنکه فرد بتواند مشارکتی خلاق در امری داشته باشد سطح مشخصــی از هوش مورد نیاز است و فراتر از این آستانه موفقیت خلاق به عوامل دیگری مثلاً برخی متغیرهای وابسته به شخصیت بستگی می یابد. البته باید اضافه کرد که آستانـﺔ هوش لازم بسته به حوزة خلاقیت تنوع می یابد. احتمالاً برای کشف یک اصل جدید در فیزیک نظری یا ریاضیات بهرة هوشی بالاتری لازم است تا برای نوشتن یک داستان کوتاه .
آزمون های سنتـــی هوش بیشتر با تأکید بر تفکر همگرا طرح ریزی شده اند و برای شناسایی افرادی که بهرة بیشتری از تفکر واگرا دارند و قادر به تولید افکار اصیل و نومایه هستند کفایت نمی کنند . لذا آزمونهای مخصوصی موسوم به آزمونهای تفکر واگرا ابداع شده که بیشتر تحقیقات نوین خلاقیت بر روی این آزمونها متمرکز شده است . معهذا درنهایت باید گفت اصولاً خلاقیت به هر دو نوع تفکر واگرا و همگرا نیازمند است .
فرایند ثالث :
یکی از جنبه ها ی بنیادی نظریـﺔ روانکاوی درمورد خلاقیـت تسهیل آن با توسل بر شیوه های تقریباً ابتدایی تر شناخت است و این جنبه سالها مرکز توجه تحقیقات قابل ملاحظه ای بوده است .
فرایندخلاق از مکانیسم های ذهنی بدوی و مهجوری تشکیل شده است که در قلمرویی قراردارند که فروید آنرا حوزة فرایند اولیه (primary process ) می نامید. ازدیدگاه فروید انرژی افکار موجود در ضمیر ناآگاه بسیار فعال تر و متحرک تر از افکار موجود در ضمیرهای نیمه آگاه و آگاه است . این انرژی آزاد توسط فرایند اولیه هدایت می شود که مقتضیات واقعیت ، زمان و منطق برآن تأثیری ندارد. بعبارت دیگر فرایند اولیه نوعی عملکرد ویژة بخش ناخودآگاه روان است که با واقعیت بیرونی و نمایندة درونی آن یعنی منطق سازگاری ندارد. این فرایند دربرخی حالات ذهنی ، رویاها و بیماریهای روانی بویژه روان پریشی ( پسیکوزها ) برکارکرد کلی ذهن تسلط می یابد.
دربرابر فرایند اولیه ، فرایند ثانویه ( secondary process ) قرار دارد که نوعی از عملکرد ذهن درهنگام هوشیاری است که منطق معمول را بکار می گیرد و بر تفکر ، استدلال و شناخت واقعی مبتنی است و در حقیقت بنیان طرز تفکر واقع بینانه را تشکیل می دهد .
مکانیسم های فرایند اولیه در جریان خلاقیت نیز ظاهر می شوند اما در ترکیب با مکانیسم های فرایند ثانویه که عجیب ، نوظهور و بغرنج بنظر می آیند . این ترکیب ها اگرچه غیر قابل پیش بینی است ولی می توان به تفسیر و تعبیر روانشناختی آنها دست یازید . پس پیوند مناسبی میان مکانیسم های دو فرایند یاد شده برقرار می شود بطوریکه اشکال بدوی شناخت که معمولاً محدود به شرایط غیر طبیعی یا روندهای ناخودآگاهانه است تبدیل به نیروهای بدعت گزار می شوند. سیلوانو آریتی (Silvano Arieti ) برای توصیف این ترکیب تعبیر فرایند ثالث ( tertiary process ) را برگزیده است .
فرایند ثالث دو جهان ماده و ذهن ، عقلانی و غیر عقلانی را درهم می آمیزد و ذهن خلاق بجای دفع عناصری که بدوی ، غیر منطقی ، مهجور و کهنه ( archaic ) بنظر می رسند. آنها را با روندهای طبیعی و بصورتی که ترکیبی جادویی جلوه می کند جامعیت می بخشد که ازاین ترکیب آفریده ای نوین ، نومایه و نامنتظر فراهم می آید.
توانایی های ویژه مربوط به خلاقیت :
یکی از عوامل موثر در بروز خلاقیت توانایی مشاهده و یافتن مشکلات ( problem finding ) یا بعبارت دیگر حساسیت عمومی در برابر وجود مشکلات و مسائل است . این عامل از این قضاوت منشاء می گیرد که همه چیز درست نیست یا بسیاری از چیزها برسرجای خود قرار ندارد یا اینکه تمامی هدف ها و آرزوهابرآورده نشده است . درحقیقت ذهن خلاق در رویارویی با هستی به سرعت به کشف و شناخت ناشناخته ها ، نایافته ها و نادانسته ها می پردازد. این حالت نقش سازنده ای دربروز تفکر زایا ایفا نمی کند ولی بدون این گام نخستین هم تفکر بارور و زاینده آغاز نمی شود . توانایی یافتن مسئله درسالهای اخیر بصورت یک حـــوزة مهم پژوهشی گسترش یافته است کــــه در محــــدودة آن سئوال پرسی (question asking ) ورفتارها ی اطلاعات گیرنده ( information obtaining ) به مثابه جنبه های با اهمیتی از رفتار خلاق مورد مطالعه قرار گرفته اند.
روانی ( fluency ) تفکر عامل دیگری است که آنرا از اجزاء مهم خلاقیت می دانند . این عامل در واقع دارای جنبه ای کمـــی است که با باروری افکار و سهولت تولید آنها و درنتیجه قدرت کلی تفکـــر ارتباط دارد . روانی تفکر دارای انواع گوناگونی است مانند روانی کلمه ( word fluency ) که میتوان آنرا به توانایی ایجاد کلمات تعبیر کرد که هرکدام شامل حرف بخصوصی یا ترکیب بخصوصی از حروف است . درروانی تداعی ها ( associational fluency ) آزمودنی هراندازه که می تواند لغات مترادف کلمه مشخصی را باید ذکر کند دراینجا نه تنها حروف بلکه معانی لغات نیز اهمیت می یابند.
روانی بیانی ( expressional fluency ) با تولید عبارات یا جملات مربوط است و احتمالاً با استعداد سخنوری و نویسندگی ارتباط دارد و بالاخره نوع چهارم روانی در اندیشه ورزی(ideational fluency ) است که منظور از آن توانایی تولید اندیشه ها به منظور رفع بعضی نیازمندیها در زمانی محدود است که نقش مهمی در حل مسائل ( problem solving ) ودرنهایت بروز خلاقیت ایفا می کند.
یکی دیگر از اجزاء مهم خلاقیت حضور انعطاف پذیری تفکر است . متفکران خلاق اندیشمندانی انعطاف پذیرند که به سهولت شیوه های کهنه تفکر را رها می کنند و جریان فکر خودرا دربسترهای نوینی جاری می سازند. دراین زمینه دو نوع توانایی مورد مطالعه قرار گرفته است یکی انعطاف پذیری خودبخود ( spontaneous ) که توانایی تولید انواع گوناگون و متعدد انگارها فارغ از بندهای رکود ، رخوت ، ثبات و درجازدگی است که در حقیقت نوعی آزادی سیر و سیاحت درتفکر است . این حالت مثلاً درکسانی دیده می شود که درمواجهه با اشکال مبهم نوسانات و تغییراتی سریع می بینند . کسانی که ازدرجـﺔ بالای انعطاف پذیری خودبخودی برخوردارند نیاز به تنـوع زیادی نشان میدهند. نوع دیگر انعطاف پذیری انطباقی ( adaptive ) است که یافتن پاسخ مسائل را تسهیل می کند و بهترازهمه درطرح مشکلاتی دیده می شود که به غیر معمول ترین انواع راه حل ها نیاز دارند. بدیهی است که این توانایی درتمام اشکال بروز خلاقیت مانند اختراع ، کشف علمی و آفرینش هنری از نهایت اهمیت برخورداراست.
ویژگی مهم دیگر خلاقیت عامل اصالت یا ابتکار و یا نومایگی ( originality) است که در آزمون ها با غیر مکرر بودن وقوع پاسخ ها نسبت به جمعیـت عمومی نشان داده می شود. بعبارت دیگر برای ارزیابی این عامل غیر معمول بودن پاسخ ها از لحاظ آماری یک اصل است . اصالت با آزمون های فراخواندة تداعی های دور چه از لحاظ زمانی و یا از لحاظ منطقی ارزیابی می شود و تعداد پاسخ های بعید نشان دهندة میزان اصالت است . روشن است که این عامل با بسیاری دیگر از ویژگی های خلاقیـت مانند برخی صفات شخصیتی یا الگوهای بکرتخیــل ذهنی و تفکر واگرا ارتباط نزدیکی دارد.
از عامل تعریف مجدد ( redefinition ) نیز سخن رفته است . تعریف مجدد به مفهوم توانایی کنار گذاشتن تعابیر کهنه اشیاء و چیزهای آشناست با این منظور که آنها یا اجزاء آنها را به شیوه های جدید مورد استفاده قرار داد مثلاً بداهه سازی ( improvising ) منعکس کنندة توانایی تعریف مجدد است .
این فکر که خلاقیت شامل توانایی یا تمایل به ایجاد تداعی های بسیار و بعید و غیر معمول است در تاریخ روانشناسی ریشه ای کهن دارد. لذا در 20 سال گذشته کوشش های قابل ملاحظه ای مصروف آزمایش چگونگی ارتباط میان خلاقیـت و توانایی ایجاد تداعی ها شده است . مثلاً مشاهده کرده اند که درآزمون های تداعی کلمات ، پاسخ مخالف بطور مثبت و با اهمیتی با شاخص های خلاقیت مرتبط است و نیز وجود ارتباط مثبتی میان تداعی های بطور متوسط غیر معمول و خلاقیت درجه بندی شده نیز نشان داده شده است . بدون شک انگیزش (motivation ) و سرشت (temperament ) اثرات تعیین کنندة مهمی برخلاقیت دارند . دریک سری مطالعات گسترده برروی هنرمندان و دانشمندان مختلف تنها یک صفت مشترک درمیان همه این افراد دیده شد و آنهم شوق به کار سخت برای ساعتها ی طولانی بود. معهذا این مشخصه ای است که به کسب دستاورد در هر زمینه ای مربوط شود و دلیلی ندارد که فکر کنیم ارتباط ویژه ای با خلاقیت دارد و البته وجود آن نشاندهندة سطح بالای انگیزش عمومی نیز هست .
درارتباط با عوامل زیباشناختی علائق اولیـﺔ درک و بیان زیبا شناسانه (esthetic appreciation expression and ) ذکر میشود که بخصوص ممکن است با فعالیت های آفرینندة هنری مربوط باشند.
همچنین ازاجزاء موثر برخلاقیت عواملی مانند تحمل ابهام یا غموض (tolerance of ambiguity ) و نیز علاقه و تمایل به اصالت و خلاقیت ذکر شده است . تحمل ابهام یعنی توانایی پذیرش عدم قطعیت و نامعلومی برخی نتایج و تصمیم ها و اجتناب از تفکر غیر قابل انعطاف . اصولاً فرد اصیل و مبتکر از اطمینان به خود برخورداراست و درجه بالایی از تحمل ابهام دراو دیده می شود و همچنین به تفکرواگرا و بیان زیباشناسانه تمایل دارد. فردی که نیروی ابتکار و نومایگی اندکی دارد بسیار دقیق است و پیروی از مقررات و انضباط برای او لذت بخش است .
برخلاف عقاید مرسوم هیچ دلیلی وجود ندارد که برمبنای آن بتوان گفت که فرد نومایه و مبتکر نسبت به دیگران همنوایی اجتماعی ( social conformity ) کمتری نشان می دهد و این حکم شامل جنبه های اخلاقی هم می شود . علاوه برآن یافته های مختلف ، از این فرضیه که اصالت و نومایگی برمبنای حالت غیر متعارف بودن بنا نهاده شده است حمایت نمی کنند . معنی این نیست که برای افراد بخصوصی چنین پیوندی وجود نداشته باشد بلکه درکل جمعیت وجود چنین همبستگی و پیوندی شایع ترازعدم وجود آن نیست .
اختلال فکر و خلاقیت :
از دیرباز درمورد ارتباط میان بیماریهای روانی و هنر یابه عبارت دیگر رابطـﺔ جنون و نبوغ قلمفرسایی شده است . از سویی به علت مشاهدة برخی حالات ، رفتارها و واکنش های غیر عادی درمیان هنرمندان و از سوی دیگر به سبب وجود آفریده های هنری گاه بکر و نومایه درمیان بیماران روانی همیشه وجود تشابه و چگونگی ارتباط روندهای ذهنی غیرعادی با فرایندهای خلاقیت هنری مورد سئوال بوده است . اینک برخی از یافته های متکی بر پژوهش های علمی دراین زمینه را بازگو خواهیم کرد.
اختلال فکر در بیماریهایی مانند شیزوفرنی ، روان پریشی شیدایی – افسردگی و ضایعات مغزی دیده میشود . درافراد عادی و دربعضی حالات تغییر یافته و قابل بازگشت هوشیاری نیز مانند هیجان وافر ، خیالپردازی ، مصرف الکل یا دارو ، رﺆیا ، تفوق انگیزه های ناخودآگاه و حالات عرفانی نیز ممکن است قدرت استدلال و مشاهدات واقع گرایانه کاهش یابد.
به کمک قیاس با برخی نظریه ها درمورد اختلال فکر مانند نظریه میل (Meehl ) درمورد شیزوفرنی ، به نظر میرسد تفکر واگرا درسطح عصب شناختی اوریژینو تاکسیک ( originotaxic )است . اوریژینوتایپ
(originotype ) نوعی سازمان شخصیت است که درآن گرایش به نومایگی (originality ) مشهود است که چند جزء قابل تشخیص دارد . این اجزاء بسته به حضور سایر عوامل شخصیتی و محیطی ممکن است بروز کنند. درمیان بستگان طبیعی مبتلایان به شیزوفرنی بطور مشخص موارد بیشتری از اختلال فکر و نیز نسبت بالاتری از افراد خلاق دیده می شود. از طرف دیگر درمیان بستگان درجه اول افراد خلاق نیز در مقایسه با جمعیت عمومی مبتلایان بیشتری به شیزوفرنی وجود دارد.این یافته ها نشان می دهد که از لحاظ ژنتیک درواقع یک صفت چند امکانی ( multi potential ) درکاراست که می تواند در شرایط سازگاری ضعیف یک نقش و در شرایط سازگاری عالی نقشی دیگر ایفا کند . پس صفت یا صفات منتقل شونده ازنظرژ نتیک چند امکانی بوده و می توانند بخشی از یک سازگاری با کیفیت بالا ( مانند آفرینش هنری ) باشند و یا نقشی درگسترش یک بیماری شدید ایفا کنند.
بطور خلاصه چنین اظهار نظر شده است که یک شرایط غیرعادی شناختی وجود دارد که گاه از نظر بالینی بصورت اختلال فکر ظاهر می شود و مبنای تک ژن – تک یاخته (single-gene single-cell ) دارد.
دراین زمینه سئوال مطرح شده این است که آیا امکان دارد درحضوربعضی عوامل اصلاح کنندة قاطع یا متغیرهای تعدیل کننده ( مانند هوش بالا) شرایط فوق خودرابصورت نومایگی یا خلاقیـت نشان دهند؟ درتأئید این نظریه گروهی خاطرنشان کرده اند که میزان بروز حالتی مانند شیزوفرنی که تااین اندازه برای بقا زیان آور است و چنین مبنای ژنتیک نیرومندی دارد باید توسط انتخاب طبیعی کاهش یابد مگر آنکه دارای جنبه های مثبت انطباقی نیز باشد.
درآزمون های متعددی تشابه میان افراد خلاق و مبتلایان به شیزوفرنی درزمینه های مختلف از جمله مشخصه بیش فراگیری (overinclusion ) دیده شده است . بیش فراگیری همراه استفاده از اطلاعات ظاهراً نامربوط و بیشتر ازحد لازم برای حل یک مسئله است که گاه درخلاقیت نیز نقش ایفا می کند وممکن است منجربه بروز بصیرتی نوین شود و مثلاً نمونه های آن را دراشعار سهرب سپهری مشاهده می کنیم .
برخی از موارد مشابه درمیان مبتلایان شیزوفرنی و هنرمندان ازاین قرار است :
تجارب ادراکی و حسی غریب ، تمایل به انزوا و تنهایی ، رد ارزش های اجتماعی شایع و احساس بیقراری که گاه منجربه بروز رفتارهای انفجاری غیر منتظره می شود. ازطرف دیگر نشان داده شده است که روانی فکری ( fluency ) و بیش فراگیری وجوه تمایل شناختی یکسانی هستند و اینکه هم درهنر و هم در شیزوفرنی گرایش به ایجاد پیچیدگی در ادارک وجود دارد.
ازسوی دیگر خصلت های ویژه محوری شخص خلاق که ذکرشد مطمئناً خصائلی نیستند که درفرد مبتلا به شیزوفرنی یا اختلالات مشابه آن وجود داشته باشد. لذا دراین زمینه هنوز نیازمند پژوهش های فکورانه ای هستیم که بتوانند ارتباطهای ژنتیک و روانشناختی میان سلامت روانی و بیماری روانی را روشن کنند.
خلاقیت ، داروها و ترکیبات :
یکی از مباحث مورد توجه درحوزة پژوهش های خلاقیت موضوع چگونگی ارتباط میان مصرف داروها ، مواد مخدر و ترکیبات توهم زا با فرایند های ذهنی مـــﺆثر درخلاقیت بویژه آفرینش هنری است . همواره هنرمندان متهم یا معروف به استفاده از مواد ذکر شده بوده اند و دربسیاری از موارد این استفاده به بهانـﺔ افزایش قدرت خلاقیـت یا نیروی تخیـل و یا حساسیت عمومی در برابر محرکها رویداده است . این رویکرد درمیان برخی از جوامع هنری تا آنجا مرسوم بوده است که هنرمندان نام آوری نیز به دفاع از آن برخاسته اند و حتی بعضی از آنها مانند بودلر دردفاع از حشیش و آلدوس هاکسلی درفواید مسکالین رسالاتی نیز نوشته اند.
درپژوهش های مربوط به این زمینه الکل مورد توجه ویژه ای قرار گرفته است . الکل منجربه کاهش قدرت مشاهده و تضعیف حافظه می شود و حتی گهگاه موجب از دست رفتن تمام اطلاعات لازم برای کارکرد انطباقی می گردد. با این وجود مصرف الکل بازداری ها را تضعیف می کند و میزان بروز تداعی های نامناسب و غیر معمول را افزایش می دهد و منجربه بروز افکار کیهانی ( cosmic ) می شود. از سوی دیگر هنگامیکه برانگیختگی قشری مغز زیاد است الکل اثرات کاهنده ای برآن دارد. تحقیقات مربوط به خلاقیت و استفاده از الکل ممکن است در وحدت با نظریه های پاولف درمورد بازداری قشری و تهییج و ارتباط آنها با انواع شخصیت قرار گیرد.
داروهای سایکدلیک ( psychedelic )یا توهم زا ( hallucinogen ) موجد حالات تغییر یافتـﺔ هوشیاری می شوند که ناشی از دخالت آنان در روندهای بیوشیمیایی است و این حالت ها موجب الغاء موقت ثبات ادراکی دربرخی زمینه ها می گردد و لذا تجارب نوظهور مجال بروز می یابند. تأثیر ویژة این داروها برخلاقیت نیز مورد مطالعه قرار گرفته است . بطورکلی چنین عنوان شده است که خلاقیـت به مثابه یک دستاورد با توانایی دراز مدت بسیار کم تحت تأثیر این عوامل قرار می گیرد. اگر چه این مواد می توانند در سطح یک تجربـﺔ مستقیم گذرا موجد تفکر واگرا و غرابت های خلاقه شوند.
شاید شناخت این مواد و اثرات آنها درسایـﺔ ارتباط با حالات جذبه ( trance ) و تلقین پذیری به بهترین نحو قابل درک باشد. زیرا تلقین از تأثیرات شگرفی برخوردار است . به شهادت آنچه درمورد نوابغ شناخته شده میدانیم شاید انگیزش شدید و تجربه درحالات غیر معمول آگاهی بعدها توسط جامعه بعنوان خلاقیت شناخته شود . استفاده ارادی از مواد تغییر دهنده آگاهی شاید از طرف بعضی ازافراد خلاق بمنزلـﺔ یک استراتژی شناخته شده باشد و یا روشی تحمیل شده برای نیل به بازگشت به حالات ابتدایی تر شناختی محسوب شود.
گریۀ نوزاد نوعی بیان و ابراز نیازهای اوست که در پاسخ به شرایط تشویق آفرین فیزیکی و احساسی روی می دهد. نوزادان درسه ماه اوّل زندگی بیشتر می گریند. درحقیقت گریۀ نوزاد موجب تحکیم پیوند او با حامی و نگهدارنده ای می شود که منبع تأمین تغذیه و نیازهای فیزیولوژیک و منشاء ارائۀ حمایت ها و مراقبت های لازم برای رشد نوزاد است . لذا گریستن دردوران نوزادی یک استراتژی انطباقی است و بخشی از نبرد انسان برای بقاء محسوب می شود.
وقوع گریستن درطول رشد انسان از نوزادی تا بلوغ منعکس کنندۀ بسیاری از حالت های احساسی اوست . فرد به دلایل مختلفی مانند اندوه ، مصیبت ، خشم ، درد ، شادی و لذّت می گرید. از لحاظ پزشکی گریستن نشانه ای از رنج جسمانی و استرس محسوب می شود و به عبارت دیگر علامتی از تشویش فیزیولوژیک و فشار روحی است . گفتیم که گریۀ نوزاد درخدمت تأمین نیازهای اوست امّا گریستن پس از نوزادی نیز ادامه می یابد و تالحظۀ مرگ آدمی را همراهی می کند ، پس باید اهداف دیگری را نیز برآورده سازد و فوایدی هم داشته باشد والا از لحاظ تکاملی ادامۀ آن توجیه پذیر نبود. بیشتر
می توان گفت که گریستن درسه سطح متفاوت روی می دهد. درسطح اوّل شرایط فیزیولوژیک موجب گریه می شود. مانند گریۀ نوزاد یا صدمات فیزیکی به بزرگسالان . این سطح از دوران نوزادی آغاز می شود ودرتمام طول عمر باقی می ماند . همان طور که کودکی به خاطر زمین خوردن گریه می کند فردی بالغ ممکن است به علت درد ناشی از جراحتی جسمانی بگرید. درسطح دوّم خلقیات ، احساسات و حالات عاطفی پا به میدان می گذارند . البته نوزاد هم گاه از روی خشم می گرید ولی با گذشت زمان طبیعت آن چه موجب گریستن در بالغین می شود ظرافت و پیچیدگی می یابد و احساسات دیگر نیز اضافه می شوند. مثلاً نوجوانی که به غرورش برمی خورد و مناعت طبع او زیر سئوال می رود براثر ناکامی ناشی از تحقیر گریه می کند. درسطح سوّم احساسات ژرف تر و متعالی تر درکارند. مانند گریستنی که درهنگام نیایش یادرک عمیق یک پدیده یا حالات عرفانی روی می دهد . درمتون مربوطه از گریۀ زیباشناختی یاد می شود که به تأثیر ناشی از درک آثار هنری والا نسبت داده می شود. البته همه افراد به این سطح نمی رسند زیرا نیل به این مرتبه مستلزم کسب آگاهی ژرف ترازخویشتن و جهان و روابط میان آنهاست .
گریستن مجموعه ای از نمایه های رفتاری مانند اشک ریختن ، هق هق کردن و آه کشیدن است که توسط برخی مولفه های فیزیولوژیک و جسمانی همراهی می شود. گریه نیز مانند خنده به گونۀ انسان تعلق دارد. البته تحریک چشم در حیوانات نیز مانند انسان موجب ترشح اشک می شود ولی گریستنی که ناشی از تأثر احساسی باشد منحصر به انسان است و درسایر گونه های جانوری دیده نمی شود.
از لحاظ فیزیولوژیک ترشح اشک ها تحت کنترل دستگاه پاراسمپاتیک است و وظیفۀ محافظت از چشمان در برابر آلودگی ها وعفونت ها به عهدۀ اشک هاست . ترکیب بیولوژیک اشک شامل پروتئین ها ، آنزیم ها ، چربی ها و متابولیت ها ( فرآورده های نهایی ناشی از سوخت وساز ) و الکترولیت هاست . پروتئین های اشک عبارتنداز لیزوزیم (lysozyme ) ، لیپوکالین ( lipocalin ) و لاکتوفرین (lactoferrin ) . پژوهشگران از سال 1957 می دانستند که اشک های عاطفی و احساسی با اشک های ناشی از تحریک چشم توسط عوامل فیزیکی و شیمیایی متفاوت هستند . ترکیبات پروتئینی اشک های عاطفی با اشک ناشی از تحریک تفاوت دارند. اشک های احساسی علاوه بر پروتئین بیشتر حاوی بتا آندروفین ( مسکن طبیعی درونزاد بدن ) هستند. ترکیبات پیچیدۀ اشک ها در طول روز نیز متغیر است . اشک ها همراه تعریق ، ادرار و تنفّس سموم و مواد زاید بدن را تخلیه می کنند . گفته می شود همراه اشک موادی که براثر استرس و فشار عاطفی به وجود می آیند از بدن خارج می شوند.
درمورد تأثیرات گریستن و جنبه های مثبت و منفی آن یافته های قابل اعتنایی وجود دارد. گریستن به عنوان یک رویداد رفتاری تحت تنظیم و کنترل دستگاههای سمپاتیک و پاراسمپاتیک صورت می گیرد. گریه درعین حال که با تسهیل بهبودی فرد نقشی تعادل آفرین ایفا می کند حالت برانگیختگی اجتنابی بالایی به وجود می آورد که موجب انگیزش رفتارهایی می شود که به گریستن خاتمه می دهند. به عبارت دیگر همراه گریه آمیزه ای از احساسات و حالات مثبت و منفی تجربه می شود. پژوهش های آزمایشگاهی اثرات فیزیکی گریستن را روشن کرده است . گریه با آهسته تر کردن تنفس اثرات آرام بخش دارد ولی تعریق و افزایش ضربان قلب همراه گریه مشابه تجارب ناخوشایند ناشی از استرس ، تهییج وبرانگیختگی است . امّا جالب است که اثرات منفی زود گذرند و تأثیرات جسمانی آرام کننده دیرپاتر هستند و بیشتر طول می کشند.
درباب تأثیر گریه برخلق و خو و وضعیت عاطفی افراد نیز پژوهش هایی صورت گرفته است . “جملۀ گریه آدم را سبک می کند “در زبان فارسی زیاد شنیده می شود . مطالعه بر 3000 نفر درخارج از آزمایشگاه نشان داد که اکثریت این افراد پس از گریه بهبود خلق و خو و احوال خود را گزارش کردند. البته 3/1 هم چنین تجربه ای نداشتند . این پژوهش ها نشان می دهند که فواید گریستن بستگی به آن دارد که چه کسی می گرید و چرا می گرید و گریستن در چه زمان ، مکان و شرایطی رخ می دهد. علاوه برآن افرادی که از حمایت اجتماعی برخوردار بودند احتمال بهتر شدن آن ها پس از گریه بیشتر بود. کسانی که مبتلا به اختلالات خلقی یا اضطرابی هستند کمتر از دیگران از فواید گریستن بهره مند می شوند. همچنین افرادی که فاقد اشراف و آگاهی از زندگی احساسی خود هستند (alexithymia ) پس از گریستن حال بدتری پیدا می کنند. احتمالاً دراین افراد فقدان بینش احساسی سبب می شود از بروز تغییرات شناختی که می توانند یک تجربۀ غمبار را مثبت تر جلوه دهند جلوگیری شود. از سوی دیگر می توان گفت به طور کلی گریستن نوعی بیان آزادانۀ احساسات و تسکین بخش است . زیرا سرکوب احساسات منفی مانند خشم و اندوه و خودداری از گریستن با افزایش بیماریهای روان تنی و آسیب های جسمی و روحی همراه است . بررسی های آماری نشان می دهند که اندوه 49% ، شادی 21% ، خشم 10%، همدردی 7% ، اضطراب 5% و ترس 4% موارد گریستن را تشکیل می دهند . بنابراین می توان گفت گریه منعکس کنندۀ وضعیت روحی ماست و موجب می شود تا از احساسات خود آگاه شویم و تسکین یابیم .
گریستن موجب تقویت روابط انسانی و بین فردی نیز می شود و به عنوان مکانیسمی مبتنی بر مبانی تکاملی در جهت نزدیک تر کردن افراد به یک دیگر عمل می کند. گریه اطلاعات قابل اعتنایی درباب نیازها ، تعلق های اجتماعی و سرسپردگی های میان افراد در اختیار ما قرار می دهد . گریستن تعلق ، دلبستگی و دوستی را افزایش می دهد و ارتقاء می بخشد . گریه عاطفی درمیان خانواده ، دوستان و اعضاء یک گروه درهنگام ماتم با تسلـی ، تسکین ونیاز به تعلق پاسخ داده می شود. اشک ها همزمان با تاری دید حالت دفاعی را زایل می کنند و گریستن علامت سرسپردگی ، تعلق ، دلبستگی ، وابستگی و نوعی فریاد و درخواست برای کمک است . همچنین گریه حاکی از آسیب پذیری و پائین آمدن قدرت تحمل فرد و نشانۀ تسلیم او و برانگیزاننده احساس همدردی در ناظران است و از بروز رفتارهای خشونت بار دردیگران جلوگیری می کند زیرا رحم و شفقت را بر می انگیزد و گاه درطلب بخشایش به کار می رود. بنابراین گریستن استراتژی تکاملی مناسبی برای ایجاد اتحاد بیشتر درمیان افراد و اعضاء یک گروه است . البته کارآیی این استراتژی بستگی به شرایط و زمان و مکان نیز دارد . مثلاً گریستن در محیط کار که معمولاً درآن احساسات ابراز نمی شود چندان مقبول نیست و موثر نخواهد بود.
عوامل مختلف دیگری مانند فرهنگ ، جنس ، سن ، اجتماعی شدن و سنخ شخصیتی در چرایی و چگونگی ابراز گریستن موثرند. آستانۀ گریستن درافراد متفاوت است . برخی زود اشک شان درمی آید و بعضی دیر و این بستگی به عوامل فیزیکی ( خستگی ، قاعدگی ، حاملگی ) و روانی ( ناکامی ، خشم ، اندوه ، ) و شخصیتی دارد. برخی مؤلفه های شخصیتی مانند حساسیت ، انفعال ، وابستگی و اعتماد به نفس پائین با افزایش گریستن همراهند. در کودکی تکرّر گریه زیاد است و با افزایش عمر کاهش می یابد امّا در دوران سالمندی مهار آن دشوار می شود . از لحاظ فرهنگی در برخی از فرهنگ ها وجوامع ابراز احساسات دور از نزاکت و نشانۀ ضعف شمرده می شود و گریستن مقبول نیست .
تفاوت های جنسی معنادارترند. الگوهای گریستن درمیان پسران ودختران تا هنگام بلوغ تفاوتی ندارد امّا در 15 تا 30 سالگی زنان بیشتر از مردان می گریند ودرکل زن ها 4 تا 5 برابر مردها گریه می کنند . دلایل آن بیشتر به شیمی بدن مربوط می شود. هورمون پرولاکتین زنان بیشتر از مردان است واین هورمون با ترشح شیر و اشک مربوط است . اشک زنان در 15 تا 30 سالگی حاوی پرولاکتین بیشتری از مردان است . البته افرادی که به بیماری پرکاری هورمون پرولاکتین مبتلایند بیشتر از سایرین گریه نمی کنند.
با این مقدمات می توان گفت که گریه امری طبیعی و انطباقی است که در واکنش به تأثر و ناراحتی یا خاطره آن به وجود می آید. از آن جا که گریه بلافاصله پس از تولد و زایمان روی می دهد لذا به خودی خود یک رفتار یادگیری شده نیست ولی روند اجتماعی شدن ، زمینۀ فرهنگی ، روابط و آسیب زایی ها در تغییر و تعدیل آن موثرند و چگونگی ابراز آن را شکل می دهند. گریه واکنشی طبیعی در برابر مصائب و گاه زیبایی ها و عظمت هستی است و کنترل و مهار آن توصیه نمی شود. تعداد کمی از افراد به دلایل غلط می گریند یا واکنش آن ها بیش از حدّ است . درحقیقت گریستن اکثر مردم به جاست و تأثیر مثبت دارد و منجربه احساس بهتری می شود. گریستن درهنگام از دست دادن یک عزیز و در طول واکنش ماتم عاملی ضروری درتسکین و انطباق بازمانده با فقدان محسوب می شود و عدم گریستن درهنگام عزاداری بعدها سبب بروز انواع بیماری های جسمی و اختلالات روانی خواهد شد . به قول شکسپیر گریستن از ژرفای ماتم می کاهد. بنابراین افرادی که قادر به گریستن هستند از سلامت جسمی و روانی بهتری برخوردار خواهند بود و خودداری از گریستن توصیه نمی شود. کسانی که نمی توانند بگریند باید در جستجوی دلایل ناخود آگاهی برآیند که آنان را از گریستن باز می دارد و به سرکوب احساسات وعواطف می انجامد و به درمان نیاز دارند.
از سوی دیگر گریستن بیش از اندازه نیز جایز و طبیعی نیست. کسی که تا مورد انتقاد قرار می گیرد یا با چالشی روبرو می شود و یا دربرابر مسائل عادی زندگی و شغلی به گریه پناه می برد رفتاری غیر انطباقی و ناسالم را به نمایش می گذارد و باید در جستجوی کمک های حرفه ای و درمانی برآید. گریستن بیش از حد زنگ خطری است که اشاره بر وجود یک صدمۀ عمیق روانی یا فقدان بارز اعتماد به نفس دارد و از لحاظ اجتماعی فلج کننده است .
در پایان باید میان گریستن طبیعی و گریه بیمارگونه تمایز قائل شد. اشکال بارز و غیر قابل کنترل گریه بیمارگونه دربیماران مبتلا به پارکینسون ، آلزایمر ، ام اس و اختلال نورون حرکتی دیده می شود که کنترل احساسی آنان خدشه دار می شود و بدون عامل محرکی به گریه می افتند. گریه بیمارگونه گریستنی نامتناسب با موقعیت است که در واکنش به محرکی غیر اختصاصی روی می دهد. محرک غیر اختصاصی هیچ ارتباطی به موقعیت و شرایط احساسی ندارد. مثلاً کنارزدن ملافۀ بیمار منجر به گریستن او می شود. درحقیقت رابطه ای میان خلق و بیان قابل مشاهدۀ بیمار وجود ندارد. علاوه بر آن پس از گریستن دراین بیماران تغییر خلق یا تسکین احوال دیده نمی شود . گریستن بیمارگونه غیر ارادی است و از الگوهایی خود مختار پیروی می کند.
شناخت گذشته ، حال و آینده ی انسان بدون توجه به یکی از بنیادی ترین مفاهیم زندگی او یعنی تقدیر یا سرنوشت که درتقدیرگرایی نمایان می شود ، امکان پذیرنیست. به عبارت دیگر توجه به تقدیرگرایی راهی برای شناسایی وجود انسان است . تقدیرمفهومی رمزآلود و فرابشری است که از یک سو مرکز ثقل وجود آدمی را به لامکانی لایتناهی منتقل می کند تا بار مسئولیت را از دوش او بردارد و اورا سبکبارسازد و از سوی دیگر همچون قفسی تنگ اورادرحصاری محدود محبوس می کند و وجودش را درهم می فشرد. ودرنهایت زندگی چه با اعتقاد به تقدیر و چه بدون آن مثل همیشه با صعوبت و دشواری ادامه خواهد یافت.
فرضی باطل برآن است که انسان تقدیرگرای مقـیّد که با خاطری آسوده تسلیم سرنوشت می شود کمتر به اضطراب ، تشویش ، شک و تردید مبتلا می گردد ، امّا انسان مدرن درعین حال که خود را از قید و بندهای جامعۀ سنتّی آزاد می کند از آن روکه مسیر زندگی از قبل تعیین شده ای درپیش رو ندارد با دشواری انتخاب در زندگی و مسئولیت ناشی از این انتخاب روبرو و دستخوش اضطراب و نگرانی خواهد شد.
بطلان این فرض با توجه به دلایل چندی قابل بحث است . از جمله آن که اولاً تقدیرگرایی با آن که کمرنگ شده ولی از میان نرفته است و درجامعه مدرن نیز به چشم می خورد و حتی اشکال جدیدی مانند تقدیرگرایی بیولوژیک یا ژنتیک به وجود آمده است . ثانیاً تقدیرگرایی محصول یکی از چالش های بنیادی میان مسئولیت پذیری و مسئولیت گریزی درنهاد آدمی است که تا حلّ نشود دراشکال مبّدل وجود خواهد داشت . ثالثاً تقدیرگرایی که گاه ازآن تحت عنوان ایدئولوژی محرومان نام برده می شود بیشتر ازآن که یک روش زندگی شخصی و فردی باشد مابه ازاء درونی شده ی سلطه ی اجتماعی است و ریشه درساختار نظمی اجتماعی دارد که انتظار رهایی بخش بودن آن نظم نابجاست .
تقدیرگرایی درقلمرو فلسفه آموزه ای است که براساس آن تمام رویدادها و اعمال در انقیاد و استیلای تقدیر یا سرنوشت قرار دارند. دراین گرایش ارادۀ آزاد نقشی ندارد. براساس تقدیرگرایی تاریخ تنها در یک روال ممکن و از پیش تعیین شده حرکت می کند و اعمال همواره به یک پایان اجتناب ناپذیر و همیشگی می انجامد .لذا پذیرش این حتمیّت یا گریز ناپذیری از مقاومت دربرابر آن مناسب تر است .
ازلحاظ فلسفی تقدیرگرایی (fatalism) با مفاهیمی مانند جبرگرایی (determinism) ، شکست باوری (defeatism) و قضا و قدر (predestination) تفاوت دارد که برای درک این تفاوت ها باید به متون فلسفی مراجعه کرد.دراین جا تنها درمقایسه ی جبر باوری و تقدیرگرایی باید گفت ازدید جبر باوران آینده از پیش تعیین شده است ولی اعمال آدمی به عنوان بخشی از علیّت آینده برآن موثراند. به عبارت دیگر آنان معتقدند که آینده به خاطر اصل علیّت مطلق تثبیت شده است حال آن که تقدیرگرایان بدون توجه به علیّت آینده را محترم و گریز ناپذیر می دانند. بنابراین برمبنای جبرگرایی اگر گذشته متفاوت باشد ، حال و آینده نیز تفاوت خواهند داشت . ولی از نظر تقدیرگرایان چنین بحثی اصلاً مطرح نیست زیرا گذشته ای جز آن چه روی داده نمی توانسته وجود داشته باشد . علاوه برآن در دیدگاه جبرباوران برخلاف تقدیرگرایان تسلیم در برابر سرنوشت مورد تأکید قرار نمی گیرد. بیشتر
تقدیرگرایی در فلسفه براساس برهان باطل و جدل منطقی مورد بحث قرار می گیرد. مورد دوّم پیچیده و مورد مناقشه است . مورد اوّل ساده تر و با بحث ما مربوط تراست . دربرهان باطل چنین استدلال می شود که اگر درمورد یک بیماری تقدیر بهبودی از آن باشد بهبودی رخ خواهد داد چه به پزشک مراجعه شود و چه نشود . اگر تقدیر عدم بهبود باشد درصورت مراجعه به پزشک نیز بهبودی رخ نخواهد داد. بنابراین بهبودی یا عدم بهبودی از پیش مقدّر است . دراین برهان تقدیرگرایی از جنبه معلولی مورد توجه قرار می گیرد و جنبه ی علّی آن مغفول می ماند. هرچند برخی از اصحاب این اندیشه به این جنبه نیز می پردازند و مثلاً می گویند مراجعه یا عدم مراجعه به پزشک نیز از پیش مقدر شده است .
به هر حال صرف نظر از مباحث فلسفی درک تقدیرگرایانه از زندگی موضعی بنیادی در سپهر ذهنی بسیار از افراد است و ربطه ای خاص از معنایی راکه افراد میان خود و رویدادهای زندگی برقرار می کنند آشکار می سازد و ترجمان آن به صورت تسلیم و رفتارهای دنباله روانه نمایان می شود. مهم است که تقدیرگرایی را به عنوان یک موضع نسبت به زندگی از تقدیر گرایی به مثابه ی یک کردار کلیشه ای اجتماعی تفکیک کنیم .
درک و مشاهده ی تقدیرگرایی درجامه ی افکار ، احساسات و رفتارها امکان پذیر است . افکاری از این قبیل که زندگی از پیش تعریف شده است یا فعالیت و کوشش فردی نمی تواند تقدیر مقدّر را تغییر دهد ونیز این که نیرویی مقتدر و خارج از دسترس بشر تقدیر فرد را مشخص می کند . احساس تسلیم ، درماندگی و پذیرش رنج درابعاد گوناگون آن احساساتی هستند که با تقدیرگرایی همراهند . وبالاخره رفتار منفعلانه ، انزواطلبانه و توأم با دنباله روی و پیروی از دیگران و تمرکز بر زمان حال بدون خاطره ای از گذشته و برنامه ای برای آینده نمونه رفتارهایی هستند که با تقدیر گرایی دیده می شوند.
نباید انتظار داشت که تقدیرگرایی همیشه ودرهمه جا و درمیان گروه ها ، طبقات یا فرهنگ ها به یک شکل متجانس و مشابه وجود داشته باشد . دیدگاه تقدیرگرایانه از قانون همه یا هیچ پیروی نمی کند و به درجات واشکال مختلف و متفاوت وجود دارد و مثلاً در طبقات بالا و افراد تحصیل کرده نیز به چشم می خورد. لذا باید دید کدام شکل از تقدیرگرایی درهر مورد خاص وجوددارد و آن را مورد بحث قرار داد. دراین جا هرچند به مولفه های روان شناختی تقدیر گرایی اشاره خواهد شد ولی این مولفه ها ارتباط مستقیم با ساخت و بافت جامعه دارند تا جایی که میتوان گفت درنهایت ریشه های اصلی تقدیرگرایی نه در انعطاف ناپذیری روان شناختی افراد بلکه در ویژگی تغییر ناپذیر شرایط اجتماعی است که افراد درآن زندگی می کنند و به هر حال درهردو وجه اجتماعی و روان شناختی تقدیرگرایی در تضاد با کلید واژه های آگاهی ، مسئولیت و تغییر قرار می گیرد.
تقدیرگرایی درهردو سپهر روانی و اجتماعی درهمراهی با برخی ویژگی ها بیشتر دیده می شود که عبارتند از :
1- اقتدارگرایی : درفرد و جامعه ی تقدیرگرا تمایل به اعتماد به قدرتی مقتدر به عنوان مبنایی برای
اعمال و داوری ها وجود دارد.
2- درتقدیرگرایی همانند سازی فرد با جهان صغیری از روابط اجتماعـــی بسته و محدود به چشم
می خورد .
3- دنباله روی و هماهنگی با جماعت از لحاظ فردی و اجتماعی دیده می شود.
4- درتقدیرگرایی اغلب گذشته و ازآن بیشتر حال به عنوان کانون گذرا ، موقّتی و ناسوتی زندگی انسان مورد توجّه قرار می گیرد و ازآینده چشم پوشی می شود.
این ویژگی ها منجر به تسلیم دربرابر نیروهای قاهر از جمله رهبران مقتدر اجتماعی می شود و فقدان مسئولیت پذیری و ابتکار عمل و درنهایت وابستگی به اقتدار را به همراه خواهد داشت .
پس تسلیم ، مخالفت با هرگونه تغییر ، رفتار مسئولیت ناپذیر و منفعل ، انزوا و علاقه به جادو ، اسطوره و امور رمزی ویژگی هایی هستند که در منش اجتماعی اسیر درچنگال تقدیرگرایی بیشتر دیده می شوند . علاوه برآن میزان انگیزش برای موفقیت در افراد تقدیرگرا بسیار اندک است و اغلب فاقد جاه طلبی و انگیزه کافی هستند. از سوی دیگر این افراد دچار احساس طرد شدگی ، ناتوانی ، وابستگی و حقارت اند. همچنین از قدرت کنترل برتکانه های خود بی بهره اند.
گفتیم که تقدیر گرایی با اقتدار طلبی و علاقه به رمز و راز قرابت دارد. خرافه پرستی یکی دیگر از ویژگی های فرد تقدیرگراست که در شخصیت خودکامه و سلطه جو نیز دیده می شود. خرافه پرستی منعکس کننده ی انتقال مسئولیت از درون فرد به نیروهای خارجی و غیر قابل کنترل است و می تواند نشان دهنده ی آن باشد که من ( ego )فرد از نقش میانجی و نظاره گیر خود کناره گیری کرده و وا داده است و نیروهای خارجی مانند تقدیر جانشین آن شده اند.
تقدیرگرایی از لحاظ اجتماعی جوامع را با نوعی دوگانگی ساختاری و محتوایی روبرو می کند زیرا از تلفیق و یکپارچگی تقدیر گرایان و بالاخص جماعت محروم با نظام اجتماعی جلوگیری می کند. در حقیقت تقدیرگرایی نگرشی است که مانع ترکیب جماعات محروم با جهان مدرن و تداوم فلاکت و ناتوانی اجتماعی آن ها می شود ، به خصوص در کشورهایی که میراث خوار استعمار هستند . تکیه و تأکید جماعت های تقدیر گـــــرا بر فرهنگ های بومـــی ریشه ی گسست فرهنگـــی و هنجاری فرد محروم (marginalized) است که او را از نگرش لازم برای رویارویی مناسب با مطالبات یک جامعه ی مدرن بی بهره می کند . تباین اجتماعی اغلب نتیجه همین نارسایی روانی – اجتماعی بخش های محروم اجتماع و فاقد آگاهی طبقاتی است که به صورت تسلیم ، تمرکز بر زمان حال و مقاومت در برابر هرگونه تغییر نمایان می شود و این ویژگی های روان شناختی اهمیتی مبنایی برای ساختار بندی جامعه پیدا می کنند . زیرا افراد را به صورت بخشی از نظام مستقر در می آورند که منعکس کننده ی ویژگی های منشی آن ها از یکسو و طبیعت نظام اجتماعی از سوی دیگر است .
رابطه ی میان تقدیرگرایی و فرهنگ فقر نیز باید مورد توجه قرار گیرد. فرهنگ فقر پدیده ای متفاوت از خود فقر است زیرا شیوه ای از زندگی است که در یک زمینه ی اجتماعی خاص نمود پیدا می کند . فرهنگ فقر منعکس کننده ی واکنش محرومان به موقعیت حاشیه ای و نادیده گرفته شده ی آنان دریک جامعه سرمایه سالار قشر بندی شده و سازگاری و انطباق آن ها با این جامعه است . فرهنگ فقر نماینده ی کوشش برای مقابله با احساسات ناامیدی ، درماندگی و یأسی است که از ناممکن بودن دستیابی به موفقیت براساس ارزش ها و اهداف مسلط جامعه ناشی می شود. لذا تقدیرگرایی به صورت واکنشی انطباقی در هیئت تسلیم در برابر نیروهای مسلط و حرکت درمسیری که قدرت مستقر تعیین می کند نمایان می شود و تنها استراتژی لازم جهت حفظ بقاء برای اکثریت افراد بخش های محروم جامعه به حساب می آید. حتمیّت تاریخی هنگامی که چون تقدیری طبیعی جلوه کند قابل قبول تر خواهد بود و الزام و اجبار فضیلت و حسن به نظر خواهد آمد و مصائب زندگی طعمی به ظاهر شیرین پیدا می کنند . اگر چه فرهنگ فقر به عنوان ساختکاری برای انطباق با شرایط محرومیّت به وجود می آید ولی وقتی که مستقر شد حذف آن از خـــود فقــــــر نیز دشوارتــــر خواهدبود. تقدیــــرگرایی تبدیل بــــه پیشگویـــــی کـــام بخش
(self-fulfilling prophecy)می شود زیرا افراد را از تکاپو برای رهایی از فقر باز می دارد.
فرهنگ فقر همخوانی و همگامی با پدیده ای شناخته شده درنزد روان شناسان دارد که درماندگی آموخته (learned helplessness)خوانده می شود ودرسایرگونه های جانوری هم قابل مشاهده است . تسلیم مفرط توسط مردم به نوعی از آن ها در برابر نابودی محافظت می کند . درمحیطی که فرد بخشی از یک نظام تماماً ستمگر است افراد می آموزند که تسلیم و مطیع باشند تا نمیرند . این امر تنها ناشی از انتقال ارزش ها دریک خرده فرهنگ بسته و محدود نیست بلکه از طریق نمایش روزانه ی بی حاصلی و بی ثمری کوشش برای تغییر وضعیت استحکام می یابد. گفتیم تسلیم فرد برای محافظت در برابر نابودی است ولی هنگامی که این رویکرد نیز نتیجه ندهد نابودی و نیستی خود بدل به انتخاب می شود و خودکشی تقدیرگرایانه که امیل دورکهایم آن را توضیح داده روی می دهد . خودکشی تقدیرگرایانه به زعم دورکهایم درجوامعی دیده می شود که ستم فراگیری را تجربه می کنند و او از نظارت و کنترل شدید درجامعه به عنوان عوامل زمینه ساز این نوع خودکشی یاد می کند و نمونه آن را خودکشی بردگان می داند. شرایط جانکاه و توان فرسای بردگی ممکن است راه گریزی جز خودکشی در برابر فرد قرار ندهد. لذا همان گونه که محرومیّت توسط نظامی اقتصادی – اجتماعی ایجاد می شود که محرومان به آن تعلق دارند ، فرهنگ فقر نیز که می تواند به درماندگی آموخته بیانجامد توسط عملکرد طبیعی همان نظام اجتماعی به وجود آمده و تقویت می شود که تقدیرگرایی نیز بخشی از آن است .
درآغاز اشاره شد تقدیرگرایی را می توان ناشی از درونی سازی سلطه ی اجتماعی دانست . به عبارت دیگر می توان این دو پدیده را دو روی یک سکه در نظر گرفت . واقعیت ساختاری یک جامعه ماهیتی تاریخی دارد نه طبیعی . ساخت و عملکرد یک جامعه منعکس کننده ی تقابل میان ذهنیت گروه ها و افراد سازنده آن است . ایدئولوژی روساختی نیست که برجوامع از پیش به وجود آمده اضافه شود بلکه خود عنصری مهم و اساسی در شکل گیری جامعه است . چیزی که سلطه را به وجود می آورد افکار نیست بلکه قدرتی است که در روابط اجتماعی و از طریق کنترل و تصاحب منابعی که برای زندگی انسان ضروری است تأمین می شود و استحکام می یابد و موجبات اعمال اراده ی یک گروه را بر سایر افراد فراهم می کند . امّا استحکام و استقرار این سلطه نمی تواند ژرفا و تداوم یابد مگر آن که افراد از لحاظ درونی و روانی آن را بپذیرند و تبدیل به مفهومی از زندگی شود . استبداد و نیز استعمار هنگامی ریشه می دوانند که درقالب ذهنی افراد و گروه ها بیانی درونی پیدا کنند و به جای آن که تاریخی قلمداد شوند مهر طبیعی بر آن ها بخورد . به این ترتیب شعله های نبرد طبقاتی نیز مشتعل نخواهند شد و آن عناصری که در حافظه جمعی در دفاع از منافع طبقات مسلط مفید هستند مانند تقدیرگرایی حفظ و به کار گرفته می شوند . جایگزین کردن طبیعت به جای تاریخ ریشه دراین امر دارد که در نهایت جوهر تقدیرگرایی را برابر با غیر ممکن بودن تغییر اجتماعی تعریف می کند.
فرانتس فانون روانپزشک و نویسنده انقلابی و ضد استعماری الجزایری در ارتباط با درونی سازی سلطه به ژرفای حضور استعمار در ساختار روان تنی استعمار زدگان می پردازد و معتقد است سلطه ای که استعمارگر اعمال می کند توسط استعمار زده درون فکنی می شود و در ساختار فیزیکی او به صورت تنش سرکوفته و در ذهن او درشکل احساس گناه جلوه می یابد و درنهایت نوعی انقیاد را رقم می زند که فرد آن را به صورت بازداری ، قید و منع تجربه می کند . احساس گناه مانند نفرینی عمل می کند که همچون شمشیر داموکلس برفراز سر فرد در اهتزاز است و او را از پی گیری تکانه های آزاد کننده باز می دارد . به این ترتیب سلطه راه خود را به درون ذهن ، روح و حتی جسم سلطه پذیر باز می کند. درعین حال حفظ و تداوم این نظارت و کنترل درون فکنی شده نیاز به اعمال کنترل بیرونی از طرف قدرت مسلط دارد.
بنابراین می بینیم که تقدیرگرایی نقش مهمی در ایدئولوژی ستمدیدگان و محرومان ایفا می کند . آنان خود را درمانده و غارت شده درشرایطی محدود و مقید و درعین حال حل نشدنی می بینند و ناتوان از تجزیه و تحلیل و فهم این شرایط به نگرشی تقدیرگرایانه پناه می برند و تاریخ را به طبیعت مبّدل می کنند . محلّ تولّد افراد تبدیل به تقدیر آنان می شود. همچنان که محرومان با سرنوشت از پیش تعیین شده ی خود روبرو می شوند ناتوانی خود دربرابر تقدیر را دلیل بی ارزشی خود می یابند . این تصویر از خود در تقابل با تصویر چهره قدرتمند سلطه گری قرار می گیرد که به نظر می رسد قادر به انجام هرکاری هست . چنین است که تغییر نظم اجتماعی ناممکن به نظر می رسد و فرد تسلیم تقدیر می شود. تقدیری که توسط آن طبقات حاکم از منافع خود دفاع می کنند . بنابراین می بینیم که تقدیرگرایی پیش از آن که تبدیل به یک نگرش شخصی یا ذهنی و درونی شود یک واقعیت عینی ، بیرونی و اجتماعی است . طبقات تحت سلطه از احتمال واقعی کنترل آینده خود و تعریف افق هستی خویش و شکل دادن زندگی براساس این تعریف عاجز می مانند. لذا تقدیرگرایی به اجتناب ناپذیری شرایط مردمانی که انتخاب دیگری جز تسلیم در برابر تقدیر ندارند معنا می بخشد. امّا این معنا ، معنایی کاذب و دروغین است که نهایتاً به فسخ زندگی می انجامد . پیشتر گفتیم که در تقدیرگرایی آینده و تصویر آن جایی ندارد. لذا درچهارچوب تقدیرگرایی امید اصولاً جایگاهی پیدا نمی کند. زیرا آینده درمعنای علمی یا متافیزیکی خود از یک سو با مفهوم امید مرتبط است و از سوی دیگر با معنای زندگی پیوند دارد. معنای زندگی نمی تواند بدون عنایت به مفهوم غایت زندگی وجود داشته باشد . غایتی که در گستره ی امکانات آینده زندگی قابل تصوّر است . زندگی معنا دار نمی تواند غایت مند و معطوف به آینده نباشد. غایت و هدف زندگی باید دارای ارزش و اعتبار عینی و درعین حال قابل حصول باشد ودرنهایت به صورت آگاهانه اختیار و انتخاب شود. تقدیرگرایی همه این عناصر را پوچ و بی ارزش می کند .اگر جامعه دارای بحران ارزشی باشد ، تشخیص ارزش های عینی درآن امکان پذیر نیست . واگر به طور همزمان دراین جامعه اهداف غیر قابل دستیابی بوده و فشارهای سیاسی و اجتماعی آن قدر زیاد باشند که فرد توانایی انتخاب آزادانه ی غایت یا هدف مطلوب خود را نداشته باشد به تدریج آینده نیز از معنای خود تهی می شود و فرد و حتی جامعه دچار بحران بی معنایی می شوند. پی آمدهای ویرانگر این بحران از بین رفتن نشاط ، بروز افسردگی و نومیدی و درنهایت خاموشی شور زندگی خواهد بود.
باید اضافه کرد پژوهش های تجربی انگشت شماری در قلمرو روان شناسی در مورد تقدیرگرایی صورت گرفته است ولی همین پژوهش های اندک نیز نشان دهنده نقش منفی تقدیرگرایی است . مثلاً اثرات مهارساز اندک ولی مهم تقدیرگرایی بر رابطه ی میان حمایت اجتماعی و سلامت روانی نشان داده شده است . همچنین باورهای تقدیرگرایانه دراقلیت های لاتین در آمریکا تأثیر منفی بر استفاده آنان از آزمایش پاپ اسمیر داشته است ( نوعی آزمایش زنانگی که جهت تشخیص بیماری ها به کار می رود) . اخیراً دو پژوهشگر از دانشگاه مینه سوتا و دانشگاه کلمبیا در تحقیق مشترکی به ارزیابی رابطه میان باورهای تقدیرگرایانه و رفتار غیر اخلاقی پرداختند . پژوهش آنان متکی براین فرض بود که آیا درصورت دستکاری اراده آزاد افراد صادق ممکن است آن ها تقلب کنند یا دروغ بگویند. نتیجه جالب بود. کسانی که باور ضعیف تری نسبت به قدرت خود برای کنترل زندگی داشتند بیشتر مستعد به تقلب بودند . این مطالعه همچنین نشان داد کسانی که اعتماد عمیق تری نسبت به ارادۀ آزاد خود دارند کمتر از کسانی که دراین مورد باور ضعیفی دارند مستعد به انجام سرقت هستند.
درایران نیز تقدیرگرایی ریشه ی عمیقی در ذهنیات و خلقیات ایرانیان از جمله فضلا و ادبای ما دارد تا جایی که بسیاری از شاعران در ظاهر به تناسب قافیه و درباطن به دلایل محتوایی تدبیر را در برابر تقدیر قرارداده و آن را بی ارزش نمایانده از مثلاً نظامی می گوید :
حسابی برگرفت از روی تدبیر نبوداگه زبازی های تقدیر
یا عبارت ها و ضرب المثل هایی در مذمت تدبیر وجود دارد مانند : ” تقدیر چو سابق است تدبیر چه سود ؟” و ” تقدیر برابر با ترک تدبیر است ” . یا “کسی که ترک تدبیر کند به تقدیر راضی شود” . با توجه به این که تدبیر معادل قدیمی چیزی است که امروزه مدیریت خوانده می شود طبیعی است که درجهانی که براساس مدیریت و تدبیر اداره می شود چنین نگرشی چه پی آمد های منفی و ویران کننده ای خواهد داشت. جالب است که درهمین ایران مطالعات و پژوهش هایی صورت گرفته که بر نقش منفی تقدیرگرایی صحّه می گذارند. مثلاً پژوهشی نشان می دهد که وجود و تسلط ساخت اقتدار گرایانه در خانواده ها سبب می شود زمینه برای پرورش و پذیرش تقدیرگرایی در کودکان این خانواده ها بیشتر شود که با نظریه لوئیس مطابقت دارد که معتقد بود ساخت اقتدارگرای خانواده ها موجب ترویج تقدیرگرایی می شود . یا برخی مطالعات درمورد توسعۀ جوامع روستایی مدعی هستند که تقدیرگرایی روح قالب فکر و کنش جوامع روستایی و عشایری درایران است و از موانع توسعه جوامع روستانی محسوب می شود. بسیاری از روستائیان میان اعمال و اهداف و مقاصد خود ارتباطی عقلانی نمی بینند و حاصل کار را نتیجه قضا و قدر میدانند واهمیتی برای برنامه ریزی و بهبود روش های خود قائل نیستند.
بحث درمورد راه مقابله با تقدیرگرایی مجالی دیگر را می طلبد . امّا بدون تردید یک عنصر ضروری دراین راه پی گیری مطالبات از طریق سازمان های اجتماعی است . برای مبارزه با تقدیر گرایی باید بر جنبه هایی از فردگرایی غلبه کرد که تقویت کننده این تصور هستند که هر فرد باید خودش به تنهایی و در انزوا با واقعیت زندگی خود مقابله کند و موقعیت یا شکست تنها به فرد بستگی دارد و سرنوشت افراد ربطی به هم ندارد. حال آنکه سازمان های اجتماعی براین اساس بنا نهاده می شوند که افراد علائق ، مطالبات و منافع مشترکی دارند که باید آگاهی خود نسبت به آنها را افزایش دهند و به پی گیری آنها بپردازند و بدانند که اگر جهان آنها تغییر نمی کند به خاطر تفرقه و انزوای فردی آنان است . به عبارت دیگر تبدیل شبه آگاهی طبیعی به آگاهی تاریخی کلید ماجراست که درجستجوی یک هویت نوین اجتماعی تجلّی می یابد.
خودکشی سابقه ای دیرینه در زندگی بشر داشته است. حداقل از زمانی که با تاریخ مکتوب روبرو هستیم به ردپای خودکشی در دوره های باستانی بر می خوریم. احتمالاً از لحاظ زمانی دیگر کشی بر خودکشی تقدم داشته است. شاید در ابتدا ارزش های فرهنگی و اجتماعی خودکشی را تجویز می کرده اند. در میان اسکیموها سالمندان وقتی احساس می کردند که به صورت باری برای خانواده و قبیله در آمده اند، دست به خودکشی می زدند. در جوامع هندو نیز زنان به دنبال همسر خودکشی می کردند و هنوز هم می کنند. بنابراین قابل تصور است که خودکشی با مفهومی که امروزه پیدا کرده دیرتر وارد زندگی بشر شده است.
از نظر ادیان الهی خودکشی عصیانی بر علیه اراده خداوند، حرمت انسان و همنوایی جامعه محسوب می شود و ممنوع است. اما در برخی از مذاهب بدوی رویکرد متفاوتی به چشم می خورد. مثلاً خودکشی مذهبی در میان گلی ها و ژرمن ها شایع بود. در هند نیز گاه شیفتگان نیروانا در جشن های مذهبی دست به خودکشی می زدند. در قلمرو فلسفه نیز گرایش مسلط در تمام اعصار محکومیت و ممنوعیت آن بوده است. هرچند که خودکشی در میان فلاسفه نیز طرفدارانی داشته است. مثلاً گفته می شود دیوژن معروف با حبس کردن نفس زندگی خویش را پایان داد و دموکرتیوس با امتناع از خوردن و آشامیدن و به قول امروزی ها اعتصاب غذا از دنیا رفت.
پژوهش های علمی در مورد خودکشی از اوایل قرن نوزدهم آغاز شد و خودکشی شناسی به عنوان شاخه ای از علوم رفتاری در اوایل قرن بیستم ظاهر شد. در تبیین خودکشی همواره نظریه های روانی و اجتماعی در مقابل هم قرار داشته اند که گروه اول خودکشی را نشانه وجود بیماری روانی و گروه دوم آن را حاصل عوامل اجتماعی، روانی، تربیتی و خانوادگی به شمار می آورند.
اصولاً باید خودکشی موفق را که منجر به نابودی فرد می شود از اقدام به خودکشی متفاوت دانست. هرچند رابطه مستقیمی میان آنها وجود دارد اما مطالعات بر تفاوت های عمده میان آن دو تأکید می کنند. در همین حال افکار خودکشی پدیده ای بسیار شایع تر از هر دو حالت فوق است. گفته می شود انسانی وجود ندارد که حداقل یک بار در زندگی به فکر خودکشی نیفتاده باشد. آرزوی مرگ خویش از آن هم شایع تر است. نیچه بر آن است که ً فکر خودکشی آرام بخشی قوی است، با آن می توان بسی شب های بد را به خوبی گذراند.ً به هرحال نمی توان گفت که فکر خودکشی در ذهن هر کس به خودکشی می انجامد، اما بی تردید کسانی که با خودکشی از دنیا رفته اند داستانشان از یک فکر شروع شده وآنگاه به اقدام به خودکشی دست زده اند و بالاخره خودکشی کامل انجام داده اند.
آمار خودکشی همیشه با ابهامات زیادی همراه است. به خصوص که این آمار در مناطق جغرافیایی مختلف و کشورهای گوناگون متفاوت است. بیشترین میزان خودکشی در ژاپن گزارش شده است. شیوه انجام خودکشی نیز بسیار متنوع است. اصولاً شیوه های خشونت بار در مردان بیشتر به چشم می خورد ولی در کل تمایل به استفاده از داروها برای نابود کردن خود روز به روز بیشتر شده است. بیشتر
مهم ترین راه مبارزه با خودکشی پیش گیری از وقوع آن است. بهترین راه پیشگیری استفاده از روشی است که به کمک آن ارزیابی خطر خودکشی در زندگی یک فرد صورت پذیرد. همیشه در مصاحبه روانپزشکی باید در مورد وجود افکار خودکشی پرس و جو انجام شود و عمق و جزئیات این افکار شناسایی شود. نباید از یاد برد که خطرناک ترین و جدی ترین خودکشی ها همیشه با فکری که از مدت ها قبل وجود داشته و پنهان شده همراه است.
برای ارزیابی صحیح خودکشی روانپزشک باید در مورد متغیرهای این پدیده اطلاعات لازم را داشته باشد. عواملی مانند سن، جنس، ازدواج، شغل، نژاد، مکان، زمان، مهاجرت، حوادث زندگی، شخصیت، سابقه خانوادگی و توارث، سلامت جسمانی و روانی، سابقه اقدام قبلی و عوامل اجتماعی همه در ارتباط با خودکشی رابطه، مفهوم و اهمیت خاص خود را دارند. آگاهی از این متغیرها و انطباق یافته های مربوط به هر یک با شرح حال و مصاحبه بالینی بیمار امکان ارزیابی صحیح خطر خودکشی در یک فرد را به وجود می آورد.
مثلاً خودکشی کامل یا موفق در اکثر نقاط جهان در مردان شایع تر از زنان است. یا در کشورهای غربی با بالارفتن سن میزان خودکشی افزایش می یابد ولی در ایران در سنین پائین تر بیشتر از دوران سالمندی گزارش شده است. همچنین خودکشی در متأهلین کمتر از افراد مجرد و بیوه است. یا در ارتباط با شغل اصولاً بیکاری موجب افزایش خودکشی می شود و مشاغل خاصی بیشتر در معرض خطر خودکشی قرار دارند. در ارتباط با مذهب آمار نشان می دهد که خودکشی در میان یهودیان و کاتولیک ها کمتر از پروتستان هاست. مهاجرت نیز همیشه یکی از عوامل زمینه ساز خودکشی بوده است. گزارش هایی نیز در مورد ریتم فصلی و موسمی خودکشی وجود دارد. رویدادهای زندگی و بحران های شخصی یکی از مهم ترین عوامل آشکار ساز خودکشی محسوب می شود بی ثباتی شخصیت و مسئولیت پذیری کمتر با احتمال خودکشی رابطه معکوس دارند و همیشه سابقه خانوادگی خودکشی خطر بروز آن را افزایش می دهد.
بیماری ها چه جسمانی و چه روانی از عواملی زمینه ساز خودکشی هستند. در 70درصد خودکشی ها فرد در هنگام مرگ مبتلا به یک بیماری جسمانی فعال یا مزمن بوده است. بسیاری از روان پزشکان خودکشی و اقدام به آن را شواهد وجود آسیب شناسی روانی می دانند. گفته می شود خودکشی در بیماری های روانی، ناشی از فرسودگی ساختکاری دفاعی معمولی و همیشگی آنهاست. در میان معتادان به الکل و مواد مخدر و داروها خودکشی میزان بالایی دارد و مثلاً در الکلی ها 50 برابر افراد عادی تخمین زده می شود. سرانجام باید به خطر بالای خودکشی در مبتلایان افسردگی اشاره کرد. خودکشی ممکن است به عنوان نخستین یا آخرین علامت افسردگی ظاهر شود و افسردگی 80% موارد تشخیص مربوط به بیماری های روانی را در خودکشی ها تشکیل می دهد.
نقش عوامل اجتماعی در بروز خودکشی در اکثر موارد به علت پیچیدگی مطلب به اندازه ای که باید مورد توجه قرار نمی گیرد حال آن که برخی از صاحب نظران اصلاً خودکشی را پدیده ای اجتماعی و ناشی از درهم گسستن رابطه فرد با جامعه می دانند. مشارکت افراد در ارزش ها و هنجارهای یک جامعه همچون سدی در برابر خودکشی از آنها حمایت می کند و برعکس از بین رفتن پیوندهای اجتماعی، خانوادگی، شغلی و مذهبی موجب آسیب پذیری آنان در برابر خودکشی می شود. جامعه شناسان از انواع خودکشی های خودخواهانه ، نوع دوستانه، نابهنجار و جبری سخن می رانند.
همیشه رابطه ظریفی میان خودکشی و دیگر کشی یا قتل وجود داشته است. درصدی از کسانی که خودکشی می کنند قبلاً مرتکب جنایتی شده اند و موارد خودکشی به دنبال قتل یا دیگر کشی هم کم نیست. در برخی از جوامع میزان بالای خودکشی و دیگر کشی به طور همزمان دیده می شود.
روان شناسان و روان پزشکان براساس مکاتب مختلف به تبیین خودکشی پرداخته اند فروید معتقد بود که ناتوانائی فرد برای ابراز و برون ریزی پرخاشگری موجب می شود که جهت پرخاشگری و ویرانگری به طرف درون و خود فرد معطوف و منجر به انجام خودکشی شود.
گردش آسمان دایره وار گاه آرد خزان و گاه بهار
دیده ای را زند ز انده نیش جگری را خلد زمرگی خوار
(مسعود سعد سلمان)
مرگ افراد مورد علاقه از دردناک ترین تجربه های زندگی است و منجر به بروز حالتی در بازماندگان می شود که آن را واکنش ماتم می نامند. این واکنش تأثیرات متنوعی بر زندگی بازمانده دارد و دامنه وسیعی از احساس ها، تجربه های جسمانی، رفتارها و حالت های ذهنی را در بر می گیرد. مرگ عزیزان یکی از عوامل اصلی بروز استرس است و در پژوهش ها اکثراً مرگ عضوی از اعضاء خانواده از مهم ترین علل بروز ترس و اضطراب دانسته شده است. رفع ماتم یا پشت سر گذاشتن آن نیازمند گذشت زمان و طی مراحلی است که در طول آن ها فرد باید حالت های درونی خود را به طور کامل و آزادانه ابراز و بیان کند.
در روان شناسی ماتم و کاربرد اصطلاحات آن باید از یک سو میان ماتم، داغدیدگی و عزاداری تفاوت قائل شد و از سوی دیگر به تمایز میان ماتم بهنجار و ماتم نا بهنجار توجه داشت.
اصولاً در برابر هر فقدانی ماتمی وجود دارد و از دست دادن هر چیز مورد علاقه ای موجب بروز ماتم می شود. اما واکنش ماتم به طور مشخص در برابر فقدان عزیزی از دست رفته ایجاد می شود که در شکل بهنجار خود پس از طی زمانی مشخص و بروز حالت هایی شناخته شده رفع می شود و فرد مجدداً به زندگی باز می گردد و فعالیت هایش را از سر می گیرد. تظاهرات واکنش ماتم بهنجار در چهار گروه احساسات، احساس های جسمانی، حالت های ذهنی و رفتارها طبقه بندی می شوند. احساسات شایع عبارتند از غمگینی، خشم، اضطراب، تنهایی، خستگی، شوک، بی یاوری، رهایی و تسکین. احساس های جسمانی شایع در میان تمام اندام ها و اعضاء بدن دیده می شود مانند احساس فشار در گلو یا سینه، فقدان نیرو، ضعف عضلات، خشکی دهان و … حالت های ذهنی که گاه ثابت و پایدار و گاه زودگذر و ناپایدارند عبارتند از: ناباوری، گیجی اشتغال ذهنی با افکار مربوط به متوفی، احساس حضور او و توهمات به صورت دیدن متوفی یاشنیدن صدای او و بالاخره رفتارهای شایعی که در دوره ماتم زدگی به چشم می خورد از این قرارند: اختلال خواب، اختلال اشتها، وازدگی اجتماعی، رویاهای مربوط به متوفی، آه کشیدن و گریستن و جستجو و فراخواندن فرد از دست رفته. بیشتر
واکنش ماتم بهنجار را می توان به صورت مراحل مشخصی درنظر گرفت که بازمانده با طی این مراحل در طول زمان ماتم را پشت سر می گذارد و به حل یا رفع آن نائل می شود. این مراحل به ترتیب عبارتند از: اعتراض و کرختی، طلب کردن متوفی، درماندگی و سرانجام سازمان دهی مجدد که از طریق آن بازمانده با شرایط جدید انطباق و سازگاری پیدا می کند و با برقراری مجدد روابط فردی و اجتماعی به زندگی باز می گردد.
برخی از صاحب نظران معتقدند به جای مراحل ماتم باید از تکالیف ماتم استفاده کنیم. تأکید بر واژه تکلیف نشان دهنده آن است که خود فرد ماتم دار و سوگوار نیز باید به طور فعال و با استفاده از کوشش آگاهانه خود به مقابله با فقدان و ماتم ناشی از آن بپردازد. براین مبنا چهار تکلیف مشخص شده اند که تکلیف اول یا گام نخست پذیرش واقعیت فقدان است که بدون آن ادامه راه امکان پذیر نیست. در میان سوکواران به طور شایع دیده می شود که برخی حتی واقعیت مرگ متوفی را منکر می شوند و یامعنای آن را تحریف می کنند. تکلیف دوم تجربه کامل درد ماتم است. شناخت، احساس و ابراز درد ماتم ضروری است. باید این درد راچشید و کشید. سرکوب این درد و جلوگیری از ابراز آزادانه آن که متأسفانه گاه توسط جامعه نیز تقویت می شود منجر به بروز انواع نشانه های غیر انطباقی و رفتارهای انحرافی می شود و سرانجام زمینه را برای بروز واکنش ماتم نابهنجار و بیمارگونه آماده خواهد کرد. باید ماتم راپذیرفت و به خاطر آن گریست و به درد فقدان اجازه داد که ما را دربرگیرد و از ابراز آزادانه حالت ها و تألمات جلوگیری نکرد.
تکلیف سوم انطباق و سازگاری با محیط در غیاب متوفی است. در این جا شناسایی شرایط تغییر یافته، تعریف مجدد هدف های زندگی و تجدید نظر در الگوهای ارتباطی ضروری است. و بالاخره تکلیف چهارم در انفصال انرژی عاطفی از متوفی و به کار انداختن مجدد آن در رابطه ای دیگر خلاصه می شود. به عبارت دیگر نباید عشق و دوست داشتن را هم همراه عزیز از دست رفته به خاک سپرد بلکه به تدریج باید به دوست داشتن دیگران اندیشید و عمل کرد و پیوندهای عاطفی جدید را جانشین پیوند از دست رفته کرد.
واکنش ماتم نابهنجار از دردناک ترین تجربه های بشری است که علاوه بر خود ماتم رنج مضاعفی را بر صاحب آن تحمیل می کند. این نوع که به اشکال گوناگون ظاهر می شود نام های دیگری هم دارد مانند ماتم بیمارگون، حل نشده، برآمیخته، مزمن، تأخیر یافته و مفرط. برخی از صاحب نظران بسیاری از اختلالات جسمی و روانپزشکی را اشکال پنهان شده واکنش ماتم می دانند.
واکنش ماتم نابهنجار گاه خود را به شکل فقدان ماتم نشان می دهد. یعنی فرد هیچ یک از علائم ماتم را نشان نمی دهد. البته این حالت چندان شایع نیست و در مقابل باید از شایع ترین شکل واکنش ماتم نابهنجار یعنی واکنش ماتم مزمن نام برد که در آن نشانه ها شدیدتر از ماتم طبیعی هستند و برای مدت های طولانی باقی می مانند. در واکنش ماتم تأخیر یافته مدت ها پس از وقوع مرگ یا فقدان متوفی تازه واکنش ماتم ظاهر می شود. واکنش ماتم مفرط به شکل اضطراب و فوبی به چشم می خورد و در واکنش ماتم مبدل به جای نشانه های ماتم با علائم جسمانی یا رفتارهای غیر انطباقی روبرو هستیم. باید توجه داشت که بروز هریک از انواع واکنش ماتم نابهنجار دلایل مشخصی دارد که با شخصیت بازمانده، نوع روابط او با متوفی، شرایط بروز و وقوع مرگ و عوامل ضمنی دیگر مرتبط است. شناسایی فردی که با ماتم نابهنجار دست و پنجه نرم می کند براساس برخی کلیدهای تشخیصی توسط روانپزشک امکان پذیر است.
چگونگی شکل گیری و بروز ماتم در هر فرد خاص خود اوست که ریشه آن را باید در تجارب اولیه زندگی او جستجو کرد. مهم ترین عامل در زندگی نوزاد دلبستگی و تعلق او به مادر یا جانشین وی است که تظاهر بیرونی آن وابستگی است. چگونگی رویارویی کودک با جدایی ها، گسستگی پیوندها با مادر چه به صورت موقت و چه به شکل دائمی ظرفیت آتی او برای مقابله با فقدان و محرومیت ها و چگونگی واکنش های بعدی او را مشخص می کند. تجارب اولیه ناخوشایند زمینه را برای بروز واکنش های نابهنجار بعدی از جمله واکنش ماتم نابهنجار فراهم می کند.
هرچند برای طول مدت واکنش ماتم زمان هایی مشخص مانند 6 ماه، یکسال یا دوسال ذکر می شود اما در حقیقت تعیین خاتمه ماتم به آسانی امکان پذیر نیست. طول ماتم با چگونگی و میزان نزدیکی بازمانده با متوفی نسبت دارد. اگر بازمانده بتواند به راحتی درباره متوفی فکر یا صحبت کند بدون آن که دچار انفجار احساسی شود یا افکار خود را دردناک بیابد می توان گفت که فرد به خاتمه ماتم نزدیک شده است. علاوه بر بعضی از عواملی که ذکر شد یک سری عوامل دیگر هم هستند که وجود آن ها حاکی از این است که فرد واکنش ماتمی طولانی را پیش رو دارد که به احتمال زیاد به شکل نابهنجار تظاهر پیدا خواهد کرد.
باید به نوع دیگری از ماتم نیز اشاره کرد که ماتم انتظاری خوانده می شود. در این جا واکنش ماتم پیش از وقوع فقدانی اجتناب ناپذیر به وجود می آید. مثلاً وقتی با بیماری سرطانی روبرو هستیم که مرگ او حتمی است و دورانی طولانی باید سپری شود تا مرگ فرا رسد. در این حالت ماتم از پیش به وجود می آید و به منزله نوعی تمرین روان شناختی مرگ قریب الوقوع است که به اعضاء خانواده بیمار امکان می دهد تا تشویش حاصل از فقدان آتی را تجربه کنند و با آمادگی بیشتری با مرگ روبرو شوند.
خوشبختانه امروزه برای کمک به کسانی که دوران ماتم را سپری می کنند یا افرادی که مبتلا به واکنش ماتم نابهنجار شده اند کمک های حرفه ای در قالب خدمات مشاوره ای و ماتم درمانی ارائه می شود. خدمات مشاوره ای برای تسهیل ابراز حالات و احساسات مربوط به واکنش ماتم بهنجار است که همراه کمک به مراجع جهت انجام تکالیف ماتم داری در یک چهارچوب زمانی مشخص صورت می گیرد.
اصول خدمات مشاوره ای بر مبانی زیر بنا شده است: کمک به بازمانده برای واقعیت بخشیدن به فقدان، کمک به او برای شناسایی و ابراز احساسات، کمک به وی برای زیستن بدون متوفی، تسهیل ترک عاطفی متوفی، تعبیر رفتارهای بهنجار موجود در واکنش ماتم، شناسایی و تأکید بر تفاوت های فردی، ارائه و تداوم حمایت حرفه ای و ارزیابی و شناسایی ساختکارهای دفاعی و شیوه های مقابله ای فرد.
در ماتم درمانی هدف شناسایی و رفع تعارضات و کشمکش های درونی مربوط به جدایی است که مانع انجام تکالیف ماتم داری می شود. تعارض زمینه ای هرچقدر عمیق تر و شدیدتر باشد کار مشکل تر است. ماتم درمانی اسلوب های ویژه خاص خود را دارد و در طول آن درمانگر با توجه به انواع ماتم نابهنجار و نمایه های تشخیصی آن دست به درمان می زند.
عشق های رمانتیک و رفیقانه
وقتی از عشق صحبت می شود ذهن اکثر افرادمتوجه عشق رمانتیک می شود که تم اصلی بسیاری از اشعار، داستان ها، رمان ها، فیلم های تلویزیونی و سینمایی راتشکیل می دهد.عشق رمانتیک همان تجربهً شیرینی است که اکثر افراد در زندگی شخصی خود تجربه کرده اند و وقتی از آن یاد می کنند آه می کشند و هر اندازه هم که بدفرجام بوده باشد باز آن را قابل مقایسه با سایر تجربیات زندگی نمی دانند. وقتی پای عشق رمانتیک در میان می آید عشقی سرشار از احساسات و سوزو گداز به ذهن متبادر می شود. این تاکید بر وجه احساسی همان چیزی است که در ادبیات رمانتیک هم مطرح می شود و در شکل مبالغه شده آن به صورت سانتی مانتالیسم عرض اندام می کند. وجه احساسی تظاهری از همان شور و تمنا و هیجان عاشقانه است که عشق رمانتیک را پرسوز و گداز می کنند. در عین حال وقتی از وجه احساسی گفتگو می کنیم طبعاً پای جذابیت جنسی نیز به میان می آید که یکی از اجزاء شاخصه عشق رمانتیک است که با جذابیت و برانگیختگی رابطه دارد.
باید دانست که جذابیت ریشه در برانگیختگی فیزیولوژیک دارد. عاشق همیشه این احساس را دارد که حضور محبوب موجب برانگیختگی او می شود. به عبارت دیگر عشق رمانتیک هنگامی به وجود می آید یا شدت می یابد که احساسات مربوط به برانگیختگی جسمانی و فیزیولوژیک به حضور یک فرد جذاب و مورد علاقه نسبت داده شود. جالب است بدانید که یک پژوهشگر به نام لیبوویتس (Liebowitz) مدعی کشف ماده ای در بدن است که در ایجاد شور و هیجان یا سوزو گداز عاشقانه نقش دارد. به عبارت دیگر او معتقد است شور و هیجانی که در عشق رمانتیک به چشم می خورد دارای بنیاد و مبنای شیمیایی است. او می گوید انسان هنگامی شور و هیجان عاشقانه را تجربه می کند که بدن او میزان بالای فنیل اتیل آمین (phenylethylamine) تولید کند. فنیل اتیل آمین ماده ای شبیه داروی محرک آمفتامین(amphetamine) است و مانند این دارو دارای اثرات بالا برنده خلق و انرژی است.
پس می توان گفت که به طور کلی شور و هیجان رمانتیک شکلی از برانگیختگی جسمانی محسوب می شود که نقش مهمی را در بروز عشق بازی می کند. از سوی دیگر نیز افت احساسی که به دنبال پایان یک عشق رمانتیک به وجود می آید شبیه خمودگی، دلمردگی و یاسی است که بر اثر قطع مصرف آمفتامین ها حادث می شود. بنابراین یکی از وجوه عشق رمانتیک سرخوشی و نشاطی است که برانگیختگی بالای جسمانی ایجاد می کند. چنان که قبلاً گفتیم رویدادهای جانبی گوناگونی هم که موجب ایجاد هیجان و برانگیختگی احساسی می شوند بدون آن که ارتباطی با عشق رمانتیک داشته باشند، احساس عشق نسبت به محبوب را افزایش می دهند. به عبارت دیگر هنگام وجود یک رابطه رمانتیک، وجود هیجان از منابع دیگر نیز بر شدت آتش عشق می افزاید. همراهی عشّاق در میدان های ورزشی یا کنسرت های پر طرفدار امروزی باعث برانگیختگی احساسی از منابعی دیگر می شود که به نحوی غیرمستقیم پیوند عاشقانه میان آنان را پر رنگ تر می کند.
در اینجا لازم است که از نقش فکر در رابطه رمانتیک نیز سخنی بگوییم. درست است که در عشق رمانتیک وجه احساسی شناخته شده و برجسته است ولی نباید اندیشید که تفکر و منطق در این نوع عشق نقشی ندارند. نقش فکر در عشق رمانتیک از جهات مختلف مطرح می شود که تنها یکی از این جهات رابطه میان فکر و برانگیختگی است. نوع فکری که عشاق درباره یک دیگر دارند با فکری که درباره سایر دوستان می کنند کاملاً متفاوت است. یکی از تم های فکری که در این نوع رابطه دیده می شود همان صمیمیت و نزدیکی است که به عنوان یکی از ارکان نظریه مثلث عشق مطرح و تعریف شد. اصولاً رمانس یا ماجرای عاشقانه با صداقت یا گشاده رویی، ارتباط باز و اعتماد مشخص می شود. تم دیگری که در افکار مربوط به عشق رمانتیک مشاهده می شود دلبستگی یا تعلق محتاجانه یا نیازمندانه است. تعلق از اشتیاق برای تماس و مجاورت با محبوب حکایت می کند. تم یا مایه سومی که مطرح می شود توجه و مراقبتی است که نسبت به محبوب در افکار وجود دارد و به شکل رفتار توام با توجه خود را نشان می دهد. عاشق نسبت به آسایش، بهبودی و شادی معشوق توجه نشان می دهد و سعی می کند موجبات تحقق این حالت ها را فراهم سازد. بیشتر
درحقیقت عشق رمانتیک تجربه ای چند وجهی است که مستلزم دادن ( به صورت توجه ) و گرفتن ( به شکل تعلق ) است. بخشی از این تجربه خودخواهانه جلوه می کند زیرا ارضاء تعلق نیازمندانه احساس خوبی را در عاشق به وجود می آورد. بخش دیگری از این تجربه کریمانه و توام با بخشندگی و ایثار است. زیرا همراه با توجه و مراقبت از معشوق و حمایت از او و کوشش برای ایجاد رضایت در اوست. وقتی عاشقید همه کار برای محبوب و معشوق خود انجام می دهید و بدون او احساس بیچارگی می کنید. اگر این افکار و احساسات را با افکار و احساساتی که در یک رابطه دوستانه معمولی وجود دارد مقایسه کنید تصویر بهتری از ماجرا به دست می آورید. ما دوستانمان را دوست داریم زیرا مردمانی خوب، نازنین، دوست داشتنی و مثلاً مهربان هستند. ولی عاشق محبوب خودیم زیرا به او احتیاج داریم و هر کاری از ما بخواهد انجام می دهیم. شور و شوقی در افکار مربوط به عشق رمانتیک وجود دارد که دوست داشتن دوستانه و معمولی یک نفر فاقد آن است.
در حقیقت اشتغال ذهنی و تفکر وسواس گونه درباره معشوق بخشی از شور عاشقانه ای است که در عشق رمانتیک وجود دارد. از سوی دیگر رابطه میان فکر و عشق رابطه ای دو جانبه است. اگر زمان زیادی را صرف فکر کردن به معشوق کنیم کم کم احساس عاشق بودن ما زیادتر از هنگامی خواهد بود که زیاد به او فکر نکنیم. از سوی دیگر نیز هر اندازه بیشتر عاشق یک نفر باشیم بیشتر به او فکر می کنیم.
موضوع مهم دیگری که در ارتباط با فکر مطرح می شود قضاوت خاصی است که عشاق درباره یک دیگر دارند. اصولاً وقتی که پای عشق درمیان است این گرایش و تمایل وجود دارد که محبوب صورت آرمانی پیدا کند و جلوه بهتری داشته باشد. از لحظه ای که عشق وارد صحنه می شود ضعف ها و نقص های معشوق به چشم نمی آیند و اطلاعات ناخوشایند درباره او نادیده گرفته می شوند. بیهوده نیست که گفته اند عشق کور است. تصویر معشوق در دیدگاه عاشق یا به عبارت بهتر انعکاس وجود محبوب در ذهن عاشق همیشه بهتر از چیزی است که واقعیت دارد. این یکی از مهم ترین وجوه تفاوت عشق و دوستی است. همیشه در عشق تخیل و تصورات آرمانی ما محبوب را چنان جذاب، خواستنی و جادویی جلوه می دهد که هیچ دوستی در یک رابطه دوستانه به این مرز دست پیدا نمی کند.
نکته جالب دیگر در رابطه فکر با عشق آن است که وجود عشق رمانتیک حتی تفکر و تصور ما درباره خود را نیز تغییر می دهد. از یک سو تجربه ها و نقش های جدیدی که باید بازی کنیم وجوه ناشناخته ای از شخصیت ما را آشکار می کند و از سوی دیگر عشق سبب می شود چیزهایی درباره خود بیاموزیم که قبلاً نمی دانسته ایم. خود این تجربه که فردی مطلوب و خواستنی ما را می خواهد و دوست دارد برای ما با ارزش و هیجان انگیز است و در نتیجه اعتماد به نفس ما را افزایش می دهد.
در مجموع می توان گفت که عنصر برانگیختگی موجود در عشق رمانتیک همراه با عنصر شناختی مشخصه آن، عشق پرشور را سرشار از اجزاء متشکله ای چون احساس، تخیل، ایده آل سازی و گاه وسواس می کند. حضور این مجموعه پیچیده و هیجان برانگیز است که بسیاری را به سوی ازدواج می راند اما ممکن است نقشی در دوام ازدواج ایفا نکند. در حقیقت تداوم و دیرپایی یک رابطه یا ازدواج بیشتر با عشق رفیقانه سروکار دارد که داستان دیگری دارد.
عشق رفیقانه عشقی تواًم با دوستی نزدیک و ابراز توجه است. رابطه ای عمیق و با دوام که شامل احساسات مثبت، تشابه، دوست داشتن متقابل، احترام و توجه به آن دیگری است. متاسفانه داستان ها، اشعار، فیلم ها و آهنگ های زیادی در مورد این نوع عشق وجود ندارد. اما در حقیقت این عشق نوعی دلبستگی عاطفی است که می تواند یک رابطه بادوام را امکان پذیر کند. در یک ارتباط پخته عاشقانه دو طرف باید بیاموزند که از وجود یک دیگر مانند دوستان نزدیک لذت برند و هرکدام ارزش زیادی برای دیگری قائل شوند و رفاه و راحتی او برای هریک اهمیت داشته باشد.
عشق رفیقانه از آن جا که تنها متکی به شور و هیجان عاشقانه نیست ثبات و دوام بیشتری دارد. نظریه مثلثی عشق آن را ترکیبی از صمیمیت و احساس تعهد می داند. می توانیم اضافه کنیم که یک عشق توام با عاطفه و احساس اعتماد نسبت به یک شریک زندگی دوست داشتنی است که مبتنی بر احساس دوستی، یاری و همراه با التذاذ از علائق دو جانبه و فعالیت ها و شادی های مشترک است. در حقیقت یک دوستی عمیق توام با تعهد با کسی است که زندگی ما با او درهم آمیخته است.
خوشبختانه همیشه امکان پذیر است که یک رابطه با عشقی رمانتیک آغاز و با گذشت زمان تبدیل به عشقی رفیقانه شود و بلوغ و تکامل پیدا کند. البته این عشق فاقد شور و سرمستی عشق رمانتیک است اما اگر از زن و شوهرهایی که ازدواج آن ها سال ها با موفقیت تداوم یافته است سئوال کنید که علت دوام ازدواج شما چه بوده است؟ اغلب آنان دو دلیل عمده را عنوان می کنند. یکی این که همسرم بهترین دوست من بوده است و دیگر این که من همسرم را به عنوان یک شخص یا فرد دوست دارم. در این پاسخ ها عناصر متشکله عشق رمانتیک کمتر به چشم می خورد و در عوض بسیاری از عوامل سازنده عشق رفیقانه ذکر شده اند.
البته در عشق رمانتیک هم دوستی عمیق می تواند وجود داشته باشد ولی در عشق رفیقانه همان طور که از نام آن پیداست دوستی نقش مهم تری دارد. باید توجه داشت وقتی از احساس تعهد یا مسئولیت صحبت می کنیم، در این جا احساس مسئولیت با احساس وظیفه ای که از بیرون بر انسان تحمیل می شود تفاوت دارد. در این جا احساس تعهد یک الزام درونی و امری کاملاً ارادی است. پاسخ انسان است به احتیاجات محبوب، خواه این احتیاجات و نیازها بیان شده و خواه بیان نشده باشند. هنگامی که از احترام متقابل سخن می گوییم به ترس و وحشت از دیگری نظر نداریم. بلکه توانایی درک طرف مقابل آن چنان که هست و آگاهی از فردیت بی همتای او مورد نظر است. شریک ما حق دارد کسی که هست باشد و آن گونه که می خواهد رشد کند و شکوفا شود. جایی که احترام واقعی باشد خبری از استثمار و سوء استفاده و نابرابری نیست. ما باید شریک خود را آن چنان که هست دوست بداریم تا بتوانیم برای او احترام قائل شویم. باید برای او استقلال قائل شویم و این استقلال همراه با احترامی که برای او قائل می شویم بخشی از احساس تعهد و مسئولیت ماست.
باید توجه داشت همانطور که قبلاً هم ذکر کردیم تمایز مشخصی که میان انواع عشق قائل می شویم بیشتر برای کمک به درک موضوع است و الا در دنیای واقعی تداخل بین این حالت ها به وفور دیده می شود و خلوص این حالت ها صد درصد نیست. بنابراین قطعاً در عشق رفیقانه هم میزانی از شور و هیجان دیده می شود یا در عشق رمانتیک هم همان طور که گفته شد دوستی حضور دارد. اما این اظهار نظر در کل درست است که ما با دو نوع عشق روبرو هستیم عشق رمانتیک سرشار از شور و سرمستی که یک رابطه را به ازدواج تبدیل می کند و عشق رفیقانه مملو از دوستی متقابل که تداوم یک ازدواج را تضمین می کند.
سبک های عاشقی و دلبستگی
یک قصّه بیش نیست غم عشق وین عجب کز هر زبان که می شنوم نامکرّر است
(حافظ)
قصّه به قولی پر غصه عشق نیز مانند داستان زندگی آدم ها متفاوت و متنوّع است. بخشی از این تفاوت و تنوع به محتوای این داستان و آن قصه باز می گردد.انسان ها دارای وجودی یکتا و منحصر به فرد هستند. این بی همتایی که در تجربه زندگی آن ها منعکس می شود تجربه عشق آنان را نیز در بر می گیرد و محتوای آن دو را بر اساس تکثّر و تنوّع به وجود می آورد. به همین دلیل داستان زندگی و قصه عشق هر کس از زبان او شنیدنی و نا مکرّر است.امّا علاوه بر محتوای عشق که در انواع گوناگون آن تجلّی می یابد، سبک های متنوع عاشقی وتفاوت های فردی در نوع دلبستگی نیز در تکثّر،تفاوت و تنوّع قصه های عشق یا به عبارت دیگر روایت های عاشقی موًثر هستند. توجه به سبک های عاشقی گوناگون یکی از مباحث جذاب روان شناسی عشق را تشکیل می دهند. جان آلن لی (John Alan Lee) براساس شدت تجربه عشق، احساس تعهد نسبت به محبوب، مشخصات مطلوب محبوب و انتظارات متقابل برای مورد عشق قرار گرفتن شش سبک عاشقی را با اصطلاحات یونانی و رمی توضیح می دهد که به شرح زیر است.
1- اروس(eros) عاشق در جستجوی فردی با ظاهر فیزیکی مطلوب و مشتاق یک رابطه نیرومند است.
2- لودوس(ludus) عاشق در عشق شوخ و بازی گوشانه به نظر می رسد و مایل است که با موضوع بازی کند.
3- استورج(storge) عاشق ترجیح می دهد که احساس تعلق و دلبستگی خود را به آرامی پرورش دهد تا آن را مبدل به تعهدی دیرپا کند.
4- می نیا(mania) عاشق نسبت به محبوب احساس تملک می کند و پر توقع است و در برابر او قرار از کف می دهد.
5- اگیپ (agape) عاشق عشقی نوع دوستانه و غیر پرستانه را نشان می دهد. محبوب را عاشقانه دوست دارد بدون آن که در برابر انتظار محبت متقابل را داشته باشد.
6- پرگما (pragma) عاشق در جستجوی محبوبی با مشخصات لازم در زندگی عملی است ماند شغل، سن، مذهب، موقعیت اجتماعی
در سبک اروس عاشقی بر مبنای جذابیت فیزیکی و گاه به طور خلق السائه رخ می دهد. عبارت انگلیسی در عشق افتادن (falling in love) نشان دهنده یک روند اتفاقی و تصادفی است. ما هم در فارسی با عبارت ’’بایک نگاه یک دل نه صد دل عاشق او شدم’’ آشنا هستیم.پس در سبک عاشقی اروس یک وجه مشخصه نیرومند جسمانی وجود دارد. و عاشقان صاحب این سبک به شدت تحت تاثیر مشخصات و ظاهر جسمانی و فیزیکی قرار می گیرند و به عشق در نگاه اول باور دارند. همین جا باید اضافه کرد اگر کسی اعتقاد داشته باشد که عشق می تواند در نظر اول رخ دهد، این اتفاق برای او روی می دهد و در یک پژوهش 50 درصد افراد این امر را تایید کرده اند.
در سبک عاشقی لودوس خود این کلمه از ریشه لاتینی به معنی بازی گرفته شده است عاشقان این سبک به عشق به مثابه یک بازی یا سرگرمی عاری از تعهد می نگرند. زندگی خوشباشانه ای را می گذرانند و دوست ندارند اسیر تعهدات درازمدت شوند. اغلب متلون و دمدمی مزاج هستند و هم زمان با چند نفر سروسر دارند.در سبک استورج با عشقی نسبتاً غیر مهیج و غیر دراماتیک روبرو هستیم که شامل محبت و همراهی است. عاشق صاحب این سبک دنبال احساسات شدید نیست و بیشتر دوستی صادقانه ای را دنبال می کند که به احساس تعهد واقعی منجر شود.
می نیا از همه عشق ها هیجان آورتر و از شدت احساسی بالا برخوردار است که گاه حتی به صورت نوعی وسواس ذهنی یا حسادت در می آید. عاشق این سبک پر توقع است و نسبت به محبوب احساس مالکیت می کند. ذهن او سرشار از تخیلات غیر واقعی در مورد عشق و معشوقه است که گاه با وسواس پهلو می زند.
عشق اگیپ شکل وظیفه شناسانه و دیگر دوستانه عشق است که در آن عاشق از معشوق توقعی ندارد. در این جا عاشق ایثار گرانه برخورد می کند و سرشار از احساسات نوع دوستانه است تا جایی که خود را تا درجه بی خویشتنی فراموش می کند و عشق را همچون یک وظیفه یا احساس مسئولیت تلقی می کند. و بالاخره سبک پرگما که برخی آن را تلفیقی از دو سبک لودوس و استورج می دانند شیوه عاشقی عشاق واقع گرا و عملگراست که به طور فعال در جستجوی یک شریک مناسب هستند. عاشق صاحب این سبک اهل تجربه و عمل بوده و فارغ از احساسات پرشور در جستجوی محبوبی است که از لحاظ منطقی و عقلانی برای او مناسب باشد.
برای این که تقسیم بندی فوق در عمل نیز راهگشا و موثر باشد بهتر است به جای آن که سبک های عاشقی را همچون شیوه های کاملاً مشخص و متمایزی از عشق ورزیدن تلقی کنیم آن ها را همچون تم یا مضمون غالب در تجربیات عاشقانه یا داستان های عاشقی فرد بدانیم که گاه با یک دیگر تلاقی می کنند یا حتی ترکیب می شوند. از سوی دیگر می توان درمیان سبک های عاشقی و انواع گوناگون عشقی که از نظریه مثلثی استرن برگ حاصل می شود، روابطی را قائل شد. مثلاً عشق رمانتیک با سبک های عاشقی اروس و اگیپ بی ارتباط نیست.
بعضی از آزمون ها و سنجه ها که در ارتباط با سبک های عاشقی مورد استفاده قرار گرفته اند نشان می دهد که مردان و زنان در سبک عاشقی تفاوت دارند و مردان بیشتر از زنان به سبک های اروس و لودوس تمایل دارند حال آن که در زنان سبک های استورج و پرگما بیشتر دیده می شود. در عین حال زنان بیشتر از مردان در دام سبک می نیا می افتند. همچنین برخی از پژوهشگران اشاره کرده اند که افراد دوست دارند دنبال کسی باشند که از سبک عاشقی مشابهی با آنان پیروی کند.
چنان که گفتیم تفاوت های فردی در دلبستگی نیز از عوامل مهم تنوع قصه های عشق یا روایت های عاشقی افراد به شمار می روند. وقتی افراد عبارت ( من عاشقم) را به زبان می آورند از احساسات و حالت های گوناگون صحبت می کنند که ناشی از تجربیات متفاوت آنان از عشق است. عشق هم مانند دیگر پدیده های انسانی منعکس کننده تنوع و تکثری است که تمام وجوه حیات بشر را در بر می گیرد. گفتیم که انسان ها منحصر به فرد هستند و داستان زندگی آنان هم خاص خود آنهاست و در این میان قصه عشق هریک نیز به نوع ویژه ای رقم می خورد. بدون تردید نوع احساس تعلق و دلبستگی شکل گرفته با والدین در دوران کودکی در شکل گیری روابط عاشقانه و سبک عاشقی بعدی افراد موثر است. ما به عنوان کودک عشق را از راهی یاد می گیریم که بعدها در بزرگسالی همان را ه را دنبال می کنیم. به عبارت دیگر درسی را پس می دهیم که قبلاً از والدین خود یاد گرفته ایم. چگونگی رابطه با والدین و محتوای آن تمرین اولیه ای است که بعدها در روابط دیگر تکرار و گاه تعدیل می شود و در مواردی هم تا حدودی تغییر می یابد. اما تغییر چهارچوب اصلی معمولاً دشوار و گاه غیر ممکن است. طبیعی است که اگر روابطی سرشار از عشق، محبت، ایمنی و توجه متقابل را با والدین خود تجربه کرده باشیم می توانیم این تجربه را به دیگران منتقل کنیم. اگر رابطه ای که با والدین خود داشتیم سرد، نا ایمن، عاری از اعتماد و سرشار از اضطراب باشد در مواجه با عشق هم همین عناصر محتوای رابطه ما را تشکیل خواهند داد.
همان طور که سبک های عاشقی گوناگون وجود دارد که به آن ها اشاره شد روش ها یا شیوه های مختلف تعلق و دلبستگی نیز در روابط تجربه می شود. در شروع پژوهش درباب این روش ها یا شیوه ها از همان طبقه بندی استفاده می شد که پژوهشگران در عرصه روان شناسی رشد در نوزادان و کودکان شناسایی کرده بودند و نشان دهنده نوع دلبستگی و احساس تعلق و رابطه میان مادر و نوزاد بود. بنابراین از سه روش یا شیوه ایمن (secure) ، اجتنابی یا دوری گزین (avoidant) ، مضطرب – متلون (anxious – ambivalent) سخن رانده می شد این سه سبک نشان دهنده جهت گیری و نوع برخورد و برداشت افراد نسبت به روابط نزدیک است.
افراد ایمن رابطه ای توام با احساس ایمنی و اطمینان خاطر با مادر و والدین خود داشته اند. آنها مادر و پدر خود را گرم و با محبت توصیف می کنند و از عشق آن ها بهره مند بوده اند. این افراد به راحتی توانایی نزدیک شدن به دیگران را از لحاظ احساسی و روحی دارند و در وابستگی متقابلی که در روابط آن ها وجود دارد مشکلات اندکی را نشان می دهند. اصولاً توانایی ایجاد رابطه را به خوبی دارا هستند و داستان عاشقانه آن ها از سایر گروه ها بیشتر طول می کشد. میزان بالایی از تعهد، اعتماد و استقلال را نشان می دهند و ازدواج آنان کمتر به طلاق می انجامد. این افراد با احساس راحتی و کامل وارد روابط نزدیک و صمیمی و وابستگی متقابل با دیگری می شوند. افراد واجد این شیوه به خاطر درجه ایمنی بالایی که دارند معمولاً در روابط خود احساس صمیمیت، رضایت و خرسندی بیشتری می کنند.
گروه دوم یا افراد اجتنابی و دوری گزین کسانی هستند که در رابطه آنان با مادرشان جدایی، سردی و بی علاقگی وجود داشته و والدین آنها اطمینان خاطر اندکی به آنان می بخشیده اند. آن ها اکثراً والدین خود را طرد کننده توصیف می کنند و در روابط بعدی در نزدیکی به شریک عشقی خود احساس ناراحتی و بی اعتمادی می کنند و روابطی با افت و خیزهای مکرر احساسی را تجربه می کنند. از آن جا که این افراد نزدیکی و وابستگی را دوست ندارند اصولاً از ورود به این گونه روابط خود داری می کنند و در صورت ورود هم به علت احساس عدم ایمنی و سردی عاطفی در تداوم رابطه دچار مشکل هستند.
گروه سوم یا افراد پیرو سبک مضطرب – متلون رابطه ای مملو از تضاد، تناقض و ابهام با والدین خود داشته اند. به نحوی که تکلیف خود با مادر یا پدر را نمی دانسته اند.مادر یا جانشین او گاه سرد گاه گرم، گاه مهربان گاه نامهربان، گاه حاضر و گاه غایب، گاه حامی و گاه طرد کننده بوده است. پس رابطه آنان با والدین رابطه ای درهم آمیخته از احساسات و عواطف و حالت های متناقض بوده است. آنان همیشه نگران جدایی از مادر یا ترک شدن خود از طرف او بوده اند و در سال های اولیه حیات از این اضطراب جدایی رنج می برده اند. وقتی وارد رابطه عاشقانه می شوند این اضطراب و نگرانی را به رابطه با معشوق خود منتقل می کنند. اغلب به یار خود آویزان هستند، بدجوری به او چسبیده اند و نسبت به او احساس تملک دارند و نزدیکی غیر قابل تحملی را طلب می کنند فرد پیرو این سبک دائم از طرف خود می خواهد به او اطمینان خاطر بدهد که او را دوست دارد و ترک نخواهد کرد. از سوی دیگر خود نیز احساس تعهد و اطمینان کمتری رانشان می دهد.
به هرحال در عمل دیده می شود که این الگوهای رابطه ای در بزرگسالی هم تکرار می شود. البته برخی از افراد بر این مشکلات دوران کودکی خود غلبه می کنند و در جریان خود سازی و خود شکوفایی روابط بهتری را تجربه می کنند.
یکی از مشکلاتی که در جریان هر رابطه ای پیش می آید بروز تنش درونی یا موضوع استرس بیرونی است. تنش و استرس می تواند رابطه را تهدید کند و مدیریت غلط آن موجب خاتمه رابطه عاشقانه شود. اهمیت الگوهای رابطه ای فوق در آن است که شیوه دلبستگی و تعلق با شیوه مواجهه و رویارویی افراد با استرس و تنش در روابط هم ارتباط دارد. مثلاً افراد ایمن وقتی با مشکل روبرو می شوند نسبتاً آرامش خود را حفظ می کنند و از قابلیت آن برخوردارند که به دیگران روی آورند و تقاضای کمک کنند و از حمایت دوستان و نزدیکان خود برخوردار شوند. حال آن که افراد کناره جو و دوری گزین بر عکس از یار خود اجتناب می کنند و پرخاشگر می شوند و یا از رابطه بیرون می روند. افراد مضطرب – متلون نیز به محض بروز استرس یا تنش به شدت دستخوش اضطراب ، نگرانی، تشویش و کج خلقی می شوند.
هنگامی که پای عشق درمیان باشد افراد ایمن همبستگی مثبتی با هر سه جزء مثلث عشق نشان می دهند. یعنی از صمیمیت، شور و هیجان و احساس تعهد بالا بهره مند اند و سبک های عاشقی اروس و اگیپ با وفور بیشتر و سبک لودوس با فراوانی کمتر در آن ها دیده می شود. وجود الگوی دلبستگی و تعلق ایمن در هر دو نوع عشق رمانتیک و رفیقانه موجب می شود که تجربه عاشقی از غنا و ژرفای بیشتری برخوردار باشد. برعکس افراد نا ایمن پیرو دو الگوی دیگر درجات اندک صمیمیت، شور و هیجان و احساس تعهد را نشان می دهند. در کناره جویان و دوری گزینان همراهی بیشتری با سبک عاشقی لودوس وجود دارد که منعکس کننده احساس مسئولیت، تعهد و وابستگی متقابل کمتر در روابط آن هاست. در افراد مضطرب – متلون نیز همخوانی بیشتری با سبک عاشقی می نیا دیده می شود.
عشق ، سن و جنس
سن متغیری است که می تواند بر عشق تاثیر داشته باشد. همیشه عشق و جوانی ملازم یک دیگر دانسته شده اند. از سوی دیگر نگاه منفی و محدودی که نسبت به پیری و سالمندی وجود دارد موجب شده است که عشق و پیری را در تضاد قرار دهند و وجود عشق در این دوران را رسوایی تلقی کنند و مثلاً بگویند عشق پیری گر بجنبد سر به رسوایی زند.
با توضیحاتی که در بخش های قبلی داده شد طبیعی است که نوع عشق از لحاظ محتوا و عناصر تشکیل دهنده آن در نوجوانی با جوانی، میانسالی و سالهای بعد متفاوت است. این تفاوت در عمر عشق یا دوام آن هم دیده می شود. پیشتر گفتیم که دوام یک عشق پرشور و ادامه حیات آن پیش از آن که به شور و هیجان عاشقی مربوط باشد به حضور یا عدم حضور عواملی مانند صمیمیت، دوستی، تفاهم، توجه و تعهد متقابل مربوط است. بنابراین عشق میان دو زوج می تواند از دوران جوانی در هیئت عشقی پرشور و رمانتیک آغاز شود و پس از سال ها در جامه عشقی رفیقانه به حیات خود ادامه دهد.
باید توجه داشت که با گذشت سن افراد هم روابطی با دوام بیشتر را تجربه می کنند و هم به طور کلی تعداد بیشتری از روابط را پشت سر می گذارند. بنابراین دشوار است که بتوانیم دریابیم که آیا سن است که بر عشق اثر می گذارد یا عواملی از قبیل طول روابط کنونی، دامنه و تعداد تجربیات رمانتیک قبلی یا ترکیبی از هر سه عامل.
جالب آن که شواهدی در دست است که نشان میدهد افراد مسن نسبت به زوج های جوان تر تلقی و دیدگاه رمانتیک تری نسبت به عشق دارند. پژوهشی در این زمینه نشان داده است افرادی که 20 سال از عمر ازدواج آنها می گذرد نسبت به کسانی که 5 سال است ازدواج کرده اند حالت رمانتیک تری داشته اند. همین طور زوج هایی که بچه های آنها بزرگ شده و خانه را ترک کرده اند نسبت به زوج های جوان تر اعتقاد قوی تری نسبت به نیروی عشق داشته اند. برخی برای رابطه میان عشق و سن یک منحنی U شکل را پیشنهاد کرده اند. یعنی هنگام جوانی که افراد تصمیم به ازدواج می گیرند رمانتیک هستند و بعد جادوی عشق با درگیر شدن در امر معاش و تربیت فرزندان رنگ می بازد تا این که وقتی پا به سن می گذارند و فرزندان هم خانه را ترک می کنند دوباره رمانتیک می شوند. حداقل می توان گفت که این الگو در مورد کسانی که در حفظ کیفیت زندگی مشترک خود کوشیده اند و 20 سالی دوام آورده اند رایج است. در مورد دیگران ممکن است افزایش سن به هیچ وجه با بروز مجدد طرز تلقی رمانتیک همراه نباشد.
یک چیز در مورد سن قطعی است، این که افراد براثر گذشت عمر پخته و جا افتاده می شوند. در مقایسه زوج های دهه 60 با دهه 40 سنی دیده شده است که روابط گروه اول از گرمی و خوشی بیشتر و برانگیختگی فیزیکی کمتری برخوردار است. احساسات آن ها شدت کمتری دارد ولی روی هم رفته مثبت تر است. برخی از احساسات سوزانی که جوان ها را به سوی ازدواج سوق می دهد و سپس با گذشت زمان کاهش می یابد با نگاه و طرز تلقی مطبوع یا دلپذیر و کامل تری از عشق جانشین می شود.و امّا در مورد عشق ورابطه ی آن با جنس باید گفت در امر عشق و عاشقی یکی از تفاوت های فردی مهمی که با گذشت زمان نیز تغییر نمی کند تفاوت جنسی است، البته پیش از هر چیز باید تاکید کرد که به طور کلی در ارتباط با عشق شباهت های زنان و مردان بیشتر از تفاوت های آنان است. از بابت تجربه انواع گوناگون عشق مردان و زنان مشابه اند و هنگامی که به سبک تعلق یا دلبستگی توجه کنیم، در هر سبک تفاوتی از لحاظ نسبت عددی درمیان زنان و مردان وجود ندارد. روی هم رفته و به طور متوسط زنان احساسات شدیدتر و در عین حال بی ثبات تر یا فرار تری را نشان میدهند. اما مطالعات تفاوتی میان دو جنس را از جهت معیارهای مربوط به احساسات رمانتیک نشان نمی دهد. لذا در این جا هم تاکید می کنیم که اصولاً در عرصه، روان شناسی تصور این که تفاوت میان زنان و مردان بیشتر از مشابهت های آنان باشد خطا و باطل است و هر آنچه در این باب نوشته اند که مثلاً آنان را متعلق به دو سیاره متفاوت می دانند یاوه و غیر علمی است.
اما پژوهش ها نشان می دهند که دیدگاه یا طرز تلقی رمانتیک در مردان بیشتر از زن ها ست. مردها بیشتر از زن ها این گونه فکر می کنند که وقتی به اندازه کافی عاشق کسی بودی هیچ چیز دیگری اهمیت ندارد. همچنین آن ها بیشتر به این تصور اعتقاد دارند که با نگاه اول می توان عاشق شد و شاید به همین علت است که زودتر از زن ها عاشق می شوند. اگر این یافته ها را با مشخصات مربوط به تفاوت جنسی که در سبک های عاشقی گفتیم تلفیق کنیم نتیجه می گیریم که در رابطه با عشق زن ها کلاً محتاط تر و دوراندیش ترند. به یاد داشته باشید که زن ها بیشتر از مردها سبک عاشقی عملی و مصلحت گرا یا واقع گرا را برمی گزیدند. حال آن که مردها با عشق بیشتر به مثابه یک بازی برخورد می کردند و باسبک اروس بیشتر مانوس بودند.
زنان و مردان هنگامی که عاشق اند خیلی شبیه هم هستند ولی پیش از آن که به دام عشق بیفتند متفاوتند. زن ها معمولاً در باره کسی که باید به او عشق بورزند انتخابی تر عمل می کنند و به اصطلاح گلچین می کنند. همچنین احساسات خود را به آهستگی و به آرامی افزایش می دهند. از سوی دیگر زنان عشق و علاقه خود را منحصر به افرادی می کنند که هوش یا منزلت اجتماعی بالاتری داشته باشند و از سایر خصوصیات مطلوب هم بهره مند باشند. اما مردها تفکیک چندانی قائل نمی شوند و فرق زیادی نمی گذارند و شاید به همین دلیل است که به راحتی می توانند به طور اتفاقی یا تصادفی و بدون وجود یک رابطه احساسی قبلی قابل ملاحظه با هر زنی رابطه جنسی برقرار کنند. پژوهش های اجتماعی فرهنگی گرایش دقیق یا حسن انتخاب بیشتر زنان را مربوط به وضعیت و منزلت اجتماعی پائین آن ها در جوامع می دانند. بر این اساس انتخاب یک مرد دارای منزلت اجتماعی بالا یکی از راه های محدودی است که یک زن می تواند با استفاده از آن موقعیت اجتماعی بالاتری را به دست آورد. زیرا جوامع معمولاً برای مردان راه های دیگری را هم برای کسب منزلت بالاتر فراهم می کنند که زنان از آن ها بی بهره اند.
در حقیقت باید گفت تفاوت بیشتر مربوط به نقش جنسی است که بر تجربه عشق اثر می گذارد تا خود تفاوت جنسی. به عبارت دیگر این تفاوت مربوط به نقش ها، انتظارات، محدودیت ها و معیارهایی است که جوامع برای زن یا مرد تعیین می کنند. در مقایسه با مرد خیلی مرد و زن بسیار زن جوامع سنتی، مردان و زنان امروزی بخشی از ویژگی های منسوب به جنس دیگر را هم در ساختار شخصیت و الگوهای رفتاری خود دارا هستند. این حالت آندروژنی (androgeny) خوانده می شود. این قبیل زنان و مردان در یک رابطه عاشقانه، صمیمیت و نزدیکی بیشتر و وابستگی کمتری را تجربه می کنند. هرچند از لحاظ شور و هیجان عاشقانه و انگیزشی و برانگیختگی جنسی تفاوتی ندارند، دستیابی به عشق رفیقانه در این گروه آسان تر به دست می آید.
فراز و نشیب و مرگ عشق
به هر دلیل که افراد عاشق هم شوند نمی توان امید داشت که عشق برای مدتی طولانی در بالاترین سطح احساسی خود باقی بماند. پیش از این گفتیم یکی از دلایلی که عشق را افزایش میدهد وجود موانعی درمیان عاشق و معشوق است. اکثر داستان های رمانتیک عاشقانه هم جذابیت خود را از آن جا کسب می کنند که مشکلات و موانع زیادی را بر سر راه عاشق و معشوق قرار می دهد. مجسم کنید که اگر خانواده های رومئو و ژولیت با ازدواج آنان موافقت می کردند چه وضعی پیش می آمد و آیا اصلاً داستان به وجود می آمد.
به نظر برناردشاو عشق مبالغه شدید تفاوت میان یک فرد با دیگران است. یعنی معشوق و محبوب متفاوت از تمام افراد جهان تصور می شوند و البته بهتر و عالی تر و دوست داشتنی تر از همه آن ها. دیر یا زود این مبالغه یا تصور رویایی فروکش می کند و سرانجام در می یابیم که شوالیه سوار بر اسب سفید یا پری افسونگری که عاشق آن ها شده ایم و در ابتدا چنان تصوری از آن ها داشتیم دیگر آن کسی که بودند یا می نمودند نیستند.
به هر حال ورود واقعیت، عشق را کاهش می دهد. واقعیت منطق و عقل را وارد صحنه و چشم ها را باز می کند. همه این ها بر اثر گذشت زمان روی می دهد و برای همین هاست که شاید تاریخ روابط عشقی را می توان در تداوم نبرد عشق با زمان جستجو کرد. چه چیزی تفاوت میان دو تصویر را ایجاد می کند یا در واقع چشمان ما را می بندد؟
ما معشوق را بهتر و عالی تر از چیزی که هست ارزیابی می کنیم و در واقع چشمان خود را می بندیم. نیچه می نویسد ’’ عشق صفات والا و نهفته عاشق یعنی آن چه را که در او کمیاب و استثنایی است آشکار می کند تا آن جا که چه بسا آن چه را که در او اصل است می پوشاند.’’ احساسات عاطفی شدید نگاه انتقادی ما را از میان می برد اما این همه داستان نیست و همه چیز به معشوق و محبوب مربوط نمی شود بلکه تصورات و تخیلات ما هم نقش عمده ای را بازی می کنند. فرافکنی پیش بینی های عاشقانه و رویایی ما اهمیت زیادی دارند. وقتی من فکر می کنم که تو فوق العاده و محشر هستی، رویکرد مثبت و دلگرمی بخشی که در رابطه باتو از من بروز می نماید به تو کمک می کند که واقعاً به نحوی مثبت، موافق و جذاب رفتار کنی. این یعنی روزهای طلایی آغازین و در نتیجه تاثیر اولیه ای را که از تو گرفته بودم تایید می شود. به عبارت دیگر ما با عشق به دیگری بسیاری از ویژگی های مثبت او را بارور و آشکار می کنیم. اشتباهی که رخ می دهد در آن جاست که ما اهمیت رفتار خودمان را در بیرون کشیدن و آشکار کردن بهترین حالت افراد کمتر از آن چه هست تخمین می زنیم. بنابراین وقتی شکایت می کنیم که محبوب دیگر آن کسی که بود یا می نمود نیست، این امر ممکن است ناشی از این واقعیت باشد که رفتار خود ما در ارتباط با او تغییر کرده و چنین نتیجه ای را به بار آورده است.
در این مورد آزمایشی هم صورت گرفته است. به چند مرد گفته شد که با دو زن توسط تلفن صحبت کنند. به آنان گفته شد یکی از این زن ها جذاب و زیبا و دیگری زشت است. این گفته و حالتی که براساس آن، تصورات مثبت خود را به دیگران نسبت می دهیم موجب شد که مردان مورد آزمایش فکر کنند دختر زیبا علاوه بر زیبایی، اجتماعی تر و دارای اعتماد به نفس بیشتر و در مجموع بهتر از آن دیگری است. اصلاً این مردها به نوع متفاوتی با آن زن صحبت می کردند و خود آن ها هم جالب تر، اجتماعی تر، انعطاف پذیر تر و جذاب تر شده بودند.
حالا به هر دلیل اگر عشق شدید و آن احساس جادویی اولیه نتواند مبنایی برای حفظ یک رابطه عاشقانه باشد. باید به دنبال عوامل دیگری گشت که یکی از مهم ترین آن ها احساس برابری و عادلانه بودن رابطه است که در خوشی و تداوم ازدواج هم نقش دارد. یعنی زوج هایی که در یک رابطه عادلانه، برابر، متعادل و همتراز هستند، بیشتر با هم می سازند و از رابطه خود رضایت و شادی بیشتری کسب می کنند. ولی در یک رابطه نابرابر، احساس غبن و ناشادی موج می زند و تاثیرات منفی این احساسات حتی در ماه عسل هم دیده می شود.
عامل دیگر که به کسب رضایت و تداوم رابطه و عشق می انجامد وجود شباهت میان طرفین است. کبوتر با کبوتر، باز با باز. مطالعات گوناگون نشان می دهد که وجود شباهت میان طرفین از جنبه های مختلف بسیار کار ساز است. کسانی که از زمینه اجتماعی، طبقاتی، اقتصادی و فرهنگی مشابهی برخاسته باشند رابطه بهتری را تجربه می کنند. تداوم، رضایت و شادی رابطه در کسانی دیده می شود که معمولاً از لحاظ هوش، علائق، سن و حتی ظاهر فیزیکی در یک رده هستند، به هم شباهت دارند. از سوی دیگر اگر از زوج هایی که از هم جدا شده اند علت جدایی پرسیده شود، بیش از هر چیزی به تفاوت موجود در نگرش ها، علائق، افکار، زمینه های فرهنگی و رفتارهای خود اشاره می کنند یعنی چیزی که از آن به عنوان عدم تفاهم یاد می شود.
مرگ عشق
هر پدیده ای در عالم وجود از جمله خود کائنات از مراحل تولد، رشد، تکامل و مرگ عبور می کند. عشق نیز تابع این قاعده است. دلیلی ندارد در حالی که تاریخ مرگ زمین، خورشید و منظومه شمسی تعیین شده است، فکر کنیم باید پیوسته در جستجوی عشقی ابدی و پایدار باشیم و با این پیش فرض از روابطی که دارای فراز و نشیب و جنبه های مثبت و منفی است و در مجموع رضایت و شادی ما را فراهم می کند خود را محروم سازیم. هر رابطه ای از پنج مرحله عبور می کند:
1-کشش و جاذبه اولیه
2-ساختن رابطه
3-تداوم رابطه
4-زوال
5-خاتمه
طبیعی است همان عواملی که دوام عشق را تضمین می کنند اگر مفقود باشند عشق رو به زوال می رود. در این میان از همه مهم تر نابرابری است . نابرابری در رابطه همان نقش مخربی را دارد که بی عدالتی در جامعه بازی می کند. خیلی مهم است که طرفین فکر کنند از رابطه ای برابر برخوردارند و به طور مساوی و متقابل دوست داشته و خواسته می شوند و تعهد فیمابین به طور برابر و متقابل وجود دارد. در هر رابطه ای بروز و ظهور احساست منفی اجتناب ناپذیر است اما اگر رابطه ای سراسر سرشار از احساسات منفی و درگیری و تضاد باشد طبیعی است که از سرنوشت خوبی برخوردار نخواهد شد. بد نیست به یک احساس منفی رایج در روابط عاشقانه اشاره کنیم که نقش مخربی را ایفا می کند. منظور حسادت است که برخی به شدت آن را چاشنی عشق و بعضی مایه تقویت آن دانسته اند. بعضی از عشاق برای برانگیختن احساس محبت و عشق در معشوق از ترفندهایی استفاده می کنند که موجب برانگیختن حسادت او شود. این بازی خطرناکی است که مانند بازی با آتش است، زیرا حسادت القایی می تواند منجر به زوال رابطه شود. در صورتی که این القاء حسادت در زمینه ای صورت گیرد که حسادت واقعی وجود دارد و در یکی از طرفین به طور ذاتی حضور داشته است خطر تخریبی آن مضاعف می شود.هنگامی که به تاثیر زمان بر عشق و دوام آن می پردازیم نباید از یاد ببریم که اشکال گوناگون عشق و انواع متفاوت عشاق و سبک های عاشقی وجود دارند. تجربه من از عشق با تجربه شما متفاوت است و حتی تجربه خود من نیز در طول زمان تغییر پیدا می کند و شکل متفاوتی می گیرند. معمولاً ازدواج در سال های نوجوانی، به دنبال یک عشق رمانتیک روی می دهد. پس برای کسانی که براین اساس دست به ازدواج زده اند دانستن این که عشق آنان چقدر عمر خواهد داشت اهمیت زیادی دارد. متاسفانه با توجه به پژوهش های انجام شده در این زمینه باید گفت پاسخ در مورد دوام طولانی عشق اغلب منفی است و یا چیزی نیست که حداقل انتظار زوج ها را برآورده کند.واقعیت محتوم آن است که عشق رمانتیک پس از ازدواج با گذشت زمان کاهش می یابد. یافته تاسف بار دیگر آن است که گاه این کاهش عشق یا افت حرارتی آن کاملاً سریع رخ می دهد. مثلاً مشاهده شده است که دو سال پس از ازدواج به طور متوسط همسران میزان عشق خود را نصف مقدار اوائل ازدواج تخمین زده اند. همچنین می دانیم که در سراسر جهان طلاق بیشتر در چهار سال اول زندگی مشترک رخ میدهد. پس تداوم عشق در ازدواج در بیشتر موارد به یک آرزوی تحقق نیافتنی شبیه است.
دلایل چندی برای عدم تداوم عشق رمانتیک ذکر شده است. اولاً تخیل و تصور یا خیال پردازی موجب غنا و پرورش قصه عشق می شود و به نقش آن اشاره کردیم. پیشتر اشاره کردیم که می گویند عشق تا حدی کور است. عشاق سرشار از شور و هیجان عاشقانه، محبوب و معشوق خود را آرمانی می کنند و اطلاعاتی را که بر ضد حالت احساسی آنان است نادیده می گیرند. تخیل، امید و پرواز تصور می توانند افرادی را که کاملاً با ما متفاوت هستند لااقل به طور موقت مطلوب و مقبول جلوه دهند. مسئله از آن جا آغاز می شود که بر اثر گذشت زمان و کسب تجربه فانتزی، تخیل و خیال پردازی نقش می بازند و واقعیت خود رانشان می دهد. زندگی مشترک بهترین دریچه به سوی واقعیت های زندگی روزمره و شناخت ماهیت واقعی شخصیت طرف مقابل است که هر دو در جهت کاهش آرمان گرایی در یک رابطه دو جانبه عمل می کنند.علاوه براین خود تازگی عامل دومی است که به تنهایی هیجان و نیروی تقویت کننده ای برای عشق تازه عشاق فراهم می کنند. نخستین بوسه یار جدید همیشه از هزاران بوسه ای که از پس آن می آیند هیجان انگیزتر، نیروبخش تر و رمانتیک تر است. تصور این که معشوق و محبوب تازه ای که عاشق او هستیم و سپس با او ازدواج می کنیم 30 سال بعد چقدر معمولی و عادی جلوه خواهد کرد باور نکردنی است ولی حقیقت دارد. پژوهش های علمی نشان داده اند که تازگی و جدید بودن جفت در سایر گونه های جانوران نیز موجب برانگیختگی و افزایش کشش جنسی می شود. در انسان نیز این امر صحت دارد. پژوهشگران آن را اثر کولیج (Coolidge effect) خوانده اند. توضیح آن که یکی از روسای جمهور سابق آمریکا به نام کلوین کولیج به اتفاق همسرش از مزرعه ای بازدید می کردند. همسر او با مشاهده خروسی که مرتب برای جفت گیری از مرغی به سوی مرغی دیگر می رفت از راهنما خواست که توجه رئیس جمهور را به آن خروس جلب کند. وقتی رئیس جمهور این صحنه را دید، کنایه همسرش در باب نیروی مردانگی خویش را دریافت پس از لحظه ای تامل پاسخ داد: ’’لطفاً به خانم کولیج بگویید که در آن جا بیش از یک مرغ وجود دارد.’’
پرداختن به فعالیت های هیجان انگیز تازه مشترک توسط عشاق میزان عشق آنان نسبت به یک دیگر را افزایش میدهد. شور و هیجان رمانتیک با تغییرات موجود در روابط ما نسبت مستقیم دارد. وقتی ما عاشق می شویم همه چیز تازه و جذاب است و صمیمیت افزایش می یابد و عشق در نقطه اوج خود قرار می گیرد. اما هنگامی که رابطه برقرار و مستقر می شود و کم کم تازگی از میان می رود شور و هیجان عاشقانه نیز فروکش می کند. تحقیقات نشان داده اند که تعداد هماغوشی زن و شوهرها به طور متوسط و مداوم در طول دوره ازدواج آن ها با گذشت زمان کاهش می یابد. خود این موضوع یکی از معیارهای سنجش شور و هیجان عاشقانه زوج ها نسبت به یک دیگر است. معمولاً این کاهش و تنزل را به افزایش سن نسبت می دهند. حال آن که افرادی که ازدواج مجدد می کنند و زوج آن ها تغییر می کند افزایش تعدد و کثرت رابطه جنسی را لااقل برای مدت قابل ملاحظه ای نشان می دهند. بنابراین افزایش سن به تنهایی مسئول کاهش شور و هیجان عاشقانه نیست.
و بالاخره برانگیختگی نیز با گذشت زمان کاهش می یابد. تردیدی وجود ندارد که برانگیختگی جسمانی و فیزیکی مانند افزایش تعداد نبض و نفس کشیدن سطحی و سریع شور و هیجان را تغذیه می کنند. اما غیر ممکن است که برای همیشه در حد بالای انگیزش جسمانی بماند. در مورد عشق رمانتیک به تدریج مغز نسبت به سطوح بالای فنیل اتیل آمین ( PEA ) یعنی محرک طبیعی همراه با شور عاشقانه رمانتیک عادت می کند لذا حتی اگر همسر شما مثل همیشه موجب تحریک احساسی شما شود ( که بسیار بعید است) باز هم شما آن را با شدتی که قبلاً حس می کردید احساس نخواهید کرد، یعنی از شدت احساس شما کاسته خواهد شد. به هر حال و به هر دلیل مولفه ی شور و هیجان عشق زودتر از مولفه های دیگر یعنی صمیمیت و احساس تعهد تغییر می کند و معنای آن این است که عشق رمانتیک هم تغییر خواهد کرد.پس از آن جا که سه عامل موثر در عشق رمانتیک یعنی خیال پردازی، تازگی و برانگیختگی با گذشت زمان کاهش می یابند، عشق رمانتیک نیز به تدریج کمرنگ می شود و یا رنگ می بازد. البته در بسیاری از روابط به کلی از میان نمی رود ولی به هر حال در سطحی پایین تر از سطح اولیه در شروع ازدواج قرار می گیرد.اما نباید از بابت این حقایق به کلی مایوس شد. بلکه بر عکس می توان به چگونگی تداوم موفقیت در یک ازدواج پی برد. اولاً صرف آگاهی براین امر که شور و هیجان عاشقانه به مرور زمان فروکش می کند و این امری جهانی و عالمگیر است که در همه روابط اتفاق می افتد مانع از بروز و تاثیر انتظارات غیر واقعی و خیال پردازانه در باب محتوای ازدواج می شود تا زوج ها به محض رویارویی با این واقعیت فکر نکنند که پس ازدواج آن ها مشکل غیر قابل حل و خاصی دارد یا در رابطه های دیگر به جستجوی عشق بپردازند و یا براین مبنا دست به طلاق بزنند. ثانیاً به زوج ها این قدرت تشخیص را می بخشد که عشقی که با آن ازدواج خود را آغاز کردند.
می گویند عشق آمدنی بود نه آموختنی. می گوییم خیر، عشق هم مانند هر پدیده دیگری در زندگی می تواند و باید مورد شناسایی و ارزیابی قرار گیرد. می گویند عشق کور است. می گوئیم عشق کور نیست. ما کوریم که نمی توانیم شکل کاذب آن را از نوع واقعی تشخیص دهیم چون دانشی در این باره کسب نکرده ایم و آنقدر از عشق بی اطلاعیم که وقتی به سراغمان آمد راه حفظ و نگهداری آن را بلد نیستیم.
به هر حال عشق ورزیدن هم سبکی دارد و فنی و تکنیکی و تاکتیکی. ابعاد، انواع، عناصر و محتوی تشکیل دهنده عشق قابل بررسی و طبقه بندی است. چه بهتر که این رموز و فنون را یاد بگیریم تا دل نبندیم به آن که شایستگی دلبندی ما را ندارد و در کنار خود حفظ کنیم آن را که شایسته ترین همسفر ماست و از روی غفلت و نا آگاهی و نادانی او را از خود نرانیم. برخلاف آن که می گویند عشق گوهری زیبا نیست که وقتی مالک آن شدی به سرمنزل مقصود رسیده باشی و آن را به حال خود رها کنی. عشق بذری و نهالی است که با دو دست کاشته می شود و وقتی کاشته شد عاشق و معشوق هر دو باید در حفظ آن بکوشند تا ببالد و رشد کند وگرنه پژمرده و زرد می شود و می میرد.
وقتی از عشق می گوئیم به عشق زمینی میان زن و مرد نظر داریم که موضوع و مسئله زندگی روزمره زمینیان است و با عشق عرفانی و مثالی و داستانی کاری نداریم. عشق زمینی از چالش های مهم زندگی اکثر افراد است. اگر مبنای درستی نداشته باشد و به ازدواج بیانجامد داستان ملال آور یا فاجعه آمیزی را رقم خواهد زد. و اگر به وصل نیانجامد مایه درد و رنج است. تاسف انگیز ترین حاصل نهایی غفلت و نادانی افراد که به شکست و زوال عشق منتهی می شود، انکار و نفی این تجربه انسانی است تا آن جا که بالاخره پس از همه فراز و نشیب ها اکثر افراد به این نتیجه می رسند که عشق اصلاََ وجود ندارد یا دروغ است و این یعنی از دست دادن ایمان و اعتقاد به زندگی و نتیجه پایان واقعی قصه هستی درونی یک فرد. این یعنی نزیستن و سپری کردن بقیه عمر در زمستانی عاطفی که سرانجام با ظلمات مرگ پایان می یابد.
به هر حال در این میانه روان شناسی هم حرفی دارد و داستانی که اگر آن را بخوانیم و بدانیم و تمرین و تجربه کنیم بهتر عاشق می شویم، شایسته تر زندگی می کنیم، با تدبیر بیشتر عشق خود را حفظ می کنیم و درصورت نیاز پخته تر و بالغانه تر پایان آن را می پذیریم و به راه خود ادامه می دهیم.
عشق رمانتیک که این همه درباره آن فیلم ، داستان و ترانه ساخته شده و می شود و از نظر بعضی ها شرط لازم برای ازدواج است، به معنای امروزی آن از سابقه ای طولانی در تاریخ بشر برخوردار نیست. از قرن هفدهم و هجدهم است که کم کم سروکله این عشق در زندگی انسان ها پیدا می شود و اهمیت می یابد. حتی امروزه هم این فرض که عشق باید حتماَ در پیوند با ازدواج باشد استثناء است نه قاعده. معهذا عشق رمانتیک رویدادی است که به هرحال در زندگی بسیاری از آدم ها تجربه می شود حتی اگر به ازدواج منجر نگردد. عشق همیشه یک راز بوده، هست و خواهد بود. معهذا انسان کوشیده است تا در قلمروهای گوناگون شعر، هنر، ادبیات و علوم به شناخت و تجزیه و تحلیل آن نائل شود. روان شناسی عشق هم عرصه ای است که می تواند مورد توجه قرار گیرد و یافته های آن در زندگی روزمره ما کاربرد داشته باشد.
عشق یک حالت عاطفی شدید شامل جذبه و کشش، شوق جنسی و توجه عمیق نسبت به دیگری است. عشق به هرحال دارای یک مبنای مادی یا فیزیولوژیک و زیست شناختی است. غرایز جنسی رفتارهای جفت جویانه را شکل می دهند و عشق حاصل نهایی این رفتارهاست. بی دلیل نیست که عشق به معنای مورد نظر، پس از بلوغ جنسی رخ می نماید. اما از آن جا که هر امر معنوی دارای یک پایه مادی و طبیعی است و هر امر مادی نیز حاصل تکامل و بسط معنوی است، عشق بر مبنایی طبیعی آغاز می شود اما می تواند به درجه ای از کمال برسد که با هر تجربه معنوی انسانی دیگر قابل مقایسه باشد. بیشتر
بروز و ظهور عشق نیازمند شرایط و زمینه ای خاص است. هر فردی در هر زمانی نمی تواند عاشق کسی دیگر شود. برای وجود عشق سه شرط عمده ذکر شده است. یکی ظهور برانگیختگی احساسی و عاطفی که دارای مبنای فیزیولوژیک در انسان است و هر قدر بیشتر باشد شور و هیجان عاشقانه بیشتری تجربه خواهد شد. دوم وجود فردی است که در فرهنگ زمینه ای عاشق سوژه یا موضوع مناسبی برای احساسات عاشقانه در نظر گرفته شود. عشق بدون معشوق بی معنی است. اما تصویر و تعریف معشوق در فرهنگ های مختلف و نزد افراد گوناگون تفاوت دارد. شرط سوم بروز عشق وجود مفهوم عشق رمانتیک به معنای امروزی آن در زمینه فرهنگی انسان است که پیشتر گفتیم کلاً از تاریخی طولانی برخوردار نیست.
علاوه بر شرایط فوق چیزی که عاشق را به سوی معشوق می کشاند جذابیت اوست که منعکس کننده میزان دوست داشتن یا سرمایه گذاری عاطفی عاشق بر عشق و معشوق است. جذابیت نیز براساس عوامل شناخته شده ای وارد میدان می شود. یکی از این عوامل همجواری یا نزدیکی و مجاورت فیزیکی است. بدون این همجواری عشقی شکل نخواهد گرفت. عامل دومی که جذابیت را افزایش می دهد معامله به مثل است. ما کسانی را دوست داریم که ما را دوست دارند. بیهوده نیست که می گویند عشق، عشق می آورد. و بالاخره سومین عامل موثر در جذابیت وجه فیزیکی آن یعنی جذابیت جسمانی یا زیبایی است که همیشه در طول تاریخ بشر مورد ستایش قرار گرفته اما معیارهای آن در فرهنگ ها و جوامع گوناگون تفاوت داشته است. به طور معمول مردها بیشتر تحت تاثیر جذابیت فیزیکی و جسمانی زن ها قرار می گیرند و حال آن که برای زنان موقعیت اجتماعی بالاتر مردان بر جذابیت آن ها می افزاید.
عشق نیز مانند بسیاری دیگر از روابط انسانی دارای محتوایی مشخص است که از سه جزء نزدیکی یا صمیمیت، شور یا تمنا و احساس تعهد تشکیل می شود. صمیمیت در برگیرنده گرمای رابطه و درک و دوستی متقابل است. شور یا تمنا منعکس کننده تمایل شدید احساسی و برانگیختگی جسمانی و فیزیکی نسبت به معشوق است. احساس تعهد نشان دهنده میزان تعهد نسبت به رابطه فیمابین و کوشش برای حفظ و تداوم آن است.هریک از اجزاء فوق از لحاظ تعداد تنوع می یابند و ترکیب آن ها انواع گوناگون عشق را به وجود می آورد که عبارتند از رابطه بدون عشق، علاقه، شیفتگی، عشق تهی، عشق رمانتیک، عشق رفیقانه، عشق ابلهانه و عشق کامل که هر یک دارای تعریف خاص خود است.
در میان انواع فوق عشق رمانتیک و عشق رفیقانه اهمیت بیشتری دارند. عشق رمانتیک همان عشق سرشار از سوز و گداز است که در آن تاکید بر وجه احساسی است. این عشق معمولاَ سرآغاز روابط عاشقانه است اما دیر یا زود فروکش می کند. در این جاست که اگر عوامل سازنده عشق رفیقانه وجود داشته باشند عشق رمانتیک می تواند تبدیل به عشق رفیقانه شود و تداوم رابطه عاشقانه را تضمین کند. در غیر اینصورت یا رابطه به پایان می رسد یا درصورت ادامه هم از کیفیت ارضاء کننده و شادی بخشی برخوردار نخواهد شد. جالب است که پژوهشگران در هنگام بروز عشق رمانتیک از میزان بالای ماده ای شیمیایی به نام فنیل اتیل آمین در انسان گزارش داده اند. البته نباید تصور کرد که عشق رمانتیک تنها از احساسات ساخته شده است و تفکر نقشی در آن ندارد. در حقیقت عنصر برانگیختگی در عشق رمانتیک همراه با عناصر شناختی مشخصه آن، عشق شورانگیز را سرشار از اجزاء متشکله ای چون احساس، تحسین، ایده آل سازی و گاه وسواس عاشقانه می کند. همین مجموعه حالت های پیچیده و هیجان برانگیز است که فرد را به سوی ازدواج می راند .
اما عشق رفیقانه که ثبات و تداوم رابطه عاشقانه را تضمین می کند بیشتر متکی بر ترکیبی از صمیمیت و احساس تعهد است و در آن شور و هیجان عاشقانه کمرنگ تر است یا فروکش کرده. خوشبختانه همیشه این امکان وجود دارد که یک رابطه عاشقانه با عشق رمانتیک آغاز شود و این عشق با گذشت زمان تبدیل به عشق رفیقانه شود و بلوغ و تکامل یابد.
موضوع مهم دیگر سبک های عاشقی است. تنوع موجود میان افراد بشر باعث می شود که هر فردی سبک عاشقی خاص خود را داشته باشد. به عبارتی دیگر افراد از الگوهای شناخته شده رفتاری در روابط عاشقانه خود پیروی می کنند. شش الگوی مشخص رفتاری یا شش سبک عاشقی توسط روان شناسان شناسایی شده است که اکثر روابط عاشقانه از یکی از آن ها یا ترکیبی از دو یا چند سبک دیگر تشکیل می شوند. نکته حایز اهمیت این است که میان سبک های عاشقی افراد باید توافق و هماهنگی و تا حدی تشابه وجود داشته باشد تا رابطه بتواند از محتوی و تداوم لازم بهره مند شود. در یکی از این سبک ها یعنی سبک اروس عشق به مبنای جذابیت فیزیکی و به طور خلق السائه رخ می دهد. حال آن که در سبک دیگری به نام استورج عاشق ترجیح می دهد که احساس تعلق و وابستگی خود را به آرامی پرورش و افزایش دهد. پژوهش ها نشان می دهد که مردان و زنان از سبک های عاشقی متفاوتی استفاده می کنند.
همانطور که سبک های عاشقی گوناگون وجود دارد، الگوهای مختلف تعلق و دلبستگی که ریشه در کودکی دارند در شکل گیری محتوی عشق و تعیین کیفیت آن نقش بازی می کنند. ما درس عشق را از والدین خود می آموزیم و بعدها این درس را به شرکای عشقی خود پس می دهیم. چهار الگوی دلبستگی یا تعلق توسط روان شناسان مورد شناسایی قرار گرفته است. این الگوها عبارتند از الگوهای ایمن، دل مشغول، بیمناک و طرد کننده. این الگوها نشان دهنده آنند که وقتی فردی وارد یک رابطه عاشقانه می شود تعامل او با شریک عشقی اش چه ویژگی هایی پیدا می کند و چه اندازه این ویژگی ها منعکس کننده وجود آرامش، آسودگی و شادی در رابطه هستند یا برعکس تشویش، اضطراب و استرس را وارد رابطه می کنند. افراد ایمن که از رابطه ای توام با احساس ایمنی و اطمینان خاطر با مادر یا جانشین او در دوران کودکی برخوردار بوده اند به راحتی وارد رابطه می شوند و در آن احساس امنیت می کنند. خوش بین و معاشرتی هستند و در ارتباط با نزدیکی و جهت متقابل مشکلی ندارند. گروه دل مشغول دائم در تشویش و اضطراب به سر می برند و ناراحت اند و پیوسته نگران قطع رابطه هستند و به شدت وابسته و محتاج دیگران می شوند. افرادی که در گروه بیمناک قرار دارند دستخوش نگرانی از بابت ترک شدن و طرد شدن توسط دیگران و بی اعتماد به آنان هستند. و بالاخره گروه طرد کننده اصولاَ علاقه ای به نزدیکی و صمیمیت ندارند و نسبت به دیگران بی تفاوت اند و از بروز هرگونه وابستگی حتی نوع سازنده آن هم گریزان هستند. این الگوهای تعاملی در ارتباط با نظری که فرد نسبت به خود و دیگران دارد و میزان آسودگی یا تشویشی که در نزدیکی با دیگران حس می کند شکل می گیرند. این الگوها در روابط گوناگون به چشم می خورند و گاه ممکن است یک نفر در رابطه ای ایمن و در رابطه ای دیگر بیمناک باشد.
عشق و سن موضوع قابل توجه دیگری است که باید به آن پرداخت. معمولاً عشق و جوانی همراهان همیشگی یک دیگر به حساب می آیند. اما پژوهش ها نشان می دهند که در بسیاری از موارد افراد مسن نسبت به زوج های جوان دیدگاه رمانتیک تری نسبت به عشق دارند. از سوی دیگر تفاوت های جنسی در عشق به صورت تفاوت عاشقی زنان، مردان رخ می نماید که البته نباید در مورد این تفاوت ها مبالغه کرد. اصولاً زنان و مردان برخلاف برخی تصورات شایع متعلق به دو سیاره متفاوت نیستند و شباهت های میان آنان بیشتر از تفاوت هاست. بسیاری از این اختلاف ها بیش از آن که ناشی از تفاوت جنسی باشد مربوط به نقش های جنسی است که توسط جوامع و فرهنگ ها تعریف می شود. طبیعی است وقتی که زنان در جامعه منزلت اجتماعی پایین تری دارند و راه های زیادی برای ارتقاء این منزلت وجود ندارد یکی از شیوه هایی که پیش روی آن ها قرار می گیرد توجه و علاقه به محبوبی است که از طریق عشق یا ازدواج با او بتوانند به منزلت اجتماعی بالاتری راه یابند. به عبارت دیگر زن ها آگاهانه تر دست به انتخاب می زنند ولی مردها چون محدودیت های اجتماعی زیادی ندارند احتیاط کمتری نشان می دهند و ممکن است تنها به خاطر زیبایی جمال یک زن عاشق او شوند و با او ازدواج کنند.
و بالاخره فراز و نشیب عشق و مرگ آن اخرین موضوعی است که به آن می پردازیم. نمی توان امید داشت که عشق برای مدتی طولانی در بالاترین سطح احساسی خود باقی بماند. سرانجام تصویر شوالیه سوار بر اسب سفید یا پری افسونگری که عاشق آن شده ایم رنگ می بازد و حضور واقعیت و مقتضیات زندگی روزمره وجود حقیقی انسان ها را نمایان می سازد. بالاخره هر پدیده ای تولدی دارد و تکاملی و مرگی و عشق هم از این قاعده مستثنی نیست.
هر رابطه ای از پنج مرحله کشش و جاذبه اولیه، ساختن رابطه، تداوم رابطه، زوال و خاتمه تبعیت می کند. همان عواملی که دوام عشق را تضمین می کنند اگر مفقود باشند عشق رو به زوال می رود. مثلاً نابرابری در رابطه همان نقش مخربی را دارد که وجود بی عدالتی در جامعه بازی می کند. طبیعی است رابطه ای که در آن بی منطقی، احساسات منفی، رفتارهای مخرب و الگوهای غیر انطباقی بر منطق، احساسات مثبت، رفتارهای سازنده و الگوهای انطباقی تفوق یابند سرانجامی جز زوال و مرگ نخواهد داشت. اگر هم چنین رابطه ای مثلاً در قالب یک ازدواج به ظاهر تداوم یابد مانند بنایی پوشالی است که یا از محتوایی برخوردار نیست و یا به مجرد وزیدن بادی ناچیز فرو خواهد ریخت.شاید بتوان واقعیت را در عرصه های دیگر زندگی پنهان کرد و حتی گاه به خود فریبی روی آورد.ولی در مورد عشق که شاهد هستی است و در نزدیک ترین و صمیمانه ترین روابط میان انسان ها یعنی رابطه ی زن و مرد تجلّی می یابد نمی توان واقعیت آغاز و پایان و تولد ومرگ آن را پنهان کرد.
همیشه پایان نامنتظری هست
که باد با خود برمی انگیزد
سرنوشتی گشوده راز را
در میان سرزمین سرگشته ی دلتنگی ها
تا خود آشکار شود
آنچه نمیتوانش پنهان کرد.
تعریف و تکوین عشق
از صدای سخن عشق ندیدم خوش تر یادگاری که در این گنبد دوّار بماند
(حافظ)
امروزه بسیاری از افراد وجود عشق را شرطی لازم برای ازدواج به شمار می آورند و معمولاً تصوری که از عشق دارند یک عشق رمانتیک است که این همه در باره آن فیلم، داستان و ترانه ساخته شده و می شود.این نوع دوست داشتن و عشق بخصوص برای جوانان اهمیت بیشتری پیدا کرده اما جالب است بدانیم که این گرایش و تمایل پدیده ای نو و تازه در تاریخ به شمار می آید.
به عبارت دیگر با نگاه به تاریخ و پیشینه عشق باید بگوئیم که عشق به معنای امروزی آن یا عشق رمانتیک در تاریخ زندگی بشر از سابقه ای طولانی برخوردار نیست. این امر اگرچه عجیب به نظر می رسد ولی واقعیت دارد. اقوام بدوی موجود نیز ظاهراً عشق را زیاد نمی شناسند و حتی در زبان بسیاری از این قبیله ها به ندرت کلمه مستقلی برای بیان عشق وجود دارد. محرک اعضاء این قبیله ها برای ازدواج بیشتر میل به داشتن فرزند و غذاست تا چیزی که ما آن را عشق می نامیم. در بعضی از این اقوام جشن ازدواج با بی علاقگی بسیار برگزار می شود و از عشق و احساسات به معنایی که ما می شناسیم خبری نیست.
تاریخ نیز نشان می دهد که در نزد اقوام گوناگون و فرهنگ های متفاوت عشق و احساسات رمانتیک نقش چندانی در ازدواج نداشته است و اکثر ازدواج ها به دلایل اقتصادی، سیاسی، خانوادگی و عملی یا مصلحتی صورت می گرفته است.
در یونان باستان شیفتگی نسبت به دیگری نوعی خلبازی محسوب می شد و ربطی به ازدواج و زندگی خانوادگی نداشت. در عوض یونانیان عشق افلاطونی را ارج می نهادند منظور از عشق افلاطونی ستایش غیر جنسی فرد محبوب است که معمولاً در عشق و علاقه میان دو مرد تجسم می یافت.
در اروپا پدیده عشق در قرون وسطی شکل گرفت و آن را به عنوان یک احساس مقدس و خالص که ربطی به میل جنسی ندارد می شناختند. عشق به غیرهمجنس در قرن دوازده میلادی در مفهوم عشق درباری تجسم یافت. در عشق درباری شوالیه ای که عشق را در قالب تکاپویی نجیبانه و با شکوه جستجو می کرد خود را با شوقی پایان ناپذیر وقف عشق به یک بانوی اشرافی می کرد. این عشق خیال پردازانه، لطیف، باشکوه و لااقل در عالم نظر عاری از شبهه جنسی بود.
در طول پانصد سال بعد کم کم، به تدریج این تصور به وجود آمد که عشق می تواند خوشایند و شرافتمندانه باشد. در حقیقت از قرن هفدهم و هجدهم بود که در اروپا و بخصوص در انگلستان این فکر ایجاد شد که احساسات رمانتیک می تواند منجر به پایانی شاد کامانه شود. معهذا هنوز این که یک نفر دارای احساسات عاشقانه نسبت به همسر خود باشد رواج زیادی نداشت.
حتی امروزه نیز اگر سراسر کره زمین را در نظر بگیریم این فرض که عشق حتماً باید در پیوند با ازدواج باشد استثناء است و نه قاعده حتی در هندوستان تنها در این اواخراست که عشق درمیان طبقات متوسط به عنوان مبنای ازدواج جای ازدواج های از پیش مقرر شده را گرفته است. در آمریکا این عقیده که ازدواج باید بر مبنای عشق صورت گیرد رواج زیادی دارد. شاید توسعه فردگرایی و گسترش کامروایی اقتصادی است که به جوانان اجازه می دهد تا براثر برخورداری از استقلال اقتصادی زوج خود را فارغ از نظر و تحمیلات خانوادگی انتخاب کنند.
به هر حال در طول قرن ها نگاه به عشق برمبنای چهار وجه شخصی تنوع داشته است. این چهار وجه در عین حال منعکس کننده ابهاماتی است که در این ارتباط وجود دارد. این چهار وجه و پرسش هایی که در رابطه با هریک مطرح می شوند از این قرارند:
-ارزش فرهنگی: آیا عشق حالتی مطلوب و مقبول یا نامطلوب و نا مقبول است؟
-جنسیت: آیا عشق باید جنسی باشد یا عاری از هرگونه تعلق جنسی؟
-جهت گیری جنسی: عشق به غیر همجنس و نیز همجنس هریک چه توضیح و توجیهی دارند و تفاوت آن ها در چیست؟
-وضع زناشویی: آیا باید عاشق همسر خود باشیم؟
امروزه هم اگر به تعابیری که از عشق می شود یا اظهار نظرهایی که درباره آن گفته می شود نگاهی بیندازیم با ردپای همین چهار وجه روبرو می شویم. مثلاً وقتی صحبت از عشق می شود اکثراً با نظریاتی از این قبیل روبرو می شویم.
•عشق دیوانگی است.
•عشق ربطی به ازدواج ندارد.
•عشق نیازمند تماس جنسی نیست.
•عشق یک جستجوی باشکوه، عالی و شرافتمندانه است.
•سرنوشت محتوم عشق نابودی است.
•عشق دروغ است.
•عشق می تواند شاد و کامل باشد.
•عشق و ازدواج در یک راستا هستند.
این تعبیرها می توانند منعکس کننده تنوعات معمول فرهنگی و تاریخی باشند اما در عین حال نشان دهنده این واقعیت مهم اند که عشق می تواند اشکال متنوعی داشته باشد.
امّا چگونه می توان به تعریفی از عشق دست یافت ؟هنگامی که در سنای آمریکا درخواست بنیاد ملی علوم آن کشور جهت تخصیص بودجه برای پژوهشی در باب روان شناسی عشق مطرح شد، سناتور ایالت ویسکانسین در سخنان خود گفت که آمریکایی ها می خواهند بعضی چیزها به صورت راز باقی بمانند و در صدر چیزهایی که ما نمی خواهیم بدانیم این است که چرا یک مرد عاشق یک زن می شود یا بالعکس.
عشق یک راز است و مانند بسیاری از دیگر وجوه زندگی انسان به صورت یک راز نیز باقی خواهد ماند، البته دلفریب ترین رازها. عشق تجربه ای است که مانند برخی دیگر از تجربه های زندگی بیان یا انتقال کامل معنای آن به دیگری امکان پذیر نیست و کسی نمی تواند به جای کس دیگری عاشق شود. در جهان کالا سالار امروز عشق تنها چیزی است که نمی تواند به صورت کالا عرضه شود و آن چیزی هم که در این بازار جنبه کالایی می گیرد و به صورت عشق بسته بندی می شود، در حقیقت عشق نیست.
عشق آن قدر سرشار از تناقضات است و چنان در اشکال بی نهایت متنوعی وجود دارد که شما می توانید هرچه می خواهید در باره آن بگویید و هر طور می خواهید آن را تعریف کنید به نحوی که تقریباً درست باشد یا حداقل نتوان آن را رد کرد. بنابراین نمی توان از یک تعریف واحد و مشخصی درباب عشق سخن راند. اما به هرحال کوشش انسان ها در طی قرون ، در حوزه های گوناگون شناخت از قبیل دین، فلسفه، ادبیات، هنرو… برای شناسایی این پدیده می تواند قابل استفاده باشد. در قلمرو روان شناسی و علوم رفتاری هم پژوهشگران این حوزه به سهم خود سعی در تبیین و شناخت عشق داشته اند و گاه تعاریفی را ارائه کرده اند. مثلاً گفته می شود که عشق یک حالت عاطفی شدید شامل جذبه و کشش (attraction) ، شوق جنسی و توجه عمیق نسبت به دیگری است. در حقیقت عشق شدیدترین، نیرومند ترین و دیر پاترین صورت جذبه و کشش (attraction) است.
شاید بتوان با ذکر برخی مشخصه های عشق به تعریف آن نزدیک شد. این مشخصه ها عبارتند از ارتباط بین فردی، حمایت کردن و حمایت شدن، درک عمیق آن دیگری، حساسیت به نیازهای او، سهیم شدن در تبادل اطلاعات، افکار و احساسات شخصی، کمک به دیگری، احتیاج داشتن به او و به طور همزمان برانگیختن احساس احتیاج داشتن متقابل در او.
در توصیف عشق نباید مبنای طبیعی و مادی و یا به زبان امروزی فیزیولوژیک و زیست شناختی آن را نادیده گرفت. از این دیدگاه زندگی در کل بر مداری می چرخد که مرکز و محور آن تغذیه و تناسل است. تغذیه وسیله ای است برای تولید نسل و تولید نسل وسیله ای است برای تدارک تغذیه و عشق به دنبال گرسنگی به وجود می آید و رفتارهای جفت جویانه را شکل می دهد. به عبارت دیگر غریزه جنسی محرک اصلی بروز و حضور عشق است پس بحث در عشق غیر جنسی اصولاً نوعی خلط مبحث است.
از سوی دیگر در رشد تکاملی افراد نیز عشق به معنای مورد نظر ما پس از بلوغ جنسی رخ می دهد. پس تکوین عشق مسیر درازی را می پیماید که از گرسنگی آغاز می شود و به مرگ می انجامد. لذا بیهوده نیست که می گویند ’’ هرجا که زندگی است عشق در کارست و چون مرگ در میان آید از عشق نیز خبری نخواهد بود.’’ پس می توان چنین نتیجه گرفت که اصولاً نیازهای نوع بشر با زبان گرسنگی روح و جسم سخن می گویند و از این جاست که عشق سر برمی آورد.
اما برخی از فلاسفه برآنند که هر امر معنوی دارای یک اصل و پایه مادی و طبیعی است و هر امر مادی حاصل نوعی گسترش و بسط معنوی است. لذا عشق بر مبنای یک پایه طبیعی آغاز می شود اما می تواند به درجه ای از کمال برسد که هیچ امر معنوی به آن درجه دست نیافته باشد. از این روست که می گویند تنها عشق می تواند بر مرگ پیروز شود زیرا عشق پیش از فنای جسم روح را به مرحله ای از رفعت ترقی می دهد که صبغهء فنا ناپذیری می یابد.
از این جاست که برخی از متفکران برآنند که عشق حاصل و هدیه تمدن است. به قول ویل دورانت هرجا که تمدن بیشتر است یک امر معنوی در محرک جنسی تولید نسل بسط و افزایش می یابد. بی شک ارتقاء تمدن پیوسته همراه کنترل غرائز صورت گرفته که متاسفانه در بسیاری از موارد به سرکوب کلی غرائز انجامیده است. اما اگر تمدن مسیر کنترل غرایز را طی نمی کرد شکل گیری جوامع انسانی امکان پذیر نبود و اصلاً تمدنی به وجود نمی آمد.
بخش عمده ای از نیروی قوانین اجتماعی مبتنی بر کنترل غرائز انسانی است تا انسان ها بتوانند با مهار پرخاشگری، ستیزه جویی و ویرانگری نیازهای خود به تغذیه و تناسل را در یک چهار چوب مشخص تامین کنند. تمدن و قانون همین چهار چوب و آن چیزی است که فریادهای وحشیانه جفت جویی غارنشینان بدوی را به تغزل عاشقانهُ شاعران تبدیل می کند.
حال باید پرسید پس چرا عشق رمانتیک به مفهوم امروزی آن تنها در سده های اخیر بوجود آمده است. برخی از صاحب نظران می گویند رشد تمدن با به تاخیر انداختن ازدواج موجب می شود که امیال جنسی و جسمانی برآورده نشود و فرد به درون نگری و تخیل پناه برد و معشوق و محبوب را در هاله ای تخیلی مجسم کند که حاصل امیال ارضاء نشده اوست. زیبایی یک چیز ناشی از نیروی میل به آن است میلی که منع و جلوگیری آن رانیرومندتر می کند و ارضاء و اقناع موجب تضعیف آن می شود. بروز عشق ناشی از این تمایل است و زوال آن نیز که به صورت عشق های زودگذر تجلی می یابد از کمرنگ شدن این میل حاصل می شود.
عوامل بروز عشق
اغلب عشق حالتی انفعالی در نظر گرفته می شود که عارض می گردد یا از دنیایی ناشناخته فرا می رسد و بر آدمی مستولی می شود. امّا عشق هم مانند بسیاری از پدیده ها نیاز به وجود عوامل و شرایط خاصی دارد تا به وجود آید.مثلاً برای بروز عشق یا عاشق شدن وجود آمادگی قبلی ضرورت دارد. یک فرد در هر شرایط و هر زمانی آمادگی عاشق شدن را ندارد. در حقیقت برای عاشقی سه شرط عمده باید وجود داشته باشد.
1-برانگیختگی احساس یا عاطفی: (emotional arousal) فرد باید در یک حالت برانگیختگی احساسی باشد یا عاملی این برانگیختگی را به وجود بیاورد تا بتواند عاشق شود. این برانگیختگی باید از شدت بالا برخوردار باشد. همه ما از دیدن یک منظره زیبا به هیجان می آییم اما تنها یک نقاش است که براثر تماشای آن منظره ممکن است چنان دچار برانگیختگی احساسی شود که تاثیر آن رابه صورت یک شاهکار نقاشی منعکس کند. اصولاً شدت یک تجربه احساسی بستگی به میزان برانگیختگی فیزیولوژیک آن دارد. هر اندازه برانگیختگی بالاتر باشد شدت آن تجربه احساسی بیشتر است. البته تعبیر این تجربه هم جای خود را دارد. یک تجربه واحد می تواند باتعبیرهای متفاوت احساسات گوناگونی را برانگیزد. مثلاً اگر یک سگ وارد اطاق انتظار یک پزشک شود. یک نفر ممکن است غش کند. دیگری ممکن است اصلاً توجهی به او نکند و به روزنامه خواندن ادامه دهد. سومی امکان دارد بگوید چه سگ خوشگلی است و او را نوازش کند. تجربه یکی است ولی تعبیر افراد متفاوت است، لذا واکنش های احساسی گوناگون به چشم می خورد. تعبیر یک تجربه هم بستگی به عوامل دیگری دارد. مثلاً برخورد با زنی که از نظر یک نفر جذاب در نظر گرفته می شود موجب برانگیختگی احساسی او می شود. اما اطلاق زیبا به آن زن بستگی به ملاک های فرد برای زیبایی و ارزش های فرهنگی جامعه ای که در آن زندگی می کند و تجربه های قبلی او دارد. از سوی دیگر انواع گوناگون برانگیختگی احساسی قابل تبدیل به یک دیگرند و احساسات رمانتیک را تحت تاثیر قرار می دهند. در رم باستان از این امر آگاه بودند و مردان جوان معشوق خود را به مسابقات گلادیاتورها می بردند. زیرا معشوق تهییج و برانگیختگی احساسی ناشی از هیجان مسابقه را به حساب جذابیت فیزیکی مرد می گذاشت و به حضور او نسبت می داد. هنگامی که والدین یک زوج جوان که عاشق یک دیگرند مانع از وصال یا ازدواج آن دو می شوند این ناکامی موجب بروز خشم در عاشق و معشوق می شود که به نوبه خود برانگیختگی احساسی اولیه عشق را افزایش می دهد. شدت عشق در بسیاری از داستان های عاشقانه مانند رومئو و ژولیت یا لیلی و مجنون با این موضوع بستگی دارد.
2-شرط دوم بروز عشق وجود فردی است که در فرهنگ فرد عاشق سوژه و موضوع یا هدف مناسبی برای احساسات عاشقانه باشد. یعنی وجود موضوع عاشقی یا عشق (love object) یکی از شرایط اولیه ایجاد عشق است. بدیهی است که عشق بدون وجود معشوق نمی تواند وجود داشته باشد. اما تعریف و تصویر این معشوق در فرهنگ های مختلف و نزد افراد گوناگون متفاوت است. معشوق باید مشخصاتی داشته باشد تا سوژه عشق قرار گیرد. این مشخصات در مورد زنان می تواند جذابیت فیزیکی و در مردان موقعیت اجتماعی باشد یا هر عامل دیگری که در یک فرهنگ مشخصی یا نزد یک فرد خاص ارزش عاشق شدن را داشته باشد.
3-شرط سوم بروز عشق آن است که مفهوم عشق رمانتیک به معنای امروزی آن در فرهنگ و زمینه فرهنگی فرد وجود داشته باشد. یعنی شخص در فرهنگی مثل فرهنگ اکثر کشورهای امروزی بار آمده باشد که مفهوم عشق رمانتیک از راه های مختلف مانند رمان، سینما، تئاتر، موسیقی، تلویزیون و غیره در آن تبلیغ شود. این امر بخصوص در نسل جوان اهمیت دارد زیرا از یک سو عشق به دوران جوانی تعلق دارد و از سوی دیگر مخاطب این رسانه ها بیشتر جوانان هستند و جوانان نیز به موضوعاتی که دارای چاشنی عشق رمانتیک است توجه بیشتری نشان می دهند.
باید کمی هم از جذابیت (attraction) بگوییم زیرا جذابیت است که در بافت شرایط ذکرشده و درهمراهی با آن ها زمینه ی لازم برای بروز عشق را مهّیا می کند. جذابیت یا کشش و جاذبه منعکس کننده میزانی است که ما دیگران را دوست داریم. که فقدان آن با دوست نداشتن همراه خواهد بود.
عواملی که در ایجاد کشش و جاذبه موثرند از این قرار است.
1-همجواری یا نزدیکی فیزیکی: صرف نظر از برخورد یا ملاقات اولیه همجواری یا مجاورت است که باعث بروز عشق و یا شدت یافتن و تداوم آن می شود و تصور عشق بدون این همجواری دشوار است. به هرحال این همجواری است که باعث می شود مثلاً دو همکار یا دانشجوی همدرس کم کم احساس کشش نسبت به یک دیگر کنند و در صورت تداوم این همجواری و وجود سایر عوامل آشنایی اولیه آنان تبدیل به عشق شود.
2-معامله به مثل : ما کسانی را دوست خواهیم داشت که ما را دوست دارند. بیهوده نیست که از دیر باز گفته اند عشق، عشق می آورد. نشان دادن احساسات مثبت باعث می شود که دیگران ما را دوست بدارند و این امری دوجانبه است و داستان عشق به خصوص در اوایل آن سرشار از فرازهایی است که احساسات دوستانه متقابل از طرف عاشق و معشوق ابراز می شود که خود منجر به افزایش شدت احساسات عاشقانه می شود.
3-جذابیت جسمانی: جذابیت جسمانی از دیر باز، در فرهنگ های گوناگون امری مورد ستایش بوده است. این ستایش در حوزه های گوناگون هنر مانند ادبیات، نقاشی، موسیقی و پیکر تراشی منعکس شده است. زنان و مردان زیبا به دفعات موضوع و سوژه آثار هنری قرار داشته اند و حتی در تاریخ نیز نقش بارزی ایفا کرده اند. معیارهای زیبایی یا جذابیت جسمانی در طول قرن ها تغییر کرده اند. روزگاری چاقی از آن رو که نشان دهنده رفاه و ثروت بود معیار زیبایی افراد محسوب می شد. امروزه برعکس لاغری و تناسب اندام تصاویر ایده آلی جامعه معاصر را تشکیل می دهند و تاکید بر زیبایی جسمانی و معیارهای روز آن مانند لاغری و اندام ورزشکارانه حتی تبدیل به یک وسواس عمومی شده است. معیارهای زیبایی در زن و مرد متفاوت است و دستخوش تغییر نیز می شود. به هرحال واقعیت آن است که افراد زیبا چه زن و چه مرد بیشتر دوست داشته می شوند و موضوع عشق قرار می گیرند. مطالعات نیز این یافته را تایید می کنند. در مورد زیبایان باید گفت اولاً کسانی که زیباترند محبوب ترند و بیشتر به عنوان شریک عشقی برگزیده می شوند. ثانیاً این تصور عمومی وجود دارد که افراد زیبا دارای ویژگی های مثبت دیگر نیز هستند. یعنی مثلاً چنین تصور می شود که این افراد باهوش تر، جالب تر، معاشرتی تر و مستقل تر نیز هستند. از همین رو افراد زیبا در مصاحبه ها یا ارزیابی های شغلی همیشه نمره بالاتری می گیرند. بنابراین می توان گفت که جذابیت جسمانی برای دارندگان آن یک موهبت است ولی برای کسانی که در معرض آن قرار می گیرند ممکن است ارزیابی واقع بینانه شرایط را با دشواری روبرو کند. ناگفته نماند که در عشق و عاشقی مردها بیشتر تحت تاثیر جذابیت فیزیکی و جسمی زن ها قرار می گیرند یعنی مردان زن هایی را ترجیح می دهند که از لحاظ فیزیکی زیبا و جوان باشند و موقعیت اجتماعی یا درآمد آنها اهمیت چندانی برایشان ندارد. حال آن که برای زنان موقعیت اجتماعی و توانایی کسب درآمد مردان بر جذابیت فیزیکی آنان ارجحیت دارد. جالب است که پژوهش ها نشان می دهند که در دوران اولیه آشنایی یا نامزدی مردها در توانایی کسب درآمد و موقعیت اجتماعی خود مبالغه می کنند یا به عبارت بهتر خود را پولدارتر و مهم تر جلوه می دهند حال آن که زنان به نحوی مبالغه آمیز بر زیبایی و جوانی خود تاکید می ورزند و به عبارت ساده تر جلوه فروشی می کنند اما پس از گذشت زمان و تثبیت رابطه و ازدواج هر دو گروه به سطوح عادی و واقعی باز می گردند و دیگر از مبالغه و ظاهرسازی خبری نیست و این جاست که اصطلاحاتی مانند طبل توخالی یا تو زرد در آمدن مصداق پیدا می کند. در باب چگونگی جذابیت جسمانی باید گفت اکثر افراد چه زن ، چه مرد ترکیبی از ویژگی های کودکانه با مشخصات بزرگسالانه در صورت را بیشتر می پسندند و دوست دارند. مثلاً ترکیب چشم های درشت با بینی کوچک و گونه ای استخوانی و برجسته بیشتر مورد توجه قرار می گیرد. همچنین مشخصات متمایز مانند لبخند بزرگ از مقبولیت بیشتری برخوردار است. از سوی دیگر برخلاف تصور عموم مشخصه های مقبول جسمانی خیلی غیر معمول و استثنایی نیستند و به ارزش های متوسط یک جامعه نزدیک تر هستند. مثلاً در مورد بلندی قد برخلاف تصور رایج اکثر زنان از مردان خیلی قد بلند خوششان نمی آید و قد متوسط بیشتر مورد نظر آنان است. وقتی از جذبه و کشش سخن می رانیم در حقیقت از دوست داشتن (و نه عاشقی) صحبت می کنیم. حال باید دید که این دوست داشتن که می تواند تبدیل به عشق شود چه تفاوتی با عشق دارد. به نظر می رسد که تفاوت میان این دو حالت جنبه کمی و کیفی دارد. اما در عین حال می توان این دو حالت را روی یک طیف تجسم کرد که در درجات پایین تر (دوست داشتن) نسبت به درجات بالاتر (عشق) منطق و عقلانیت بیشتری وجود دارد. در این زمینه پژوهش هایی صورت گرفته و حتی آزمون هایی بر مبنای مقیاس های متفاوت این دو به وجود آمده است. مثلاً در مقیاس های مربوط به دوست داشتن مشخصه هایی مانند مسئولیت پذیری و توانایی کسب احترام مطرح است ولی در مقیاس های مربوط به عشق دلبستگی ( اگر با او نباشم غمگین و تیره روزم)، توجه عمیق (اگر او احساس بدی داشته باشد باید او را شاد کنم) و صمیمیت حتی تا حد احساس تملک وجود دارد.
محتوای عشق و انواع آن
هر چند ارائهً تعریفی جامع از عشق امکان پذیر نیست ولی تجربه و حالت عاشقی قابل بررسی است . محتوای عشق را می توان تجزیه و تحلیل کرد و براساس یافته های تجربی و پژوهشی از انواع گوناگون عشق سخن راند . با قبول این واقعیت که عشق برای افراد مختلف معانی متفاوتی دارد باید گفت که برای اکثر افراد وجود سه جزء تشکیل دهنده ضروری است که در اشکال ترکیبی گوناگون به چشم می خورند. این سه جزء عبارتند از نزدیکی یا صمیمیت، شور یا تمنا و احساس تعهد.
نزدیکی یا صمیمیت (intimacy) در برگیرنده گرمی رابطه ، دوستی، درک و فهم متقابل، برقراری ارتباط، حمایت و مشارکت است. شور یا تمنا (passion) با تمایل شدید و برانگیختگی جسمانی و فیزیکی نسبت به معشوق مشخص می شود که اغلب جذبه جنسی و نیاز احساسی شدیدی را که توسط محبوب ارضاء می گردد در بر می گیرد. احساس تعهد (commitment) نشان دهنده اتخاذ تصمیم برای وقف کردن خود نسبت به رابطه و کوشش برای حفظ و تداوم آن است. احساس تعهد ماهیت شناختی و عقلانی و صمیمیت ماهیت احساسی دارند و شور و تمنا نیز همچون یک سائقه یا انگیزه عمل می کند. شور و تمنا نقش برجسته در درگیری های عاشقانه کوتاه مدت و صمیمیت و احساس تعهد نقش کلیدی در روابط دیر پای بازی می کنند.
در نظریه مثلثی عشق که به استرن برگ (sternberg) تعلق دارد هریک از این ارکان زاویه ای از مثلثی را تشکیل می دهند که عشق میان دو نفر را ترسیم می کند وترکیب های گوناگون این ارکان انواع هشتگانه عشق را به وجود می آورند که عبارتند از :
1- رابطه فاقد عشق: اگر صمیمیت، شور و احساس تعهد مفقود باشند در حقیقت عشقی وجود ندارد. در این حالت با یک رابطه سطحی، سرسری یا اتفاقی و عاری از تعهد روبرو هستیم که افراد درگیر در آن را تنها می توان آشنا با یک دیگر دانست . در این جا حتی دوستی نیز وجود ندارد زیرا دوستی نیازمند صمیمیت است. بسیاری از ازدواج های سنتی بخصوص درگذشته ها که می توان آن ها را ازدواج کور نامید بر این مبنا صورت می گرفتند. منتهی در گذشته به علت انگ منفی طلاق که از نظر فرهنگی در جامعه رواج داشت امکان ادامهً این ازدواج ها وجود داشت. ولی تصور این که امروزه ازدواجی براین مبنا شکل بگیرد دشوار و فکر این که تداوم یابد دشوار تر است. در این جا گویی عبارت ازدواج قمار است مصداق می یابد.
2- علاقه: اگر صمیمیت موجود و شورو احساس تعهد مفقود باشد با رابطه ای مبنی بر علاقه یا دوست داشتن روبرو هستیم. این نوع در دوستی هایی به چشم می خورد که نزدیکی و صمیمیت وجود دارد ولی تمنا و شور و شوقی برانگیخته نمی شود. بسیاری از عاشقان این جمله را از معشوق خود شنیده اند که’’ تن تو را دوست دارم ولی عاشق تو نیستم.’’ چنین عبارتی به این نوع رابطه اشاره دارد.
3- شیفتگی: این حالت در شیفتگی بی دلیل نسبت به کسانی که شناخت چندانی از آن هاوجود ندارد دیده می شود. تمنا و شور و شوق شدید وجود دارد ولی نزدیکی، صمیمیت و شناخت و احساس تعهدی در کار نیست. بسیاری از عشق های اولیه دوران نوجوانی به این صورت هستند. پسری که عاشق دختر همسایه ای شده که تنها تصویر او را در پنجره دیده و شناختی از او ندارد و حتی با او صحبت نکرده است این نوع عشق را تجربه می کند.
4- عشق تهی: در این جا احساس تعهد نسبت به رابطه وجود دارد ولی از شور و شوق و نزدیکی و صمیمیت خبری نیست. برخی از پیوندهای زناشویی با این حالت شروع می شوند و متاسفانه در بسیاری از ازدواج ها یا روابط طولانی که گرمی و شور و هیجان اولیه از میان رفته و افراد به هر دلیلی در کنار یک دیگر باقی می مانند این نوع عشق یا رابطه وجود دارد. در بسیاری از جوامع که ازدواج بر مبنای برنامه ریزی خانوادگی و به دلایل اقتصادی یا سیاسی صورت می گیرد با این نوع روبرو هستیم.
طبیعی است که اشکال فوق با تصور رایجی که از عشق وجود دارد ناهمخوان است زیرا از سایر اجزایی که در عشق سراغ داریم عاری است. امّا عشق یک تجربه چند وجهی است و این واقعیت در اشکال پیچیده تر آن که حاصل ترکیب سه جزء متشکل عشق است به صورت زیر خود را نشان می دهد.
5- عشق رمانتیک: در این نوع صمیمیت و تمنا و شور و هیجان به میزان بالا و توامان وجود دارد. لذا می توان گفت عشق رمانتیک در ترکیب علاقه و شیفتگی خود را نشان می دهد. این نوع و عشق رفیقانه باید به طور مفصل موردبحث قرار گیرد.
6- عشق رفیقانه: وقتی که صمیمیت و احساس تعهد در کنار هم قرار می گیرند عشق رفیقانه شکل می گیرد. در این جا نزدیکی و صمیمیت، برقراری ارتباط و مشارکت همراه سرمایه گذاری طرفین به روی رابطه به چشم می خورد که منجر به ایجاد رابطه دوستانه عمیق و بادوام می شود. این عشق در مراحل بعدی ازدواج های طولانی و شادکامانه ای رخ می نماید که در آن ها شور و هیجان دوران اولیه به تدریج فروکش کرده است اما رابطه فیمابین از استحکام لازم برخوردار است.
7- عشق ابلهانه: شور و هیجان و تمنا همراه احساس تعهد در غیاب صمیمیت و نزدیکی تجربه احمقانه ای را شکل می دهد که عشق ابلهانه خوانده می شود. عشق های طوفانی که بر اثر شور و هیجان سرشار به ازدواج سریع و ناگهانی منجر می شود بدون آن که طرفین شناخت کاملی از هم داشته باشند بر مبنای شیفتگی یا این نوع عشق صورت می گیرد. شناخت ناکافی همیشه از عوامل نامطلوبی است که خطر طلاق را افزایش می دهد.
8- عشق کامل: در این نوع هر سه راس مثلث عشق یعنی صمیمیت، شور و احساس تعهد به میزان بالا در کنار هم قرار می گیرند. این عشقی است که همه آن را جستجو می کنند و داستان ها درباره آن نوشته شده است .البته اگر طرفین این شانس را داشتند که به چنین عشقی دست یابند، نباید ماجرا را خاتمه یافته تلقی کنند. زیرا چیزی که بیشتر اهمیت دارد توانایی تداوم و حفظ آن است. عشق کامل نیز مانند هر رابطه ای یک گوهر گرانبها نیست که اگر به شما تعلق گرفت هر اتفاقی که بیفتد ارزش خود راحفظ کند یا حتی قیمت آن بالاتر رود. بلکه مانند تولد یک فرزند یا پرورش یک گیاه زنده است که تداوم حیات و رشد آن نیاز به توجه ، نگهداری و سعی و کوشش دارد.
باید توجه داشت که در بررسی محتوی انواع عشق میزان هریک از عواملی که ذکر شد یعنی صمیمیت ، شور و احساس تعهد نیز باید مورد توجه قرار گیرد. هریک از این عوامل می توانند شدت و ضعف داشته باشند و این موضوع در تعامل میان طرفین و تداوم آن نیز نقش بازی می کند. از سوی دیگر باید توجه داشت که طبقه بندی فوق برای سهولت فهم مطلب مورد استفاده قرار می گیرد و در زندگی واقعی تمایز میان انواع ذکر شده ممکن است تا این اندازه روشن و واضح نباشد. در عین حال پیچیدگی ها و تداخلات میان این انواع نیز بیشتر از آن است که در عالم نظر فرض می شود. بین انواع فوق دو نوع رمانتیک یا پرسوز و گداز و رفیقانه نیازمند توجه بیشتر هستند.
امـا مهم ترین وجه در توضیح و تبیین خنده وجه اجتماعی آن است زیرا خنده بیشتر رفتاری اجتماعی است که درحضور مخاطب معنا و مفهوم پیدا می کند و بروز می یابد . خنده درجمع و موقعیت های اجتماعی 30 بار بیشتر از تنهایی روی می دهد. درتنهایی ممکن است افراد احساس شادی کنند و لبخند بزنند و لی کمتر پیش می آید که بخندند . در حقیقت خنده پیام یا نشانه ای است که برای دیگران ارسال می کنیم و وقتی مخاطبی نباشد ناپدید می شود. از آن جا که خنده پیوند و اعتماد میان افراد را برقرار می سازد یکی از بهترین راه ها برای ایجاد استحکام و گرمی یک رابطه است. حال و هوای احساسی ناشی از خنده به پیوند نزدیک تر میان افراد می انجامد و سبکباری ناشی از آن اضطراب و خشم را فرو می نشاند و مصاحبت دیگران را دلنشین می کند . ارزش و تأثیر مثبت خنده به فردی که می خندد محدود نمی شود زیرا چنان که گفتیم خنده مسری است و موجب تغییر حالت روحی دیگران و بهتر شدن حال آنان می شود . خنده در حقیقت نوعی حمایت اجتماعی را فراهم می سازد که با ارتقاء کیفیت رابطه افزایش سلامت جسمانی و روانی را درپی خواهد داشت.
درمورد تأثیر مثبت خنده بر سلامتی بسیار گفته اند و نوشته اند . دریک ضرب المثل ایرانی آمده که خنده بر هر درد بی درمان دواست. بسیاری از این قبیل اظهار نظرها مبالغه آمیزند و برمبنای یافته های علمی صورت نمی گیرند. امـا طبیعی است که چون خنده فشار روانی و استرس را کاهش می دهد و روابط را بهبود می بخشد تأثیر مثبتی بر سلامتی دارد. استرس و اضطراب و نگرانی حاصل از آن مادر بیماری هاست.استرس همراه با افزایش کارکرد دستگاه عصبی سمپاتیک و ترشح کاتکول آمین هاست و کاهش آن با افزایش قدرت ایمنی بدن همراه خواهد بود. کاهش فشار خون و بیماری های قلبی ، بهبود جریان خون و عملکرد دستگاه گوارش به خنده وافزایش مکرر آن در زندگی نسبت داده می شوند . همچنین در بیمارانی که تحت جراحی ارتوپدی قرار داشتند و فیلم های کمدی تماشا می کردند نیاز کمتر به مسکن برای تسکین درد گزارش شده است که آن را ناشی از افزایش ترشح آندروفین که مسکنی درون زادست می دانند .
طبیعی است که کاهش تنش و فشار روانی بر اثر خنده برابر با بروز احساسی بهتر در افراد است . خنده خستگی را برطرف و انرژ ی مثبت ایجاد می کند . بعضی از روان شناسان براین باورند که خنده موجب تخلیه انرژی های واپس زده و سرکوب شده می شود و به تعادل روحی کمک می کند و به همین دلیل پس از خنده احساس آرامش بر وجود انسان مستولی می شود.
درمورد خنده تفاوت های جنسی و سنی معنا داری به چشم می خورد. کلاً زنان بیشتر از مردان می خندند و در طلب شوخ طبعی هستند ولی این مردان اند که بیشتر از زنان موجبات بروز و وقوع خنده را فراهم می کنند . به همین دلیل تعداد کمدین ها و طنزپردازان مرد بیشتر است . از سوی دیگر زنان نسبت به مردانی که آن ها را بخندانند کشش بیشتری نشان می دهند و مردان نیز به زنانی که در حضورآنان از صمیم قلب بخندند بیشتر علاقه مند هستند. بر اساس برخی پژوهش ها خندۀ زنان بیشتر از مردان نشانة آشکار وجود یک رابطة سالم است . امـ ا متأسفانه با گذشت زمان و افزایش سن شاهد کاهش بروز خنده در روابط هستیم. حال آن که گفته می شود لبخند اکسیر جوانی است و لبخند زدن باعث می شود افراد جذاب تر، سرزنده تر و جوان تر به نظر برسند.
نکتة آخر در باب خنده ارتباط آن با شخصیت افراد است . برمبنای آن چه ذکر شده خنده اختصاص به نوع خاصی از شخصیت در طبقه بندی های مرسوم شخصیت ندارد و تأثیرات مثبت آن هم در تمام انواع شخصیت صادق است. معهذا می دانیم که برخی از افراد خوشرو و بشاش اند و بعضی ها عبوس و اخم آلود هستند و به طور طبیعی کمتر می خندند . این امر به مشرب خوش یا حالت شوخ طبعی باز می گردد که از سویی یکی از ساختکارهای دفاعی بالغانه و انطباقی انسان محسوب می شود و از سوی دیگرمبین اتخاذ نوعی دیدگاه کلــی خوشباشانه نسبت به جهان است که دست در دست هم منجر به ایجاد یک ساختار احساسی سالم وسازنده در فرد می شوند و روابط او را بهبود می بخشند . در برابر افراد عبوس ماسکی بر چهره دارند که در روابط با دیگران همچون دیواری عمل و ضعف درون آنان را پنهان می کند . ضعفی که مجموعه ای از احساسات و حالات منفی مانند کاهش اعتماد به نفس ، احساس بیم و وحشت ، سوءظن ، خصومت ، حقارت و عصبیت است . میتوان گفت افراد عبوس شخصیت انسانی خود را در پشت ماسکی که بر صورت زده اند زندانی کرده اند.
با این مقدمات می توان گفت خندیدن و لبخند زدن مسئولیتی است که فرد نسبت به خود ، دیگران و جامعه دارد و باید ادا شود. لذا غلبة چهره های عبوس دریک جامعه حاکی از وجود نوعی آسیب شناسی روانی عمومی است که سلامت جامعه و آحاد آن را تهدید و درنهایت زندگی را مسخ و تحریف می کند . ضرب المثلی انگلیسی می گوید: دنیا مانند آینه است ، اگر درآن بخندی به تو می خندد و اگر…
ای درونت برهنه از تقوی کز برون جامۀ ریا داری (سعدی)
جهان سرشارازفریب است تا جایی که بعضی حتی خود آن را سرابی بیش نمی دانند . شاید بتوان تصور کرد که فریبکاری از نخستین روزهای حضور بشر بر زمین او را همراهی کرده وگاه از لحاظ تکاملی نقش حفاظتی نیز داشته است . امّا ریاکاری به عنوان پدیده ای پیچیده متأخر تر از آن است و داستانی متفاوت دارد.
ریا و ریاکاری که هردو از بار معنایی منفی برخوردارند از دیرباز در مذاهب ، فرهنگ ها ، مکاتب فلسفی و نگرش های اخلاقی مذموم دانسته شده اند.درانجیل عیسی مسیح از ریاکاری فریسیان یاد می کند. درمتون بودایی فردی که ظاهری پارسا دارد ولی درباطن پیرو امیال درونی خودست ریاکار خوانده می شود. دراسلام تعبیرهای نفاق و منافق درمورد کسی به کارمی رود که خود را مؤمن ، معتقد و صلح آفرین می داند و می پندارد که خدا و دیگران را می فریبد ولی دراصل خود را فریب می دهد.
معادل انگلیسی ریاکاری hypocrisy ازواژه ای یونانی به معنی ادا، تظاهر وتزویر گرفته شده و ریشه ی تمام مشتقات آن به مفاهیم قضاوت و ارزیابی باز می گردد. ریاکار دریونان باستان اصطلاحی تکنیکی بوده که گاه برای هنرپیشه هایی که درصحنه ایفای نقش می کردند به کار می رفت . دموستن خطیب معروف و افسانه ای یونان لفظ ریاکار را درمورد رقیب خود اسکینز(Aeschines ) که خطیبی توانا بود به کار می برد. اسکینز قبل از حضور درعرصۀ سیاست هنرپیشه ای بود که به زعم دموستن مهارت او در تقلید نقش دیگران جایگاه وی را به عنوان یک سیاستمدار زیر سئوال می برد واورا غیر قابل اعتماد می نمود. بیشتر
برای ریا ، ریاکار و ریاکاری معانی گوناگونی درنظر گرفته شده است . ریاکاری تظاهر فرد به چیزی است که نیست یا تظاهر به داشتن باوری است که در اعمال فرد انعکاس نمی یابد. تظاهر به خوبی ، پاکی ، پارسایی ، نیک نفسی و…. از جمله مصداق های ریا و ریاکاری محسوب می شوند. درریاکاری از دیگران انتظار می رود که ارزش ها و استانداردهایی رعایت شود که توسط خود فرد ریاکار اعمال نمی شوند. پس اگرما عقیده یا نوعی روش زندگی را تبلیغ کنیم ولی آن را نادیده بگیریم ریاکار محسوب می شویم . اگر بخواهیم کمی دقیق تر باشیم ریاکار کسی است که از ارزش یا معیاری دفاع و آن را تبلیغ می کند ودرانظار دیگران آن ارزش را به خود نسبت می دهد ولی در عمل آن را به جا نمی آورد و شکست یا نقص خود را پنهان و انکار می کند. درحقیقت برای اطلاق ریاکاری وجود هر چهار عامل ذکر شده در تعریف فوق ضروری است و عدم موفقیت درتحقق ارزش ها به تنهایی ریاکاری محسوب نمی شود.
اگر بخواهیم ساده تر سخن بگوییم ، ریا کار کسی است که اعمال او با باورهای درونی یا بیان شده اش در تضاد باشد. به این ترتیب به فرمول ریاکاری دست می یابیم که عبارت است از :
اعمال – باورها = ریاکاری
پس می توا ن میزان ریاکاری را با تفاوت میان باورها و اعمال برابر دانست . البته درحقیقت اندازه گیری دقیق ریاکاری ، و متغیرهای آن امکان پذیر نیست ، ولی با این فرمول می توان رابطۀ میان این متغیرها را نشان داد. براساس فرمول ذکر شده اگر باورها با اعمال برابر باشند میزان ریاکاری صفر خواهد بود. به قاعده هرکسی مایل است که میزان ریاکاری او صفر باشد . امّا تحقق آن چگونه ممکن است هنگامی که توازن این معادله از میان برود ؟ بعضی ها به تغییر باورهای خود روی می آورند و به این ترتیب باورها را معادل اعمال می سازند . حال آن که در حقیقت باید اعمال را تغییر دهند تا با باورها برابر و معادل شوند. این باورها هستند که باید متغیرهایی غیر وابسته باشند و عینیت پیدا کنند . البته باید توجه داشت که ریاکاری را نمی توان به سادگی ناسازگاری میان آن چه مورد ستایش قرار می گیرد و آن چه انجام می شود دانست . بنابراین پشتیبانی از یک باور یا عقیده و عدم پیروی از آن درعمل می تواند تنها به این معنی باشد که فرد نتوانسته است بر بعضی از عیوب و نقصان های خود غلبه پیدا کند. ازسوی دیگر گاه مردم عیوب و ضعف هایی را که شخصاً با آن ها دست و پنجه نرم می کنند یا کرده اند می شناسند. لذا توصیه به دیگران برای غلبه بر آن ضعف ها ممکن است صادقانه باشد و ریا محسوب نمی شود. ولی بدیهی است فردی که به وضوح دیگران را به خاطر رفتاری محکوم می کند که خودش آن رفتار را انجام می دهد ریا کار است . درحقیقت درحالت اوّل با نوعی ضعف اخلاقی روبرو هستیم که جامعه ممکن است آن را مورد بخشودگی قرار دهد پس اگر کسی چیزی بگوید و سپس کار دیگری را انجام دهد بیشتر قابل بخشش است تا کسی که کاری را انجام دهد و سپس چیز دیگری را برزبان آورد.
درقلمرو روان شناسی رفتار ریاکارانه ارتباط نزدیک با خطای انتساب ذاتی (fundamental attribution error ) دارد. درنظریۀ انتساب ( attribution theory ) خطای انتساب ذاتی به معنی تمایل افراد به تأکید بیش از اندازه بر تفسیرهای سرشتی و مبتنی بر شخصیت از رفتارهای قابل مشاهدۀ دیگران است ، درحالی که نقش و قدرت تأثیرات محیطی بر آن رفتارها کمتر مورد توجه قرار می گیرد. دراین حالت افراد تفسیر و تعبیر اعمال خود را به محیط ارجاع می دهند حال آن که اعمال دیگران را ناشی از ویژگی های ذاتی آنان می دانند . به این ترتیب درحالی که اعمال خود را توجیه می کنند به داوری و قضاوت در باب دیگران می نشینند .
درعرصه های دیگر نیز به ریاکاری توجه شده است . مثلاً در مطالعات سازمانی ( organizational ) پارادوکس اخلاقی ریا مورد بحث قرار گرفته است و گفته می شود که علی رغم واکنش های اجتماعی منفی مرسوم نسبت به ریا ، گاه ریاکاری می تواند نقشی حفاظتی در برابر تعصّب و تحجر (fanaticisim ) ایفا کند که درنهایت حتی موجب حفظ ارزش های والا می شود. درحوزۀ روابط بین الملل (international relations ) بحث اقتدار یا حاکمیّت وتأثیر آن بر آموزه های جاری جامعه مطرح و گفته می شود هنگامی که باورهای یک حاکم تبدیل به ارزش های رسمی کشور او شود با ریاکاری سازمان یافته ( organized hypocrisy ) روبرو خواهیم بود.
درقلمرو سیاست نیز رابطۀ قدرت و ریاکاری مورد بررسی قرار گرفته است . بارها شنیده ایم که قدرت فساد می آورد و قدرت مطلق منجربه فساد مطلق خواهد شد. ظن غالب آن است که هرچه فرد بیشتر قدرت داشته باشد در انگیزش ها و اعمال خود بیشتر احساس برحق بودن می کند . تک گویی فرد قدرتمدار این خواهد بود که :” من می توانم آن چه را که می خواهم انجام دهم ، والا اصلاً این قدرت به چه درد می خورد؟” ریاکاری سیاستمداران خاصه درکشورهای صاحب دموکراسی که امکان واکاوی ، نقد و ارزیابی رفتار سیاستمداران و قدرتمندان فراهم است همواره زیر ذره بین و مورد توجه بوده است . جالب آن است که اخیراًً چند پژوهش محدود رابطۀ قدرت و فساد را مورد تأئید قرارداده و به این نتیجه رسیده اند که افراد صاحب قدرت اغلب درپیروی از قواعد و اصول اخلاقی بیان شده توسط خودشان شکست می خورند.
باید توجـــه داشت کـــه ریا در خلاء صورت نمی گیرد و همبستــــه هایی دارد کــه آن را همراهی می کنند . می گویند ریا زادۀ دروغ است و دروغ زاده ……. این زنجیره پایان ناپذیر می نماید. به هرحال آن چه مسلّم است درهنگام مواجهه با ریاکاری با خوشه ای از خصائل معمولاً منفی روبرو خواهیم شد که تصویر و تحلیل آن را پیچیده تر می کنند. دروغ ، تظاهر ، فریب ، دورویی ، تملّق ، حقه بازی ، بی صداقتی ، تقلّب و……. ملازمان و همراهان ریا محسوب می شوند.
دراین میان فریب و خود فریبی در ارتباط با بحث ما اهمیّت ویژه ای دارند. درریا با فریب عمدی و آگاهانه دیگران روبرو هستیم و چنان که خواهیم دید ریاکاری درنهایت به خود فریبی می انجامد . آیا می توان تصّور کرد که خودفریبی آگاهانه و از روی عمد صورت می گیرد یا آن هم ناآگاهانه است ؟ مرز میان این مفاهیم درعالم نظر چندان روشن نیست و تجزیه و تحلیل آن ها درجامۀ رفتار و درعالم عمل نیز کار ساده ای نیست. برخی از افراد واقعاً تشخیص نمی دهند که آن خطاهای شخصیتی که دردیگران مورد سرزنش آن ها قرار می گیرد درخودشان نیز وجود دارد. این امر را باید نوعی فرافکنی روان شناختی (psychological projection ) دانست . یعنی به جای فریب عمدی دیگران نوعی خود فریبی درکار است . لذا ریاکاری روانشناختی ( psychological hypocrisy ) توسط برخی نظریه پردازان یک مکانیسم دفاعی ناآگاهانه محسوب می شود. از سوی دیگر فرد ریاکاری نیز که آگاهانه و عمداً درراستای منافع و علائق خود دیگران را فریب می دهد درنهایت مقهور خود فریبی خواهد شد. درواقع ریاکار در ابتدا به فریب دیگران دست می زند و چنان که دیدیم به خاطر تضاد میان باورها و اعمال به جای تعدیل و تصحیح اعمال باورها ی خود را تغییر می دهد. واز آن جا که تداوم فریب و تغییر باورها با توجه به تموجّات محیط به طور پیوسته و همیشگی دشوار است ، درنهایت باور به خود فریب به مثابۀ باوری استحکام یافته وارد میدان شده و جایگزین سایر باورها می شود و به تدریج فرد نه تنها دیگران را فریب می دهد بلکه به خود فریبی نیز روی می آورد. تشخیص میزان آگاهانه یا ناآگاهانه بودن این فرایند دشوار خواهد بود.
با مقدمات ذکرشده می توان گفت که ریاکاری امری مطلق نیست بلکه ریا نیز شدت و ضعف و مدارج و انواعی دارد که بسته به موقعیت ها و شرایط بروز پیدا می کنند. ریاکاران را میتوان در دو سطح درونی و بیرونی مورد بررسی قرار داد وبرمبنای سازگاری و انسجام میان اعتقادات درونی و باورهای اظهارشدۀ آنان چهارنوع ریاکار را شناسایی کرد. دراین طبقه بندی سه عنصر اصلی مهم است : اوّل اعتقادات درونی فرد ، دوّم باورهای اظهارشده یا برزبان آمده و سوّم اعمال مورد مشاهده . به این ترتیب در هر دو سطح بیرونی و درونی با دو نوع ریاکار روبرو خواهیم شد. درسطح بیرونی در گروه اوّل کسانی قرار می گیرند که باورهای اظهار شده با اعمال آنان در تضاد است ولی با اعتقادات باطنی آن ها تناقضی ندارد و سازگار است . به عبارت دیگر این افراد آن چه را که باور دارند برزبان می آورند ولی نمی توانند آن را در اعمال خود تحقق بخشند . این افراد را ریاکاران صادق می خوانند . درگروه دوّم سطح بیرونی کسانی قرار می گیرند که باورهای اظهارشدۀ آن ها هم با اعمال و هم با اعتقادات باطنی آن ها ناسازگار است و ریاکاران نادرست بیرونی خوانده می شوند. درسطح درونی نیز با دو گروه روبرو می شویم . در گروه اوّل ریاکاران صادق درونی کسانی هستند که اعتقادات درونی واقعی آنها با اعمالشان در تضاد است و اگر اعتقادات درونی اظهار شوند صادقانه بیان خواهند شود. به عبارت دیگر باورهای درونی آنان با دوام می مانند و لذا آن ها با خود صادق اند و نمی کوشند که ابن باورها را تابع امیال و اعمال خود سازند. گروه دوّم درسطح درونی به کسانی تعلق دارد که باورهای بیان شده مطابق با اعمال آنان است ولی از سویی اعتقادات درونی آن ها با اعمالشان در تضاد است و از سوی دیگر این اعتقادات درونی سازگار و منطبق با باورهای اظهارشدۀ آنان نیز نیست . این افراد که ریاکاران نادرست درونی خوانده می شوند اغلب درصدد جلب موافقت دیگران هستند و می خواهند خوشایند دیگران باشند و اعتقادات ضعیفی دارند. بنابراین به طور خلاصه می توان گفت که ما با دو گروه ریاکاران صادق و ریاکاران نادرست روبرو هستیم که مفاسد عمدۀ ریاکاری متوجه گروه دوّم است .
چه عواملی موجب می شود که فردی در گروه ریاکاران صادق قرار گیرد؟ عدم قطعیت باورها و تردید درآن ها یکی از این عوامل است . اگر میزان یقین و قطعیّت شما نسبت به باوری بالا نباشد و نسبت به آن تردید وجود داشته باشد اعمال شما مطابق با آن نخواهد بود و تردید زمینه ساز ریاکاری می شود. پیروی از امیال نفسانی و مادی عامل دوّم است که فرد را از عمل صحیح منطبق با باور خود باز می دارد. و بالاخره عامل سوّم دور از دسترس بودن و دشواری سطح نظام اعتقادی فرد است . اگر معیارها و ارزش های اعتقادی فرد درباب خوب و بد ، خیر و شر و درست و غلط بالاتر از ظرفیت های ممکن انسان باشد آشکارا رفتار وی توانایی انطباق با باورها را نخواهد داشت.
امّا پی آمدهای منفی ریا و ریاکاری چیست و چه تأثیری برزندگی فردی و اجتماعی دارد. یوری قهرمان کتاب “دکتر ژیواگو ” اثر بوریس پاسترناک در جایی از کتاب می گوید. ” اگر شما روز به روز برخلاف آن چه احساس می کنید سخن بگویید و دربرابر چیزی که دوست ندارید کرنش کنید ، سلامت شما تحت تأثیر قرار خواهد گرفت . سیستم عصبی ما تنها یک افسانه نیست بلکه بخشی از بدن فیزیکی ماست و نمی تواند برای همیشه توسط ناپاکی و ناخالصی مورد تجاوز قرار گیرد.” این تنها یک اظهار نظر ادبی است ، امّا امروزه پژوهش ها شواهد بسیاری در تأئید آن ارائه می دهند . اگر به فرمول ریاکاری مراجعه شود می توان گفت درصورتی که حاصل این فرمول صفر نباشد فرد اضطرابی درونی را تجربه خواهد کرد که البته تداوم آن بستگی به صداقت عینی افراد دارد. در حقیقت پس از یک عدم تعادل ناشی از ریاکاری هنگامی که در افراد به ارزیابی احساسی اولیه درونی آن ها می پردازیم ، این میزان صداقت و عینیت آنهاست که تعیین کننده خواهد بود.
لئون فستینگر (Leon Festinger ) روان شناس دانشگاه استنفورد برای اولین بار در سال 1950 اصطلاح ناسازگاری شناختی (cognitive dissonance ) را ارائه کرد. این اصطلاح در توضیح تشویقی به کار می رود که ناشی از تناقض میان رفتارها و باورهاست . او دریافت که افراد برای کاهش این تشویش و ناهمخوانی کوشش زیادی می کنند. البته لزوماً این کوشش درجهت مثبت نیست و چنان که گفته شد برخی برای از بین بردن این ناسازگاری از ریاکاری هم فراتر می روند و به قلمرو خود فریبی وارد می شوند که دردناک تر و ویران گرتر است . بنابراین در حقیقت در درون فرد کشمکشی رخ می دهد که نتیجۀ آن تعیین کننده خواهد بود.
بررسی در قلمرو علوم عصب شناسی نشان می دهد که تصمیم گیری اجتماعی توسط شبکۀ پیچیده ای از مراکز گوناگون در مغز کنترل می شود. ناحیۀ میانی قشر پیش پیشانی (prefrontal cortex ) همراه ناحیۀ همسایۀ زیرین آن یعنی قشر اربیتوفرونتال ( orbitofrontal cortex ) مراکز اجرایی را تشکیل می دهند. این مراکز درون دادهای صادره از قشر سینگولار قدامی و خلفی ( cingular cortex ) Acc,Pcc) ) و آمیگدالا ( amygdala ) و اینسولا (insula ) را توازن می بخشند و داوری های نهایی را انجام می دهند. Pcc وAcc مراکز پاداش را تشکیل می دهند و در آمیگدالا و اینسولا امیال بدوی تر مانند ترس ، پرخاشگری ، نفرت و عصبانیت پردازش می شوند. یافته ها نشان دهندۀ نقش عواطف و احساسات در آمیزۀ کلی درون دادها در تصمیم گیری های ماست . این ها توضیحی بالقوه برای همان چیزی است که ناسازگاری شناختی خوانده می شود. یعنی منشاء احساس ناراحتی آزار دهنده و گاه شدیدی که هنگام عدم انطباق رفتارها و اعتقادات درونی روی می دهد دراین فعل و انفعال ها نهفته است . قشر پیش پیشانی با داوری ها و قضاوت های خود نقشی آزارنده بازی می کند ، آرامش خاطر مار ا برهم می زند ، خواب مارا مختل می کند و رؤیاهای مارا آشفته می سازد تا رفتارهای خود را با عقایدمان منطبق سازیم . شاید بتوان مفهوم ندای وجدان را برای این فرایندها به کار برد. بنابراین اگر شما یک چیز بگویید و چیزی دیگر را انجام دهید این امر ناشی از ضعف شماست و ناسازگاری شناختی پا به میدان می گذارد و شما را رنج می دهد . امّا اگر شما درابتدا عملی را انجام دهید سپس چیز دیگری را برزبان آورید ، چنان که پیشتر هم اشاره شد ریاکاری عمدی و آگاهانه درکارست و نه ضعف درونی یا اخلاقی . زیرا بارها و بارها قشر پیش پیشانی به فرد هشدار داده که رفتارش نکوهیده است امّا او با نادیده گرفتن این هشدارها تعمداً راه ریاکاری را انتخاب کرده است . اگر پی آمدهای این فرایند به خود فرد محدود بود شاید جای بحث نداشت ولی این امر برای کسانی که از جایگاه بلندی در جامعه برخوردارند پی آمدهای وخیم اجتماعی را به دنبال خواهد داشت.
این جاست که فردی مثل چامسکی را باید برحق دانست که ریاکاری را یکی از مصائب عمدۀ جوامع بشری می داند که منشاء بی عدالتی ، نابرابری اجتماعی و جنگ می شود. دربسیاری از موارد ریاکاری در جامه های مبدل درجامعه ظاهر می شود و با ایجاد نفرت و بی اعتمادی به آحاد آن جامعه صدمه می زند. اگر ریاکاری ناشی از ترس باشد ، درسطح جامعه تظاهر نمود پیدا می کند و درعمق آن احساس ناکامی و غمگینی بر زندگی درونی افراد سلطه می یابد.
حال چه باید کرد؟ آیا باید درجستجوی نظامی اعتقادی بود که چندان دشوار و سخت گیر نباشد و تساهل درآن به چشم بخورد و انطباق اعمال و باورها امکان پذیر باشد؟ آیا درنظام باورها باید سهمی را هم به امیال نفسانی و مادی اختصاص داد تا نیازی به ریا نباشد؟ آیا طرح این پرسش ها خود نوعی توجیه با رنگ آمیزی ریاکارانه نیست ؟ به نظر می رسد مهمترین معیاری که وجود دارد پیروی از حقیقت و واقعیت و اولویت و عینیت بخشیدن به آنهاست . به عبارت دیگر فرد باید نهایت سعی خود را به کار برد تاواقعیت ، حقیقت و موازین اخلاقی را آن چنان که هستند و به طور عینی درک کند و دریابد . بنابراین فرد باید هرآن چه را که از لحاظ انسانی ممکن است انجام دهد تا ریاکاری را به حداقل برساند. به عبارت دیگر چنان که پیشتر هم گفته شد سعی کند تا جایی که می تواند اعمالش را با باورها و اعتقادات خود منطبق سازد مگر آن که از لحاظ عینی دراین باورها نقصان و شکافی رخ داده باشد.
نوشته را با شعری از سعدی آغاز کردیم وبا شعر دیگری از او به پایان می بریم . سعدی علی رغم انتقاد از ریا و ریاکاری بارها به خاطر اظهار نظر در مورد دروغ مصلحت آمیز مورد نکوهش قرار گرفته است ولی خود او درهمان کتاب یعنی در گلستان می گوید:
” شکر این نعمت چگونه گذاری که بهتر از آنی که پندارندت .”
نیک باشی و بدت گوید خلق به که بد باشی و نیکت بینند
انسان ها به مناسبت زندگی در بافت جامعه درمعرض انواع گوناگون روابط اجتماعی و روابط بین فردی قرار می گیرند. این روابط باید به نوعی مدیریت شوند که سالم ، سازنده ، و انطباقی باشند تا موجبات رشد و ارتقاء افراد فراهم گردد.
اعمال مدیریت صحیح و کارآمد روابط مستلزم برخورداری از دانش ، آگاهی و مهارت هایی است که افراد با استفاده از آن ها می توانند روابط بین فردی و اجتماعی خود را به نحوی مؤثر سازمان دهند. مهم ترین مهارت های مورد نیاز عبارتند از : مهارت خود آگاهی ، مهارت مقابله با احساسا ت ، مهارت تصمیم گیری ، مهارت تفکّر نقّادانه ، مهارت حل مسئله و مهارت مطالبه گری یا جسارت Assertiveness).
جسارت یا مهارت مطالبه گری که در متون روان شناسی و روانپزشکی قاطعیت، جرئت مندی یا جرئت ورزی نیز گفته می شود ، توانایی ابراز مستقیم ، آشکار و صادقانۀ احساسات ، افکار و نیازهای فرداست به نحوی که بدون تضییع حقوق دیگران منجربه حفظ و دفاع از حقوق خود شود. جسارت و مطالبه گری یکی از عوامل مهم تنظیم و تعادل بخشیدن به تعاملات انسانی است که امکان دستیابی به روابط صادقانه ، صمیمانه و دوستانه و درنتیجه موفقیت را بیشتر می کند و اعتماد به نفس را می افزاید.
معمولاً رفتارهای اجتماعی را به سه گروه جسورانه ، منفعلانه و پرخاشگرانه تقسیم می کنند. البته این تقسیم بندی برای سهولت فهم مطلب صورت می گیرد و گرنه رفتارهای اجتماعی بسیارپیچیده تر و متنوع تر هستند . دررفتار پرخاشگرانه فرد با توسّل به خشونت و انواع گوناگون پرخاشگری مقاصد و نیازهای خود را ابراز و سعی می کند با تجاوز به حقوق دیگران خواسته خود را مرتفع سازد یا حق خود را بگیرد. دررفتار منفعلانه فرد با انفعال ، سکوت و تسلیم در برابر دیگران واکنش نشان می دهد و از ابراز حالات ، احساسات و نیازهای خود باز می ماند و اجازه می دهد تا حقوق او توسط دیگران پایمال شود. با رجوع به این تعاریف مشخص است که رفتار جسورانه ، مطالبه گرایانه یا قاطعانه تنها رویکرد سالم ، انطباقی و سازنده ای است که باید در روابط بین فردی و انسانی اعمال شود. انواع رفتار مطالبه گرانه عبارتند از بیان جسورانه ، درخواست جسورانه و رد جسورانه و قاطعانه یا توانایی نه گفتن که موضوع اصلی این نوشتار است .
در رد جسورانه هنگامی که از فرد درخواستی می شود که به هر دلیل مایل به پذیرش آن نیست ، او باید بتواند آن را با سادگی ، صداقت ، صراحت و آشکارا رد کند بدون آن که دستخوش احساسات و افکار منفی شود و نه گفتن را حّق خود بداند. هرکس حق دارد به خود احترام بگذارد ، دارای نظرات و عقاید شخصی باشد و آن ها را بیان کند. اولویت ها و انتخاب های خود را دنبال کند ، به دیگران بگوید مایل است چه رفتاری با او داشته باشند و درقبال چیزی که می دهد چیزی را درخواست کند . پس ما حقّ داریم که نه بگوییم بدون آن که دچار احساس گناه ، خشم یا شرم شویم و احساس خوبی هم دربارۀ نه گفتن خود داشته باشیم . درحقیقت اگر حق نه گفتن را از افراد بگیریم آن ها را از حق اظهار نظر محروم و انتخاب های آنان را محدود کرده ایم. بیشتر
کسانی که همیشه دربرابر درخواست دیگران بله می گویند غیرنواز خوانده می شوند. وضعیت کسی که درشرایطی که باید نه گفته شود . بله می گوید از دو حالت خارج نیست . یا اصلاً نمی داند که باید نه بگوید و یا می داند امّا توانایی نه گفتن را ندارد.درحالت اوّل با نوعی ناآگاهی روبرو هستیم که فرد حتی از افکار ، احساسات و نیازهای خود آگاه نیست و بر شرایط خود اشراف ندارد. در حقیقت فردی منفعل ، دنباله رو و وابسته است که مانند برده ای تسلیم نظریات و خواسته های دیگران می شود و مورد سوء استفاده قرار می گیرد. حالت دوّم که مورد بحث ماست ، وضعیت کسی است که می داند باید نه بگوید ولی توانایی آن را ندارد و از این بابت رنج می برد و احساسات منفی را تجربه می کند.
حال باید دید علل این امر چیستند و چرا بعضی ها در رد درخواست دیگران مشکل دارند . عدم توانایی نه گفتن به دلایل مختلف و در شرایط گوناگون روی می دهد . ترس از دست دادن یک رابطه یا یک فرد از جملۀ این عوامل است . گاه فرد آنقدر کمرو و خجالتی است که نمی تواند نه بگوید و گاه به دلیل آن که پس از نه گفتن دستخوش احساس گناه ، اضطراب یا شرم می شود از این کار سرباز می زند. بعضی ها به فداکاری دائمی و بدون دلیل در حق دیگران عادت کرده اند و برخی هنگامی که مورد درخواستی قرار می گیرند فکر می کنند موهبتی به آن ها اعطاء شده است یا احساس مهم بودن می کنند . میل به راضی کردن دیگران ، کسب تأئید از غیر و تمایل به خوب جلوه کردن از عوامل دیگر غیرنوازی است . بعضی ها هم اصلاً بدون آن که درخواستی از آن ها شده باشد یا مسئولیتی داشته باشند به صورتی مبالغه آمیز به دیگران محبّت می کنند یا خدمتی انجام می دهند و دردام بله گفتن به هر قیمتی می افتند.
اکثر موارد ذکر شده ناشی از باورهای غلطی است که درذهن فرد وجود دارند. دربسیاری از موارد تداوم و حضور پررنگ این باورها و رفتارها نشان دهندۀ ریشۀ عمیق آنها در شخصیت افراد است . به عبارت دیگربذر غیر نوازی در کودکی فرد توسط والدینی کاشته می شود که به کودک یا د می دهند که درصورتی می تواند از عشق مشروط آنان بهره مند شود که به طور نامشروط از آن ها اطاعت کند. به این ترتیب پیامی ناخود آگاه به کودک ارسال می شود که تنها راه احساس ارزش کردن و مورد تأئید واقع شدن پاسخ مثبت به خواسته های دیگران است . لذا اعتماد به نفس کودک رشد نمی کند و استحکام نمی یابد و از جسارت لازم برای تجربۀ آزادانۀ دنیای درون و بیرون بی بهره می ماند و مرزهای سالم روابط رعایت نمی شوند . مرز سالم در روابط فضا و حریمی است که به فرد احساس امنیت و ایمنی می دهد . این فضا در غیر نوازان شکل نمی گیرد و مرز خود و دیگران تشخّص نمی یابد. کودک شخصیتی منفعل و وابسته پیدا می کند و والدین الگویی برای او می شوند تا در بزرگسالی هم پیوسته فکر کند که اگر موجبات رضایت و خشنودی دیگران را فراهم نکند ، دیگران او را دوست نخواهد داشت . غیر نوازان فاقد یک منبع ارزش گذاری درونی برای داوری در باب ارزش اعمال خود هستند و ارزش گذاری آنان پیوسته باید توسط دیگران صورت گیرد.
عدم توانایی نه گفتن علاوه بر تخریب روابط شخصیت پی آمد های منفی دیگری نیز دارد. اولاً موجب اتلاف وقت و از دست رفتن زمان می شود. زمان مهم ترین سرمایه ماست. لحظه ها و ثانیه های زندگی ارزش لذت بردن ، استفادۀ بهینه و رضایت بخش و برنامه ر یزی های مفید و سازنده را دارند و نباید آن ها را تباه کرد. مدیریت زمان یکی از مهارت هایی است که در دنیای امروز به کار گیری آن برای پیشبرد یک زندگی موفقیت آمیز ضروری است . با نگفتن نه ما این زمان محدود را به دیگران اختصاص و آن را از دست می دهیم و از پی گیری برنامه ها ، اهداف و اولویت های زندگی خود باز می مانیم . تکرّر زیاد این امر سبب می شود شمار زیادی کارهای نا لازم در زندگی ما انباشته شود و مارا با احساس کمبود وقت روبرو کند که به خودی خود منشاء ایجاد استرس ، اضطراب و تشدید نگرانی است .
ثانیاً آری گفتن به همه موجب می شود تا تأمین خواسته های دیگران برارضاء نیازها و تحقق برنامه ها و اهداف ما اولویت پیدا کند . به این ترتیب ما عملاً از زندگی بازداشته می شویم چون برنامه ها و اهداف خود را دنبال نمی کنیم و درنهایت اشراف و آگاهی خود بر زندگی را از دست می دهیم و کنترلی برآن نخواهیم داشت . ثالثاً وقتی می دانیم که باید نه بگوییم و آری می گوییم احساس خوبی پیدا نمی کنیم و از خودمان ناراضی هستیم که چرا شهامت لازم برای رد درخواست دیگری را نداشته ایم و دستخوش اضطراب ، افسردگی و سایر حس های منفی می شویم و به اصطلاح اعصابمان خرد می شود. خود خوری می کنیم ، تحقیر می شویم و حتی فکر می کنیم سرمان کلاه رفته است ولی جرئت و توانایی دفاع از خود را نداریم . تجمّع این احساسات منفی منجر به انواع آسیب های روحی و بیماری های روان تنی می شود.
پی آمد منفی چهارم این است که دربسیاری از موارد درخواست های دیگران مبتنی بر سوء استفاده ازافراد است و روابط توأم با سوء استفاده دراشکال گوناگون آن جهنمی است که افراد برای خود تدارک می بینند و درنهایت شخصیت و زندگی آنان را تباه می کند. و بالاخره در پاره ای از موارد عدم توانایی برای نه گفتن می تواند پی آمدهای بسیار خطرناک داشته باشد. همیشه در صفحه حوادث روزنامه ها داستان گروه های تبه کار و بزه کار را می خوانیم که برخی افراد منفعل ، وابسته و دنباله رو عضو این گروه ها شده ودست به تبهکاری و جنایت زده اند چون توانایی تمرد از دستورات رهبر گروه را نداشته اند. یا دربسیاری از موارد کسانی که نتوانسته اند در مجلسی دوستانه درخواست دوست خود را جهت مصرف ماده ای رد کنند آلوده به مواد مخدر شده اند.
پس می توان گفت عدم توانایی در ردّ جسورانه درخواست های دیگران در موارد لازم به معنی حرکت درمسیری است که مارا از رشد و خودشکوفائی و نیل به جامعیت و تمامیت وجود خود باز می دارد. در حقیقت وقتی ما به دیگران بله می گوییم به خودمان نه گفته ایم و این روند باید معکوس شود . یعنی باید پاسخ به خودمان آری و به دیگران نه باشد . نمی شود نگران همه چیز و همه کس بود جز خود . با گفتن یک کلمۀ ساده و دو حرفی نه می توانیم از پی آمد های منفی ذکر شده اجتناب کنیم و با استفاده بهینه از زمان ، زندگی ، اهداف و آرزوهای خود را پی بگیریم ، منابع استرس را کاهش دهیم ، اعتماد به نفس خود را استحکام بخشیم و بر احتمال موفقیت در زندگی بیفزاییم .
نه کلمۀ ساده ای است ولی به کاربردن آن چندان ساده نیست . درحقیقت نه گفتن عمل ظریف و حساسی است و باید درست انجام شود و چگونگی انجام آن مهم است . در وهلۀ اوّل باید به اصول مهارت مطالبه گری و جسارت که پیشتر ذکر شد توجّه داشت یعنی رد جسورانه باید صریح ، روشن ، آشکار ، صادقانه و توأم با حفظ احترام و حقوق دیگران صورت گیرد. کسی که همیشه در برابر خواست های دیگران بله می گوید و حالا می خواهد نه گفتن را جایگزین آن کند نیاز به تمرین دارد . تمرین نه گفتن ، تمرین آری نگفتن و به تدریج تمرین درخواست کردن از دیگران . این تمرین ها باید مبتنی بر یک چهارچوب نظری صورت گیرد که آگاهی و اشراف فرد بر آن اساس شکل گرفته باشد . به عبارت دیگر در وهلۀ اوّل فرد باید از مهارت خود آگاهی برخوردار باشد تا نسبت به افکار ، احساسات ، نیازها ، برنامه ها ، آرزوها ، محدودیت ها و توانایی های خود اشراف داشته باشد و باورها و افکار خود را به نحوی منطقی و مستدل تنظیم کند . تغییر باورها و انتظارات غلط و غیر واقعی پیش شرط بروز رفتار جسورانه و مطالبه گرانه است . مثلاً اگر کسی فکر می کند نپذیرفتن درخواست دیگران فاجعه است و پی آمد منفی دارد باید این تصور را تغییر دهد . یا اگر دیگری می اندیشد که تنها راه به دست آوردن تأئید ، محبت ، احترام و عشق دیگران پاسخ مثبت دادن به خواست های آنان است باید از این باور دست بکشد .
نه گفتن را باید از موقعیت های آسان تر و با افرادی که راحت تر هستیم آغاز کنیم و به تدریج آن را به شرایط دشوارتر و اشخاص دورتر تعمیم دهیم . نه باید قاطع ، محکم ، کوتاه و صادقانه باشد و با استفاده از ضمیر ” من ” و تکیه و تأکید برآن صورت گیرد . از افعالی استفاده شود که نشان دهندۀ جدیت است مانند من تصمیم دارم ………… من می خواهم …… یا من نمی خواهم این کار را بکنم و با اعتماد به نفس و عاری از تردید ، شک و دودلی بیان شود. نه باید محترمانه ، صادقانه و واقعی جلوه کند و گستاخی و پرخاشگری را نباید با مطالبه گری و جسارت اشتباه گرفت . بیان نه نباید همراه عذر و بهانه یا ابراز تأسف باشد . نه گفتن باید به صورت مستقیم و بدون توسّل به رفتارهای حاشیه ای صورت گیرد. اگر در موقعیتی بودید که دادن پاسخ صریح دشواراست باید جواب قطعی را به تأخیر انداخت و مثلاً گفت دراین باره فکر خواهم کرد. اگر پس از نه گفتن بازهم طرف مقابل اصرار ورزید شما نیز باید بر پاسخ منفی خود پافشاری کنید. ملازم های غیر کلامی باید در هماهنگی با بیان کلامی نه باشد . یعنی باید با تن صدای قاطعانه ، مصمّم و بدون ارزش درحالی که سر رو به بالا و بدن مستقیم است و تماس چشمی مستقیم با مخاطب برقرار است و با بیان کلامی به شرحی که ذکر شده نه گفت .
در پایان باید توجه داشت مسئولیت ناپذیری عمیقی که در جامعه ما نیز کم دیده نمی شود موجب آن است که برخی از افراد حتی وظایف عادی شغلی یا خانوادگی خود را نیز انجام ندهند و درپاسخ به ارباب رجوع یا در رابطه فردی نه گفتن ورد زبان آن ها باشد.بدیهی است آن چه گفته شد در مورد کسانی است که درروابط خود با دیگران توانایی نه گفتن را ندارند و از این بابت ضربه می خورند و ربطی به منفی بافی و نفی گرایی اشخاص ندارد که جز نه چیزی نمی گویند و چه بسا به دیگران ضربه هم می زنند.